انگلیسی قدرت
فصل ۱۴. مرد برتر
بخش اول – درس اصلی
Hi, this is AJ.
درود، ایجی هستم.
Welcome to the next lesson.
به درس بعدی خوش اومدین.
This lesson is called “The Way of the Superior Man” and we’re going to talk about a book with the same title, The Way of the Superior Man, by David Deida, his last name is D-e-i-d-a.
این درس «راه مرد برتر» نام داره و ما قراره راجع به یه کتاب با همین عنوان صحبت کنیم، «راه مرد برتر» اثر دیوید دیدا، نام خونوادگیش D-E-I-D-A هستش.
David Deida, another very interesting book.
دیوید دیدا، یه کتاب خیلی جالب دیگه.
I’m trying to introduce you to a lot of interesting books and after these lessons are all over maybe you can go find these books and read them yourself.
من دارم سعی میکنم بهتون کلی کتابای جالب معرفی کنم و بعد اینکه این دروس تموم شدن شاید بتونین برین این کتابا رو پیدا کنین و خودتون بخونیدشون.
What a cool idea.
چه ایدهی باحالی.
But first, let’s get started.
ولی اول، بیاین که شروع کنیم.
Get your body strong, strong physiology, right?
بدن خودتون رو محکم کنین، فیزیولوژیِ محکم، خب؟
Breathe deep, chest up, chin up, eyes up.
عمیق تنفس کن، سینه بالا، چونه بالا، چشمها بالا.
Smile big.
گنده لبخند بزن.
Deep breaths, move your body.
نفسهای عمیق، بدنت رو حرکت بده.
Come on, get some energy in your body.
یالا، یکم انرژی وارد بدنت کن.
Let’s get started.
بریم که شروع کنیم.
So, The Way of the Superior Man, it’s an excellent book and it is in fact written for men, although I think there are a lot of great ideas in there for women, too.
پس، «راه مرد برتر»، یه کتاب فوقالعادهست، و در واقع برای آقایون نوشته شده، گرچه من فکر میکنم کلی ایدهی عالی واسه خانمها هم اون تو هستش.
But I do think that men especially will enjoy the book.
ولی من فکر میکنم آقایون علیالخصوص از این کتاب لذت خواهند برد.
So, if you’re a man, I especially recommend that you go get it.
پس اگه مرد هستین، من خصوصا بهتون توصیه میکنم بگیریدش.
But even if you’re a woman you could read it.
ولی حتی اگه خانمید هم میتونین بخونیدش.
You’re allowed to.
مجازید که این کار رو کنید.
It’s okay.
مشکلی نداره.
Now this book is really about how to be a superior man, I guess how what the title says.
حالا این کتاب در واقع راجع به چگونه مرد برتر بودنه، احتمالا همینطور که عنوانش میگه.
How to be a great person is what it really means.
معنیش در واقع چطور یه آدم فوقالعاده بودنه.
How to live that life of your dreams, very similar to a lot of the other topics we’re talking about, right?
چطور رویاهاتون رو زندگی کنین، خیلی شبیه کلی دیگه از موضوعاتیه که داریم راجع بهشون صحبت میکنیم، مگه نه؟
They all have a similar theme.
همهشون یه موضوع مشابه دارن.
Do you notice the topics are similar?
متوجه شدین که موضوعات مشابهن؟
Do you think I’m trying to convince you of something?
فکر میکنین من دارم سعی میکنم شما رو به چیزی قانع کنم؟
Well, I am.
خب، دارم همین کار رو میکنم.
I’m trying to convince you to live the life of your dreams, whatever that is.
دارم سعی میکنم قانعتون کنم که رویاهاتون رو زندگی کنید، هر چیزی که هست.
I don’t know what it is, but you know.
من نمیدونم که چیه، ولی شما میدونین.
Whatever those big dreams you have, I want you to get them.
هر رویای بزرگی که دارین، من ازتون میخوام به دستش بیارین.
Now, of course, one of those dreams is to speak excellent English and I’m helping you with that right now.
حالا مشخصا یکی از اون رویاها عالی انگلیسی صحبت کردنه و من الان دارم براش بهتون کمک میکنم.
You’re helping yourself with that right now, too.
شما هم در حال حاضر دارین برای اون امر به خودتون کمک میکنین.
And you’re going to continue helping yourself speak excellent English, even after you finish all of these lessons.
و شما حتی بعد تموم کردن همهی این دروس قراره به کمک کردن به خودتون واسه عالی انگلیسی صحبت کردن ادامه بدین.
You’re going to keep following this system.
قراره به دنبال کردن این سیستم ادامه بدین.
You’re going to find more listening, more English listening, and you’re going to listen to it every day.
قراره شنیدارهای بیشتر، شنیدارهای انگلیسی بیشتری پیدا کنین، و قراره هر روز بهشون گوش بدین.
You’re going to find cool, fun, interesting English books, novels especially.
شما قراره که کتابهای انگلیسی باحال، سرگرمکننده، و جالب پیدا کنین، به خصوص رمان.
And you’re going to read them every day.
و قراره هر روز بخونیدشون.
You’re going to keep following this system even after you finish all of my lessons.
شما حتی بعد از تموم کردن تموم درسهای من قراره به ادامه دادن این سیستم ادامه بدین.
It never stops.
این هیچوقت متوقف نمیشه.
It never ends.
هیچوقت پایان پیدا نمیکنه.
But that’s okay because you enjoy it.
ولی ایرادی نداره چون شما ازش لذت میبرین.
Because you’re smiling, you’re moving.
بخاطر اینکه دارین لبخند میزنین، دارین تحرک میکنین.
This is great.
این فوقالعادهست.
You love it.
شما عاشقشین.
So why would you stop?
پس چرا باید دست نگه دارین؟
No reason, you’re going to keep going forever.
دلیلی نداره، شما قراره واسه همیشه به پیش رفتن ادامه بدین.
Alright, so get that big smile, come on – smile.
بسیار خب، پس اون لبخند گندهه رو بزن، یالا – لبخند بزن.
And let’s get started.
و بیاین که شروع کنیم.
I’m going to read a section of The Way of the Superior Man.
من قراره یه تیکه از «راه مرد برتر» رو بخونم.
This section talks about fear, because what stops us?
این تیکه راجع به ترس صحبت میکنه، بخاطر اینکه اون چیه که جلوی ما رو میگیره؟
What stops us from living our dreams?
چیه که جلوی ما رو واسه زندگی کردن رویامون میگیره؟
Usually, it’s fear.
معمولا، ترسه.
Some kind of fear, fear of failure is a very common one.
یه جور ترس، ترس از شکست یکی از متداولتریناس.
Probably the most common, I think, fear of what other people think.
فکر میکنم احتمالا متداولترینش، ترس از چیزی که بقیه مردم فکر میکننه.
Fear of other people’s opinions.
ترس از نظرات بقیه مردم.
Fear of not being normal.
ترس از نرمال نبودن.
Well, all these fears, everybody has them.
خب، همهی این ترسها رو، همه آدما دارن.
It doesn’t matter who they are, even if they are a top performer.
مهم نیست کی باشن، حتی اگه یه کسی باشه که داره تو بالاترین سطح کارشو انجام میده.
Even if they are super rich, super successful, super wonderful, everything is great in their life, they have fear and they had fear.
حتی اگه خیلی پولدار، خیلی موفق، خیلی فوقالعاده باشن، همه چیز توی زندگیشون عالی باشه، ترس دارن و ترس داشتن.
So we have to learn how to deal with fear.
پس ما باید یاد بگیریم چطور با ترس رو به رو شیم.
So let me read about this topic from David Deida and then we’ll talk about it more.
پس بذارین راجع به این موضوع از دیوید دیدا بخونم و بعد بیشتر راجع بهش حرف میزنیم.
Here we go:
میریم که داشته باشیم.
“Pick an area of your life.
«یه حوزه از زندگیتون رو در نظر بگیرین».
Perhaps your intimate relationship, your career, your relationship with your children, or your spiritual practice.
«احتمالا روابط صمیمیتون، حرفهتون، رابطهتون با فرزندانتون، یا مکتب معنویتون».
For instance, you are currently doing something to earn a living.
«به عنوان مثال، شما در حال حاضر دارین یه کاری میکنین تا خرج زندگیتونو در بیارین».
Where do your fears stop you from making a larger contribution to mankind, from earning a higher income or from earning money in a more creative and enjoyable way?
«ترسهاتون کجا شما رو از ایجاد کردن یک دستاورد بزرگتر برای بشریت، از درآمد بیشتر داشتن، از پول درآوردن به یه روش خلاقانه و پرلذتتر میگیرن»؟
If you are absolutely fearless, would you be earning a living in exactly the same way as you are now?
«اگه مطلقا بیباک بودین، آیا دقیقا به همین روشی که الان دارین، خرج زندگیتون رو در میآوردین»؟
Your edge, your limit, is where you stop.
«لبهی شما، مرز شما، همون جاییه که توقف میکنین».
Where you compromise your fullest potential, your biggest dream and instead cater to your fear.
«جایی که شما از حداکثر پتانسیلتون، بزرگترین رویاتون کوتاه میآین، و به جاش ترستون رو میپرورین».
Have you lost touch with the fears that are limiting and shaping your income and style of livelihood?
«آیا از ترسهایی که دارن درآمدتون و سبک امرار معاشتون رو محدود میکنن جدا افتادین»؟
If you have deluded yourself and feel that you are not afraid, then you are lying to yourself.
«اگه خودتون رو فریب دادین و حس میکنین ترسی ندارین، در اون صورت دارین به خودتون دروغ میگین».
All men are afraid unless they are dead.
«همهی آدما میترسن مگه این که مرده باشن».
If you cannot admit this, you are pretending to yourself and to others.
«اگه نمیتونین این رو اعتراف کنین، دارین به خودتون و بقیه وانمود میکنین».
Your friends will feel your fear even if you do not.
«دوستان شما ترس شما رو حس میکنن، حتی اگه شما نمیکنین».
Thus, they will lose trust in you, knowing you are deluding yourself, lying to yourself and are therefore likely to lie to them, consciously or unconsciously.
«بنابراین، اونا با دونستن اینکه شما دارین خودآگاه یا ناخودآگاه خودتون رو فریب میدین، به خودتون دروغ میگین، و متعاقبا محتملید به اونا هم دروغ بگین، اعتمادشون به شما رو از دست میدن».
Or perhaps you are very aware of your fears, your fear to take risks, your fear of failing, or your fear of succeeding.
«یا شاید شما خیلی از ترسهاتون آگاه باشین، ترستون از ریسک کردن، ترستون از شکست خوردن، یا ترستون از موفق شدن».
Perhaps you are comfortable with your life and you fear the lifestyle change that might accompany a change in career.
«شاید با زندگیتون راحتین و از تغییر سبک زندگیای که ممکنه همراه تغییر توی کسبوکارتون باشه میترسین».
Even though the new career will be closer to what you really want to do with your life.
«حتی اگه کسبوکار جدیدتون واقعا به همون کاری که شما میخواید با زندگیتون کنین نزدیکتر باشه».
Some men fear the feeling of fear and therefore don’t even approach their edge, don’t even approach their potential or their limit.
«بعضی آدما از احساس ترس، میترسن و بنابراین حتی به لبهشون نزدیک هم نمیشن، حتی به پتانسیلشون یا حدشون نزدیک هم نمیشن».
They choose a job they know they can do well and easily.
«شغلی رو انتخاب میکنن که میدونن میتونن به خوبی و به آسونی انجام بدن».
And don’t approach the fullest potential they have within them.
«و به حداکثر پتانسیلی که درون خودشون دارن نزدیک نمیشن».
Their lives are secure and comfortable but dead.
«زندگیهاشون امن و راحته اما مرده».
They lack aliveness.
«فاقد سرزندگیه».
They lack depth.
«فاقد عمقه».
They lack the inspirational energy that is the sign of a man living his fullest.
«فاقد انرژی الهامبخشیه که نشونهی یه آدم که داره با تموم پتانسیلش زندگی میکنهست».
If you are this kind of man, who is hanging back, working hard perhaps but not challenging yourself, well then, other men will not be able to trust you.
«اگه شما از این دسته آدمایین، که دارین عقب منتظر میمونین، شاید سخت هم کار میکنین ولی خودتون رو به چالش نمیکشین، خب پس، آدمای دیگه نمیتونن بهتون اعتماد کنن».
They will not trust that you can and will help them live fully.
«اعتماد نخواهند که شما میتونین یا میخواین که به اونا کمک کنین حداکثری زندگی کنن».
Okay, that is the end of the section.
خب، اینم شد از آخر بخش.
Let’s talk about it.
بیاین راجع بهش صحبت کنیم.
What does it mean?
معنیش چی میشه؟
So, he’s talking about fear and one of his points, point number one, everyone has fear.
پس اون داره راجع به ترس حرف میزنه و یکی از نکاتش، نکتهی شماره یکش، همه ترس دارن.
All men and women have fear.
همهی مردان و زنان ترس دارن.
We’re all afraid of something.
ما همهمون از یه چیزی میترسیم.
We’re all afraid of what other people will think.
ما همهمون از نظری که بقیه آدما خواهند داشت میترسیم.
Nobody likes to be criticized, for example.
به عنوان مثال، هیچکسی دوست نداره که از انتقاد بشه.
We’re all afraid of failing, maybe some people a little bit afraid, some people very, very afraid.
ما همهمون از شکست خوردن میترسیم، شاید بعضی آدما یکم میترسن، بعضی آدما خیلی خیلی میترسن.
But all of us have that fear.
ولی همهمون این ترس رو داریم.
Sometimes we have fear of success.
بعضی مواقع ما ترس از موفقیت داریم.
We’re afraid that our life will not be comfortable anymore.
میترسیم که زندگیمون دیگه آسوده نباشه.
“Oh my god, if I’m successful then I’ll have more stress,” or something.
«اوه خدای من، اگه موفق باشم بعد استرس بیشتری خواهم داشت» یا یه چیزی تو این مایهها.
Or “I’ll be a bad person”, or, I don’t know.
یا «یه آدم بدی خواهم شد»، یا چه میدونم.
We all have that kind of fear, too.
ما همهمون اینطور ترسی رو هم داریم.
Sometimes very small in some people and in some people, it is a very big fear.
بعضی مواقع تو بعضی آدما خیلی کوچیکه و تو بعضی آدما، یه ترس خیلی بزرگه.
The point is, everybody has fear.
مسئله اینه که همه ترس دارن.
So, he’s saying that you have to live with your fear.
پس اون داره میگه شما باید با ترستون زندگی کنین.
You have to see your fear.
باید ترستون رو ببینین.
You have to recognize it.
باید تشخیصش بدین.
You have to welcome it.
باید بهش خوشامد بگین (ازش استقبال کنین).
You have to accept it.
باید بپذیریدش.
You say “Yes, I have fear.
شما میگین «آره، من ترس دارم».
Yes, I’m afraid of this.
«آره، من از این میترسم».
” That’s okay.
این اشکالی نداره.
That’s the first step.
این میشه قدم اول.
You have to accept your fear.
شما باید ترستون رو بپذیرین.
You have to be honest.
باید روراست باشین.
If you tell yourself if you tell everybody “I’m not afraid of anything.
اگه به خودتون بگین، اگه به همه بگین «من از هیچی نمیترسم».
I’m not afraid.
«من نمیترسم».
I’m doing what I want to do,” then you’re probably lying.
«من دارم کاری رو میکنم که میخوام بکنم»، در اون صورت احتمالا دارین دروغ میگین.
Maybe not consciously lying, maybe you’re subconsciously lying.
شاید دروغ هوشیارانه نه، شاید دارین نیمههوشیارانه دروغ دروغ میگین.
But that’s what he’s saying.
ولی این چیزیه که اون داره میگه.
So next he’s saying that you must go past your fear.
پس بعد اون داره میگه که شما باید از ترستون بگذرین.
If you stop because of fear, your life will become dead.
اگه بخاطر ترس توقف کنین، زندگیتون مرده میشه.
It’s very strong language he’s using, right?
یه زبون خیلی تندی رو داره استفاده میکنه، مگه نه؟
He’s very strong about this.
اون راجع به این خیلی تنده.
He’s saying if you stop because of fear you will become dead.
اون داره میگه اگه بخاطر ترس توقف کنین، مرده خواهین شد.
You will become a weak man.
یه مرد ضعیف خواهین شد.
He’s talking about men here but, it’s the same for women.
اون اینجا داره راجع به مردا صحبت میکنه، ولی واسه خانمها هم همینه.
So he’s saying you’ll become a weak man, a lying man.
پس اون داره میگه شما یه مرد ضعیف خواهین شد، یه مرد دروغگو.
Other men won’t respect you.
مردان دیگه بهتون احترام نخواهند گذشت.
They won’t trust you.
بهتون اعتماد نخواهند کرد.
Because they see you’re afraid and you’re not living your true life.
بخاطر اینکه میبینن شما ترسیدین و اون زندگی حقیقیتون رو زندگی نمیکنین.
You’re not living your full potential, your full ability.
با حداکثر پتانسیلتون، تموم قابلیتتون زندگی نمیکنین.
You’re not trying to live your real dream.
سعی نمیکنین که رویای واقعیتون رو زندگی کنین.
So, he’s saying if you do that, if you stop because of fear, then other people, they’ll stop respecting you.
پس اون داره میگه اگه شما این کار رو کنین، اگه بخاطر ترس توقف کنین، بعدش افراد دیگه دست از احترام گذاشتن بهتون خواهند کشید.
They will know.
اونا میفهمن.
And you will feel dead.
و شما احساس مردگی خواهین کرد.
Some part of you will feel dead.
یه بخش از شما حس مردگی میکنه.
On the other hand, the good news, he’s saying if you do continue, you have the fear – yes – but you keep going.
در طرف مقابل، خبر خوب [اینه که] اون داره میگه اگه شما ادامه بدین، ترسه رو دارین -آره- ولی به رفتن ادامه میدین.
You keep pushing yourself, challenging yourself.
به هل دادن خودتون، به چالش کشیدن خودتون ادامه بدین.
Then you will feel alive.
در اون صورت احساس سرزندگی خواهید کرد.
You will feel energy.
انرژی رو حس خواهین کرد.
People will notice.
آدما متوجه میشن.
They will see that you are living your dream or trying to, at least.
اونا میبینن که شما دارین رویاتون رو زندگی میکنین، حداقل دارین سعی میکنین.
And in this article, he is specifically talking about jobs and work.
و توی این مقاله، اون داره به طور خاص راجع به مشاغل و کار حرف میزنه.
And, I chose this for a reason because it’s one area most people do stop because of fear.
و من این رو به یه دلیلی انتخاب کردم، یه حوزهایه که اکثر آدما بخاطر ترس، دست نگه میدارن.
Most people work a job that, oh, it’s okay maybe.
اکثر آدما تو یه شغلی کار میکنن که، شاید [بشه گفت] قابل قبوله.
I mean a lot of people work a job that they hate, they actually hate the job.
منظورم اینه خیلی از آدما تو یه شغلی کار میکنن که ازش بدشون میآد، اونا واقعا از شغله بدشون میآد.
They go every day, but they never change.
هر روز میرن، ولی هیچوقت تغییر نمیکنن.
They’re afraid to try something more.
میترسن که چیز بیشتری رو امتحان کنن.
Other people just do something that’s comfortable.
آدمای دیگه صرفا کاری رو میکنن که راحته.
They don’t hate their job.
اونا از شغلشون بدشون نمیآد.
But they don’t love it.
ولی عاشقش هم نیستن.
It’s okay, and then day after day, week after week, year after year, same boring job.
ایرادی نداره، و خب روز پشت روز، هفته پشت هفته، سال پشت سال، همون شغل خستهکننده.
And they become more and more dead in their life.
و اونا توی زندگیشون بیشتر و بیشتر بیروح میشن.
And unfortunately, I think that’s probably the normal thing.
و متاسفانه من فکر میکنم، این احتمالا مسئلهی عادیای هستش.
I think most people do that.
فکر میکنم اکثر آدما اینو انجام میدن.
I’ve seen it in my family.
توی خونوادهی خودم دیدهمش.
Most people in my family have done it.
اکثر افراد خونوادهم انجامش دادهن.
I’ve seen it a lot.
من اینو زیاد دیدهمش.
Most people I meet, they’re not super excited and thrilled and feeling wonderful about their job or their career.
اکثر آدمایی که ملاقات میکنم، خیلی هیجانزده و به وجد اومده و دارای احساس فوقالعاده نسبت به شغلشون یا حرفهشون نیستن.
Because they’re not living their real dream, they gave up.
واسه اینکه اونا در حال زندگی کردن رویای واقعیشون نیستن، تسلیم شدن.
They quit.
اونا انصراف دادن.
Don’t do that.
اینکار رو نکنین.
If you have done that, well, it’s never too late to change.
اگه این کار رو کردهین، خب، هیچوقت واسه تغییر کردن خیلی دیر نیست.
You can change right now.
میتونین همین الان تغییر کنین.
Just do it.
فقط انجامش بدین.
So he’s saying start here.
پس اون داره میگه اینجا شروع کنین.
Start with your job, start with your career.
با شغلتون شروع کنین، با حرفهتون شروع کنین.
What do you really, really, really want to do?
واقعا واقعا واقعا میخواین چه کاری کنین؟
If you really dream big, what kind of career or job or business would make you feel excited and alive every day?
اگه واقعا بزرگ آرزو کنین، چجور حرفه یا شغل یا کسبوکاری، باعث میشه هر روز حس هیجان و سرزندگی کنین؟
Try to do that job.
سعی کنین اون کار رو انجام بدین.
Try to do that career.
سعی کنین اون حرفه رو انجام بدین.
You might need to study more.
شاید نیاز باشه بیشتر مطالعه کنین.
You might need to learn a lot.
شاید نیاز باشه کلی یاد بگیرین.
You might need to take a big risk.
شاید نیاز باشه یه ریسک بزرگ کنین.
You might need to quit your job that you have now.
شاید نیاز باشه شغلی که الان دارین رو ول کنین.
It might take time.
ممکنه زمان ببره.
But start trying to do it now.
ولی همین الان سعی به شروع کردنش رو شروع کنین.
Keep working at it.
به کار کردن روش ادامه بدین.
Do it.
انجامش بدین.
Don’t stop because of your fear.
بخاطر ترستون دست نگه ندارین.
And he says this is a never-ending process.
و اون میگه این یه فرایند پایانناپذیره.
You never stop challenging yourself.
شما هیچوقت به چالش کشیدن خودتون رو متوقف نمیکنین.
You never stop pushing past fear.
هیچوقت رد شدن از ترستون رو متوقف نمیکنین.
The fear will always be there.
ترس همیشه اونجا خواهد بود.
There will always be something new, a bigger dream you want to try and the fear is going to try to stop you and you always have to keep going.
همیشه یه چیز جدید، یه رویای بزرگتر که میخواین امتحانش کنین اونجا وجود خواهد داشت و ترس قراره سعی کنه جلوتون رو بگیره و شما هم همیشه باید به پیش رفتن ادامه بدین.
As long as you’re alive, this will happen.
تا موقعی که زندهاین اتفاق خواهد افتاد.
It will always happen.
این همیشه اتفاق خواهد افتاد.
It never, ever stops.
عمرا هیچوقت متوقف نمیشه.
It’s true in my life.
توی زندگی من که حقیقت داره.
I’ve seen it.
من دیدهمش.
Y’know when I quit my job to start Effortless English, I was afraid.
میدونین، وقتی از شغلم انصراف دادم تا انگلیس بدونزحمت رو شروع کنم، ترسیده بودم.
In fact, I was terrified, very afraid.
در واقع، وحشتزده بودم، خیلی میترسیدم.
I was afraid I was going to fail.
میترسیدم که قراره شکست بخورم.
I was afraid I would have no money.
میترسیدم که پولی نخواهم داشت.
Be homeless, crazy fears.
بیخانمان باشم، ترسای احمقانه.
But I did it anyway.
ولی در هر صورت انجامش دادم.
And I’m very happy that I did because now I am very excited.
و خیلی خوشحالم که انجامش دادم چون الان خیلی هیجانزدهام.
I feel very alive.
خیلی احساس سرزندگی دارم.
I love what I do.
عاشق کاریم که میکنم.
But I’m not stopping.
ولی هیچوقت توقف نمیکنم.
Now I want to grow Effortless English.
حالا میخوام انگلیسی بدونزحمت رو رشد بدم.
I want to bring more people into the company.
میخوام آدمای بیشتری وارد شرکت کنم.
I want to do seminars.
میخوام سمینار برگزار کنم.
All of these give me more new fears.
همهی اینا برام ترسهای جدیدی ایجاد میکنن.
Oh my god, maybe I won’t be very good at a seminar.
خدای من، شاید توی یه سمینار خیلی خوب نباشم.
I have to stand in front of hundreds of people.
باید جلوی صدها نفر بایستم.
Oh my god, I’m afraid, right?
خدای من، میترسم، درسته؟
The fears always come.
ترسها همیشه میآن.
But you just keep going anyway.
ولی شما در هر صورت به پیشروی ادامه میدین.
I’m not going to be stopped by those fears.
من قرار نیست توسط این ترسها متوقف بشم.
I will continue.
من ادامه خواهم داد.
And you must continue as well.
و شما هم همینطور باید ادامه بدین.
Alright, that’s enough for now.
بسیار خب، واسه الان دیگه کافیه.
Stay strong.
قوی بمونین.
Big smile, strong physiology.
لبخند گنده، فیزیولوژی پرقدرت.
Challenge your fears.
ترسهاتون رو به چالش بکشین.
Keep going.
به پیش رفتن ادامه بدین.
See you next time.
دفعهی بعد میبینمتون.
Bye-bye.
بدرود.
بخش دوم – درس دایره لغات
Hi, this is AJ Hoge.
درود، ایجی هوگ هستم.
Welcome to the vocabulary lesson for “Superior Man.
به درس دایره لغات برای فصل «مرد برتر» خوش اومدین.
” Let’s start.
بریم شروع کنیم.
Our first word is intimate, intimate.
کلمهی اولمون Intimate (به معنی نزدیک، صمیمی، خودمانی) هستش، Intimate.
In the first sentence, David Dieda says pick an area of your life, choose an area of your life.
توی جملهی اول، دیوید دِیدا میگه یه یه حوزهای از زندگیتون رو گزینش کنین، یه ناحیهای از زندگیتون رو انتخاب کنین.
And he says perhaps your intimate relationships.
و بعد میگه احتمالا روابط نزدیکتون (Intimate relationshops) رو.
So intimate, intimate relationship for example, intimate just means very close, very personal.
پس Intimate، به عنوان مثال Intimate relationships، پس Intimate صرفا یعنی خیلی نزدیک، خیلی شخصی(خصوصی).
So your intimate relationships are your closest relationships.
پس Intimate relationshipsتون میشه نزدیکترین روابطتون.
Your husband or wife, boyfriend, girlfriend, mother, father, daughter, son, those kind of relationships.
شوهر و یا خانمتون، دوستپسر، دوستدختر، مادر، پدر، دختر، پسر، اینجور روابط.
Maybe your very close, closest friends, so your intimate relationships, your very close relationships.
شاید دوستای خیلی نزدیکتون، پس Intimate relationships یعنی روابط خیلی نزدیک.
Sometimes if someone says your intimate relationship, no “s”, relationship, then they’re usually talking about someone you’re dating or you’re married to, so they’re talking about your husband or wife, boyfriend or girlfriend.
بعضی مواقع اگه یکی گفتش رابطهی نزدیکت، ‘s’ نداره (جمع نیست)، رابطه، در اون صورت احتمالا داره راجع به یکی که باهاش دوستی (رومانتیک)، یا یکی که باهاش ازدواج کردی حرف میزنه، پس داره راجع به همسرت یا دوستپسر یا دوستدخترت حرف میزنه.
So sometimes it’s used just to mean that kind of love relationship between a husband/wife boyfriend/girlfriend.
پس بعضی مواقع صرفا واسهی اون طور روابط عشقی بین شوهر و همسرش یا دوستپسر و دوستدختر استفاده میشه.
But sometimes it’s a little more general and it just means your closest relationships.
ولی بعضی مواقع یکم کلی تره و صرفا معنیش میشه روابط نزدیکت.
So if there’s an “s” there, intimate relationships, then we’re talking about the people who are closest to you.
پس اگه ‘s’ داشت، Intimate relationships، در اون صورت داریم راجع به افرادی که نزدیکن حرف میزنیم.
Our next word is spiritual.
کلمهی بعدیمون Spiritual (به معنی [بعد] روحانی، معنوی) هستش.
He says perhaps you should think about your spiritual practice.
میگه شاید باید به اعمال معنوی فکر کنید.
Spiritual is similar to religious.
Spiritual مث مذهبیه.
It’s quite close to religious…spiritual, religious, very similar.
خیلی به مذهبی نزدیکه، Spiritual، مذهبی، خیلی مشابهن.
The difference is that religious is organized, or religion is organized, right?
فرقشون اینه که دینی سازمانیافتهست، یا مذهب سازمانیافتهست، درست؟
So we’re talking about Christianity, Islam, Hinduism, Buddhism, Judaism, those are religions.
داریم راجع به مسیحیت، اسلام، هندو، بودا، یهودیت حرف میزنیم، اینا میشن مذهب.
So if you’re practicing one of those specifically, you can say “Oh, I am religious.
پس اگه مخصوصا دارین به یکی از اینا عمل میکنین، میتونین بگین “اوه من مذهبیم.
I am a religious person.
من یه آدم مذهبیم.
I am a Buddhist, I am a very strong Buddhist.
من یه بوداییم، یه بودایی خیلی سختم.
I am religious.
مذهبیم”.
But spiritual is really very personal.
ولی Spiritual (معنوی) خیلی شخصیه.
It’s not organized.
سازمانیافته نیست.
You might say you have a belief about god or you have a belief about the universe or about life.
میتونی بگی یه باوری نسبت به خدا یا یه باوری نسبت به کائنات یا زندگی داری.
But maybe it’s not Buddhism or Christianity or Islam, maybe it’s not a specific religion.
ولی ممکنه بودایی یا مسیحی یا اسلامی نباشه، ممکنه از یه مذهب به خصوص نباشه.
It’s your own personal feeling.
احساس شخصی خودته.
Your own personal experience, that’s spiritual.
تجربهی شخصیتونه، این میشه Spiritual.
Spiritual.
Spritiual.
So spiritual is the direct experience, the direct feeling.
پس Spiritual شد تجربهی مستقیم، احساس مستقیم.
Religion or religious refers to something organized.
مذهب یا دینی به یه چیز سازمانیافته اشاره داره.
Okay, so your spiritual practice, it’s your practice or how you pray or meditate, for example.
خب، پس اعمال معنویتون، آئینیه که اجرا میکنین، به عنوان مثال طوری که دعا میکنین یا مراقبه میکنین.
Next, we see the phrase “earn a living.
بعد، عبارت “Earn a living” رو میبینیم.
” He says are you currently doing something to earn a living that gives you passion.
میگه شما دارین در حال حاضر یه کاری میکنین که خرج زندگیتون رو در بیارین (To earn a living) که به شما اشتیاق میده.
To earn a living means to make money.
To earn a living یعنی پول در آوردن.
It really means to work, usually, it’s how you make money.
در واقع یعنی کار کردن، معمولا، اینطوریه که پول در میارین.
So you can say “I earn a living by teaching English,” right?
پس مثلا میشه گفت من از تدریس انگلیسی خرج زندگیم رو در میارم، درسته؟
I make money by teaching English.
من از تدریس انگلیسی پول در میارم.
It’s my job.
شغلمه.
It’s my career.
حرفهی منه.
Alright, so to earn a living means to make money or to work.
پس To earn a living یعنی پول در آوردن یا کار کردن.
So in this article, he talks
پس توی این مقاله، صحبت میکنه
about earning a living.
راجع به خرج زندگی رو در آوردن.
How do you earn a living?
چجوری خرج زندگی رو در میارین؟
How do you make money?
چوری پول در میارین؟
Does it excite you?
بهتون هیجان میده؟
Does it give you passion or are you kind of bored or are you afraid to do something better?
بهتون شور و شوق میده یا یه جورایی خسته شدین و میترسین کار بهتری کنین؟
Okay, so earn a living.
خب، پس [این شد] Earn a living.
Next, he uses the word edge.
بعد، کلمهی Edge (به معنی لبه، مرز، حاشیه) رو استفاده میکنه.
He says your edge is where you stop.
میگه مرز شما جاییه که متوقف میشین.
He says you have to go to your edge and go past your edge.
میگه باید برین به مرزتون و ازش رد شین.
An edge is a limit or a boundary.
Edge یه حد یا یه کرانهست.
It’s a stopping point.
یه نقطهی توقفه.
Alright, so it’s a limit or a boundary, edge.
بسیار خب، پس یه حد یا مرزه، Edge.
So we have, here, he’s talking about an emotional edge, right?
پس داریم که، اینجا، داره راجع به یه مرز عاطفی حرف میزنه، درست؟
It means it’s where you stop because of fear.
یعنی جایی که به خاطر ترس متوقف میشین.
It’s your limit, your emotional limit.
پس حدتونه، حد عاطفیتون.
So maybe you have a good job but you’re afraid to start your own business.
پس شاید یه شغل خوب دارین ولی میترسین که کسب و کار خودتون رو راه بندازین.
You want to start your own business but you’re afraid, right?
میخواین که تجارت خودتون رو راه بندازین ولی میترسین، درسته؟
That’s your limit.
این میشه حدتون.
That’s your edge, your stopping point.
میشه مرزتون، نقطهی ایستتون.
He says you must go past the edge.
میگه باید از مرزتون رد شین.
You must go past the limit.
باید از حدتون عبور کنین.
Our next word is compromise.
کلمهی بعدیمون Compromise (به معنی سازش، کوتاه آمدن، کنار آمدن) هستش.
He says do you compromise your fullest potential.
میگه آیا از پتانسیل کاملتون کوتاه میاین.
Do you compromise your dream?
آیا از رویاهاتون کوتاه میاین؟
Now compromise has different meanings.
حالا Compromise معانی متفاوتی داره.
Some of them are very positive meanings, in fact.
بعضیاش خیلی مثبتن، در واقع.
But here, this is kind of a negative meaning for compromise.
اما اینجا، این یه جورایی یه معنی منفی واسه Compromise هستش.
Here this means to weaken, to make something weaker, to ruin it, to dishonor it.
اینجا یعنی تضعیف کردن، چیزیو ضعیفتر کردن، تخریبش کردن، پستش کردن.
So if you compromise your dream, it means you make your dream weaker.
پس اگه از رویاتون کوتاه بیاین (Compromise)، معنیش اینه که رویاتون رو تضعیفش کنین.
So if your dream is to have your own business, your own company, but you don’t do it.
پس اگه رویاتون اینه که تجارت خودتون رو داشته باشین، شرکت خودتون، ولی انجامش نمیدین.
You just work a really good job for someone else.
و صرفا یه شغل خیلی خوب رو برای کس دیگهای انجام میدین.
You are compromising your dream.
دارین از رویاتون کوتاه میاین.
You are making your dream weaker.
دارین رویاتون رو تضعیف میکنین.
You’re killing your dream.
دارین رویاتون رو میکشین.
So he’s saying, of course, don’t compromise your dream.
پس داره میگه، مشخصا، از رویاتون کوتاه نیاین.
Don’t weaken your dream.
رویاتون رو تضعیف نکنین.
Don’t kill your dream.
رویاتون رو نکشین.
Don’t destroy your dream.
رویاتون رو خراب نکنین.
Next, we have the phrase “cater to.
بعدش عبارت Cater to (به معنی تهیه یا فراهم کردن، ارضا کردن) رو داریم.
” He says do you cater to your fears.
میگه آیا به ترستون میرسین (Cater to).
He’s asking you.
داره ازتون میپرسه.
Do you cater to your fears or do you push beyond your fears?
آیا [صرفا] ترستون رو ارضا میکنین یا اینکه از ترستون فرا تر میرین؟
Do you break your fears?
آیا ترستون رو میشکونین؟
Do you cater to them or do you go past them?
آیا بهشون میرسین یا ازشون رد میشین؟
To cater to something is to help it, to give help to it.
To cater to something یعنی کمک کردنش، یعنی کمک رسوندن بهش.
It means to spoil it like you spoil a child, right?
یعنی بهش رسیدن، همونطور که به یه بچه میرسین، درسته؟
You have a little child and you give them candy and money all the time.
مثلا وقتی یه بچهی کوچیک دارین و دائم بهش آبنبات و پول توجیبی میدین.
What happens?
چه اتفاقی میفته؟
The child becomes horrible, right?
بچه وحشتناک از آب در میاد، مگه نه؟
So it’s this idea.
پس یه همچین ایدهای پشتشه.
If you cater to your fear it means you give energy to your fear.
وقتی به ترستون برسین، یعنی به ترستون انرژی بدین.
You help your fear.
به ترستون کمک کنین.
You’re spoiling your fear like a child.
دارین نازپروردهش میکنین، مث یه کودک.
It becomes stronger and stronger and stronger.
قویتر و قویتر و قویتر میشه.
So that’s to cater to, cater to, cater to something.
پس این شد To cater to, cater to, cater to something.
If you cater to something, you’re helping it or you’re trying to help it.
اگه به یه چیزی برسین، دارین بهش کمک میکنین یا سعی میکنین بهش کمک کنین.
You’re giving it energy.
بهش انرژی میدین.
Okay, our next word is delude or deluded.
خب، کلمهی بعدمون Delude یا Deluded (به معنی گمراه کردن، فریفتن) هستش.
Here we’re using it as a verb.
اینجا داریم به عنوان فعل ازش استفاده میکنیم.
He asks have you deluded yourself.
میپرسه که آیا خودتون رو گمراه کردین؟
Have you deluded yourself and said I am not afraid?
آیا خودتون رو فریب دادین و گفتین که من نمیترسم؟
Are you deluding yourself?
دارین خودتون رو گمراه میکنین؟
To delude means to lie, to lie to.
To delude یعنی دروغ گفتن، به [کسی] دروغ گفتن.
So if you delude yourself, it means you lie to yourself.
پس اگه خودتون رو گمراه میکنین، یعنی به خودتون دروغ میگین.
You’re fooling yourself.
خودتونو گول میزنین.
You’re tricking yourself.
به خودتون حقه میزنین.
So it’s this idea of tricking, fooling, lying to.
پس این معنی حقه زدن، گول زدن، دروغ گفتنه رو پشتش داره.
To delude, to delude is to lie to, to trick, to fool…to delude, to delude.
To delude، To delude میشه دروغ گفتن به، حق زدن، گول زدن… To delude، To delude.
Our next word is accompany, accompany.
کلمهی بعدیمون Acompany (به معنی همراهی کردن) هستش، Acompany.
He asks are you afraid of the change that might accompany a change in career.
میپرسه که آیا از تغییری که ممکنه با تغییر توی شغلتون همراه باشه میترسین؟
Okay, to accompany means to go with, to join with, to appear with.
خب، To acompany یعنی رفتن همراه، پیوستن به، پدیدار شدن با.
So he’s saying are you afraid of the change in your life that will come with or go with the change in your career.
پس داره میگه از تغییری توی زندگیتون که همراه با تغییر توی حرفهتون هستش میترسین؟
They go together, right?
با همدیگه میان، درست؟
If you change
اگه تغییر بدی
your career then your life will also change.
شغلت رو بعد زندگیت هم تغییر میکنه.
Your whole life will change.
کل زندگیت تغییر میکنه.
Those two changes go together.
این دو تا تغییر با همدیگه هستن.
They accompany each other.
همدیگه رو همراهی (Accompany) میکنن.
They go with each other.
همراه هم میان.
So accompany means to go with, to happen at the same time, to be joined together with.
پس Accompany یعنی همراه اومدن، همزمان اتفاق افتادن، به هم پیوستن.
Alright, so happen with, go with, accompany, accompany.
بسیار خب، پس اتفاق افتادن با [میشه]، Accompany، Accompany.
Alright, next is the phrase “approach their edge,” “approach your edge,” “approach the edge.
بعدش عبارت “Approach their edge” (به معنی به لبه نزدیک شدن) هستش، “Approach their edge”.
” He says some men fear the feeling of fear that happens when they approach their edge.
میگه بعضی از آدما از اون حس ترسی که موقع رسیدن به حدشون اتفاق میفته وحشت دارن.
So he’s saying some men are afraid of fear.
پس داره میگه بعضی افراد از حس ترس، میترسن.
They’re afraid of fear itself.
از خود حس ترس، وحشت دارن.
And they’re afraid of the fear that happens when they get close to their limit when they get close to their edge, right?
و از ترسی که موقع نزدیک شدن به حدشون، نزدیک شدن به لبهشون اتفاق میفته، وحشت دارن، درسته؟
If you’re comfortable, you’re relaxed doing the same thing every day, you won’t feel fear.
وقتی راحتین، وقتی در حال انجام دادن کارای روزمره ریلکسین، ترسی حس نمیکنین.
But if you approach your limit, if you try to go to your limit or past your limit doing something new, changing, that’s when the fear happens, that’s when it comes.
اما اگه به حدتون نزدیک شین، اگه سعی کنین با انجام دادن یه چیز جدید به حدتون برسین و یا ازش عبور کنین، تغییر کنین، اونجاس که ترسه اتفاق میفته، اونجاس که میاد سراغتون.
When you approach your edge when you get near.
وقتی به مرزتون میرسین، وقتی نزدیک میشین.
To approach means to get near, right?
To approach یعنی نزدیک شدن، درسته؟
To go near something, go towards it, get near it.
به چیزی نزدیک شدن، به سمتش رفتن، بهش نزدیک شدن.
So if you get near your limit, your current limit, if you get near your fear now, well that fear gets stronger, stronger, stronger.
پس اگه به حدتون نزدیک شین، حد الانتون، اگه به ترستون الان نزدیک بشین، خب اون ترس قویتر، قویتر، و قویتر میشه.
But, eventually you go past it, the fear disappears.
اما، به تدریج، ازش عبور میکنین، اون ترس ناپدید میشه.
But it’s when you’re getting close to changing, that’s when the fear happens.
ولی وقتی که دارین به تغییر نزدیک میشین، اونجاس که ترسه اتفاق میفته.
When you approach your edge.
وقتی به لبه (مرزتون) نزدیک میشین.
Next is the word inspirational.
بعدی کلمهی Inspirational (به معنی الهامبخش) هستش.
He’s saying when you live your dreams you have inspirational energy.
داره میگه وقتی دارین رویاتون رو زندگی میکنین، یه انرژی الهامبخشی دارین.
Inspirational, here, means creative, creative energy, inspirational energy.
Inspirational، اینجا، یعنی سازنده، انرژی سازنده، انرژی الهامبخش.
It means hopeful, hopeful energy, positive energy.
یعنی امیدبخش، انرژی امیدبخش، انرژی مثبت.
So inspirational means positive, creative, hopeful…all those ideas together.
پس Inspirational یعنی مثبت، سازنده، امیدبخش… همهی این معنیا با هم.
It’s really all those things at the same time, inspirational.
در واقع همزمان همهی این چیزاس، Inspirational.
Inspirational energy.
انرژی الهامبخش.
Inspirational energy, hopeful, creative, positive energy.
انرژی الهامبخش، انرژی امیدبخش، سازنده، مثبت.
And finally, we have the phrase “hanging back.
و نهایتا، عبارت “Hanging back” (به معنی معلق موندن، عقب کشیدن) رو داریم.
” He asks are you hanging back.
میپرسه که آیا عقب کشیدین؟
Are you working hard but you’re not challenging yourself?
سخت کار میکنین ولی خودتون رو به چالش نمیکشین؟
Are you working hard but you’re not trying to live your biggest dream?
سخت کار میکنین اما سعی نمیکنین بزرگترین رویاتون رو زندگی کنین.
Are you hanging back?
دارین عقب میکشین؟
To hang back means to wait.
To hang back یعنی منتظر موندن.
It means to delay.
یعنی به تاخیر انداختن.
It means to hesitate.
یعنی تردید کردن.
So to hang back is to hesitate.
پس To hang back یعنی تردید کردن.
To hang back is to wait.
To hang back یعنی منتظر موندن.
So he’s saying “Are you waiting?
پس داره میپرسه منتظر موندین؟
Are you just waiting?
صرفا منتظر موندین؟
Are you delaying and hesitating?
دارین به تاخیر میندازین و مردد هستین؟
Or are you really taking action?
یا دارین واقعا عمل میکنین؟
Are you really trying to live your dream?
دارین واقعا سعی میکنین رویاتون رو زندگی کنین؟
Are you taking action?
دارین عمل میکنین؟
Are you doing it or are you waiting?
دارین انجامش میدین یا منتظرین؟
Are you hanging back?
آیا عقب کشیدین؟
” Are you hanging back, waiting?
آیا منتظر، عقب ایستادین؟
Okay, that is the end of the vocabulary for the Superior Man.
خب، اینم از آخر درس دایره واژگان واسه فصل «مرد برتر».
Big smile.
لبخند گنده [یادتون نره].
See you for the mini-story.
واسه داستان کوتاه میبینمتون.
بخش سوم – درس داستان کوتاه
Hi, this is AJ.
درود، ایجی هستم.
Welcome to the mini-story for “Superior Man.
به داستان کوتاه برای قصل «مرد برتر» خوش اومدین.
” Are you strong?
محکمین؟
You feeling good?
حس خوب دارین؟
Let’s get started.
بریم شروع کنیم.
Kristin wanted to go to the moon.
کریستن میخواست بره به ماه.
She wanted to visit the moon.
میخواست از ماه بازدید کنه.
Who wanted to visit the moon?
کی میخواست از ماه بازدید کنه؟
Well, Kristin did.
خب، کریستن میخواست.
Kristin wanted to visit the moon.
کریستن میخواست از ماه بازدید کنه.
Where did she want to go?
میخواست کجا بره؟
She wanted to go to the moon.
میخواست بره به ماه.
Who wanted to go there?
کی میخواست بره اونجا؟
Kristin, Kristin wanted to go to the moon.
کریستن، کریستن میخواست بره به ماه.
What did she want?
چی میخواست؟
To go to the moon, Kristin wanted to go to the moon.
بره به ماه، کریستن میخواست بره به ماه.
Why?
چرا؟
Why did Kristin want to go to the moon?
چرا کریستن میخواست به ماه بره؟
She wanted to go for spiritual reasons.
بخاطر دلایل معنوی میخواست بره؟
What kind of reasons did she have?
چجور دلایلی داشتش؟
She had spiritual reasons.
اون دلایل معنوی داشت.
Kristin wanted to go to the moon for spiritual reasons.
کریستن بخاطر دلایل معنوی میخواست بره به ماه.
Of course, obviously.
البته، مشخصا.
She wanted to meditate on the moon for 10 days.
میخواست واسه ۱۰ روز روی ماه مراقبه کنه.
What kind of reasons did she have?
چجور دلایلی داشتش؟
She had spiritual reasons.
دلایل معنوی داشت.
Who had spiritual reasons for going to the moon?
کی واسه رفتن به ماه دلایل معنوی داشت؟
Kristin, Kristin had spiritual reasons for going to the moon.
کریستن، واسه رفتن به ماه دلایل معنوی داشت.
Did she have practical normal reasons or spiritual reasons?
آیا دلایل عادیِ عملی داشت یا دلایل معنوی؟
She had spiritual reasons for going to the moon.
دلایل معنوی واسه رفتن به ماه داشتت.
She had spiritual reasons for going to the moon.
دلایل معنوی واسه رفتن به ماه داشتت.
In fact, she wanted to meditate on the moon for 10 days.
در واقع، میخواستس ۱۰ روز روی ماه مراقبه (Meditate) کنه.
To meditate means to sit and breathe quietly and have a calm mind, calm brain.
To meditate یعنی بشینه آروم نفس بکشه و یه ذهن آروم، یه مغز آروم داشته باشه.
It’s kind of relaxing your body, relaxing your brain.
یه جورایی ریلکس کردن بدنه، ریلکس کردن ذهن.
So it’s a little bit like praying if you’re Christian or Muslim or Jewish, you pray.
پس یه جورایی مث دعا کردنه، اگه مسیحی، مسلمون یا یهودی هستین، دعا میکنین.
Buddhists and Hindus they meditate.
بوداییا و هندوها مراقبه میکنن.
They sit and they focus their mind, clear their mind.
میشینن و ذهنشون رو متمرکز میکنن، ذهنشون رو پاک میکنن.
So she wants to do that on the moon.
پس میخواست اونو روی ماه انجام بده.
So this is her spiritual reason for going to the moon.
پس این دلبل معنویش واسه رفتن به ماه بود.
So Kristin wanted to go to the moon.
پس کریستن میخواست بره به ماه.
She wanted to go for spiritual reasons.
بخاطر دلایل معنوی میخواست بره.
But, of course, she had some problems. The biggest problem was that rockets are expensive.
اما، مشخصا، یه مشکلاتی داشت، بزرگترین مشکل این بود که موشکا گرونن.
Rockets are very expensive.
موشکا خیلی گرونن.
To go to the moon she needed a rocket but rockets are expensive.
واسه این که بره ماه نیاز به یه موشک داشت ولی موشکا خیلی گرونن.
So she had to earn a living with a great job to make a lot of money to buy a rocket.
پس مجبور بود با به شغل عالی خرج زندگیشو در بیاره تا کلی پول واسه خرید یه موشک در بیاره.
Did she need to earn a good living to pay for the rocket?
آیا نیاز داشت درآمد خوبی برای پرداختن [پول] موشک در داشته باشه؟
Yes, she needed to earn a great living to pay for the rocket.
آره، نیاز داشت درآمد خوبی برای پرداختن پول موشک در داشته باشه.
She needed to make a lot of money to pay for the rocket.
نیاز داشت کلی پول در بیاره تا بتونه موشک بگیره.
What kind of living did she need to earn?
چجور درآمدی نیاز داشت که داشته باشه؟
Poor or great?
ناچیز یا عظیم؟
Great, she needed to earn a great living to pay for the rocket.
عظیم، نیاز داشت که درآمد عظیمی داشته باشه تا موشک بگیره.
She needed to make a lot of money to pay for the rocket.
نیاز داشت واسه موشک کلی پول در بیاره.
Who needed to earn a great living?
کی نیاز داشت که درآمد عظیمی داشته باشه؟
Kristin, Kristin needed to earn a great living.
کریستن، کریستن نیاز داشت که درآمد عظیمی داشته باشه.
What did she need to earn?
نیاز داشت چی در بیاره؟
A great living, Kristin needed to earn a great living.
پول زیاد، کریستن نیاز داشت پول زیاد در بیاره.
She needed to make a lot of money.
اون نیاز داشت که کلی پول در بیاره.
Why did Kristin need to earn a great living?
چرا کریستن نیاز داشت که درآمد زیاد داشته باشه؟
Well, to pay for the very expensive rocket.
خب، واسه اینکه پول موشک خیلی گرونش رو بده.
She needed to earn a great living to pay for a huge, expensive rocket.
نیاز داشت واسه اینکه پول موشک گنده و گرونش رو بده کلی درآمد داشته باشه.
Unfortunately, her job did not pay a lot of money.
متاسفانه، شغلش خیلی درآمد نداشت.
Oh no.
اوه نه.
Did Kristin’s job pay a lot of money?
آیا شغل کریستن زیاد درآمد داشت؟
No, it didn’t.
نه، نداشت.
It did not pay a lot of money.
درآمد زیادی نداشت.
Kristin’s job did not pay a lot of money.
شغل کریستن درآمد زیادی نداشت.
She was not earning a great living.
پول زیادی در نمیآورد.
She was not earning a good living.
پول زیادی در نمیآورد.
She was poor.
فقیر بودش.
Kristin started her own business.
کریستن تجارت خودشو راه انداخت.
She decided to cater to penguins.
تصمیم گرفت واسه پنگوئنا تهیهکننده باشه.
What?
چی؟
She decided to cater to penguins.
به پنگوئنا سرویس بده.
She decided to sell to penguins.
تصمیم گرفت به پنگوئنا بفروشه.
She decided to help penguins.
به پنگوئنا کمک کنه.
Penguins would be her customers.
مشتریاش پنگوئن میبودن.
She sold fish to penguins.
به پنگوئنا ماهی فروخت.
Who did Kristin cater to?
کریستن واسه کیا تهیه میکرد؟
She catered to penguins.
واسه پنگوئنا تهیه میکرد.
Who catered to penguins?
کی واسه پنگوئنا تهیه میکرد؟
Kristin, Kristin catered to penguins.
کریستن، کریستن واسه پنگوئنا تهیه میکرد.
Did she help penguins?
آیا به پنگوئنا کمک کرد؟
Did she focus on penguins?
رو پنگوئنا متمرکز شد؟
Yes, she did.
آره، همینطوره.
She catered to penguins.
واسه پنگوئنا تهیه میکرد.
Did Kristin cater to dogs?
واسه سگا تهیه میکرد؟
No, no, no, not dogs.
نه، نه، نه، سگا نه.
Kristin catered to penguins.
کریستن واسه پنگوئنا تهیه میکرد.
How did she cater to penguins?
چجوری واسه پنگوئنا تهیه میکرد؟
Well, she helped them by selling fish to them.
خب، با فروختن ماهی بهشون، کمکشون میکرد.
She sold fish to penguins.
به پنگوئنا ماهی میفروخت.
That was her new business.
این شد کسب و کار جدیدش.
Every day she sold fish to penguins.
هر روز به پنگوئنا ماهی فروخت.
Now, of course, she made a lot of money.
خب مشخصا کلی پول در آورد.
Did she make a little money or a lot of money?
یکم پول در آورد یا کلی؟
She earned a lot of money.
کلی پول در آورد.
Why?
چرا؟
Well, obviously because penguins are super rich.
خب، واضحه چون پنگوئنا اَبَر پولدارن.
And they eat a lot of fish.
و کلیم ماهی میخورن.
So Kristin earned a lot of money from the penguins, from her business.
پس کریستن از پنگوئنا، از تجارتش کلی پول در آورد.
And finally one day she bought a rocket.
و بالاخره یه روز یه دونه موشک خرید.
Did she buy a car?
یه ماشین خرید؟
No, no, no.
نه، نه، نه.
Did she buy a house?
خونه خرید؟
No, no, no.
نه، نه، نه.
She bought a rocket, a huge powerful rocket.
یه موشک خرید، یه موشک گندهی پرقدرت.
Why did she buy a huge powerful rocket?
چرا یه موشک گندهی پرقدرت خریدش؟
To go to the moon, of course, to go to the moon.
که بره به ماه، مشخصا، که به ماه بره.
And so one day…pow.the rocket took off.
و خب یه روز… *صدای موشک* موشک پرواز کردش.
It started to the moon.
شروع کرد به رفتن سمت ماه.
First, it went to the edge of space.
اولش رفت لبهی فضا.
Did it go to the limit of the earth?
آیا رفتش به حد کرهی زمین؟
Did it go to the limit of earth and space, the boundary?
آیا رفتش به حد زمین و فضا، مرزش؟
Yes, it did.
آره، همینطوره.
It went to the edge of space, the edge of earth.
رفتش به لبهی فضا، لبهی زمین.
It went to the edge of space, right to the limit.
رفتش به لبهی فضا، صاف به طرف حدش.
Did it go to the edge of the water?
آیا رفتش لب آب؟
No, no, not the edge of the water.
نه، نه، لب آب نه.
Did it go to the edge of her emotions?
آیا رفتش لبهی احساساتش؟
Not the edge of her emotions, it went to the edge of space.
لبهی احساساتش نه، رفت به لبهی فضا.
To the limit, the boundary between the earth and space.
به طرف حدش، مرز بین زمین و فضا.
And it went beyond the limit.
از حدش فراتر رفت.
Did it go past the edge of space?
آیا از لبهی فضا رد شد؟
Yes, the rocket went past the edge of space.
آره، موشکه از لبهی فضا رد شدش.
All the way to the moon.
تموم مسیر رو تا ماه رفت.
Where did the rocket go?
موشک کجا رفت؟
To the moon, the rocket went to the moon.
به ماه، موشک رفتش به ماه.
Was Kristin alone in the rocket?
آیا کریستن توی این موشک تنها بود؟
No, she was not alone.
نه، تنها نبودش.
Who was with Kristin?
کی با کریستن بود؟
Well, a penguin, of course.
خب، یه پنگوئن مشخصا.
Her favorite penguin was with her.
پنگوئن مورد علاقهش باهاش بود.
So Kristin and her favorite penguin, Bob, were in the rocket.
پس کریستن و پنگوئن مورد علاقهش، باب، توی این موشک بودن.
Kristin and her favorite penguin, Bob, went to the moon.
کریستن و پنگوئن مورد علاقهش، باب، رفتن به ماه.
Bob accompanied Kristin.
باب کریستن رو همراهی کرد.
Did Bob join with Kristin?
آیا باب به کریستن پیوست؟
Did Bob go with Kristin?
آیا باب همراه کریستن رفت؟
Yes, Bob, the penguin accompanied Kristin.
آره، باب پنگوئنه کریستن رو همراهی کرد.
What accompanied Kristin?
چی کریستن رو همراهی کرد؟
A penguin, a penguin accompanied Kristin.
یه پنگوئن، یه پنگوئن کریستن رو همراهی کرد.
Did a giraffe accompany Kristin or did a penguin accompany Kristin?
آیا یه زرافه کریستن رو همراهی کرد یا یه پنگوئن کریستن رو همراهی کرد؟
Well, a penguin accompanied Kristin.
خب، یه پنگوئن کریستن رو همراهی کرد.
Who accompanied Kristin?
کی کریستن رو همراهی کرد؟
Bob, Bob the penguin accompanied Kristin.
باب، باب پنگوئنه کریستن رو همراهی کرد.
Who did Bob accompany?
باب کی رو همراهی کرد؟
Bob accompanied Kristin.
باب کریستن رو همراهی کرد.
Where did he accompany her to?
به کجا همراهیش کرد؟
He accompanied her to the moon.
به ماه همراهیش کرد.
He went with her to the moon.
باهاش به ماه رفت.
And together Kristin and Bob the penguin meditated…ommmm…they meditated for 10 days on the moon together.
و با هم دیگه، کریستن و باب، مراقبه کردن… برای ۱۰ روز روی ماه با هم مراقبه کردن.
They were peaceful, calm ,and happy.
اونا تو مسالمت، آرامش و شادی بودن.
That’s The End
این شد پایانش.
That’s the end of the mini-story for Superior Man.
اینم از پایان داستان کوتاه واسه فصل «مرد برتر».
Listen to it every day.
هر روز بهش گوش کنین.
Pause after the questions and answer them.
بعد سوالا استپ کنین و جواب بدین.
You can answer slowly in the beginning but try to answer quickly, quickly.
اوائل میتونین کندتر پاسخ بدین ولی سعی کنین که سریعتر و سریعتر جواب بدین.
Remember one word answer or two word answers are fine.
یادتون باشه جوابای یک کلمهای یا جوابای دو کلمهای هم خوبن.
You don’t need a full sentence.
نیاز به یه جملهی کامل ندارین.
One or two words or a short phrase, it’s okay.
یکی دو کلمه یا یه عبارت کوتاه هم خوبه.
Shout it out.
فریادش بزنین.
And as always, always have energy.
و مث همیشه، همیشه انرژی داشته باشین.
Always have your shoulders back and your chest up.
همیشه شونههاتون عقب باشه و سینه بالا.
Always be breathing and smiling and moving your body.
همیشه در حال تنفس و لبخند زدن و حرکت دادن بدنتون باشین.
This is so important.
این خیلی مهمه.
You learn faster when you are standing tall and smiling and happy.
وقتی صاف وایسادین و لبخند میزنین و شادین سریعتر یاد میگیرین.
When you have energy in your body you learn faster, your brain will learn much, much faster, three to five times
وقتی توی بدنتون انرژی دارین، سریعتر یاد میگیرین، مغزتون خیلی خیلی سریعتر یاد میگیره، سه تا پنج برابر
faster.
سریعتر.
If your shoulders are down and forward, if your head’s down if you feel tired and bored, you learn much more slowly.
اگه شونههاتون پایین و افتاده باشه، اگه سرتون پایین باشه اگه خسته باشین یا دلزده، خیلی کندتر یاد میگیرین.
You’re wasting your time.
وقتتون رو تلف میکنین.
So don’t do it.
پس اینکارو نکنین.
If you start to feel tired, if you feel bored, bring your shoulders back, chest up, big smile.
اگه شروع کردین به خسته شدن، دلزده شدن، شونههاتونو بدین عقب، سینه بالا، لبخند بزرگ.
Take a break.
یه استراحتی کنین.
Put some music on.
موسیقی بذارین.
Dance.
برقصین.
Jump.
بپرین.
Run.
بدوید.
Get energy in your body then start again.
انرژی رو بیارین به بدنتون و بعد دوباره شروع کنین.
Okay, see you next time.
خب، دفعهی بعد میبینمتون.
Bye-bye.
بدرود.
بخش چهارم – درس دیدگاه
Hello, this is AJ.
درود ایجی هستم.
Welcome to the point of view stories for “Superior Man.
به داستانای دیدگاه واسه فصل «مرد برتر» خوش اومدین.
” Same story, different points of view.
همون داستان، زوایای دید متفاوت.
Let’s start.
بیاین که شروع کنیم.
Since 1999 Kristin has wanted to go to the moon.
از ۱۹۹۹ کریستن خواسته که به ماه بره.
What has she wanted?
چی خواسته؟
She has wanted to go to the moon.
خواسته که به ماه بره.
She has wanted to go to the moon since when?
از کِی خواسته که به ماه بره؟
Since 1999.
از ۱۹۹۹.
Since 1999 Kristin has wanted to go where?
از ۱۹۹۹ کریستن خواسته که کجا بره؟
She has wanted to go to the moon since 1999.
از ۱۹۹۹ خواسته که به ماه بره.
Who has wanted to go to the moon since 1999?
کی از ۱۹۹۹ خواسته که به ماه بره؟
Kristin, of course, Kristin has wanted to go to the moon since 1999.
کریستن، البته که کریستن از ۱۹۹۹ خواسته که به ماه بره.
Why has she wanted to go to the moon?
چرا خواسته که به ماه بره.
Well, for spiritual reasons.
خب، به دلایل معنوی.
She has wanted to go for spiritual reasons.
به دلایل معنوی خواسته که بره.
What kind of reasons?
چجور دلایلی؟
Spiritual, she has wanted to go to the moon for spiritual reasons.
معنوی، به دلایل معنوی خواسته که به ماه بره.
In fact, she has wanted to meditate on the moon.
پر واقع، خواسته که روی ماه مراقبه کنه.
She’s dreamed about meditating on the moon.
رویای این روداشته که روی ماه مراقبه کنه.
That has been her dream.
این رویاش بوده.
What has been her dream?
چی رویاش بوده؟
Her dream has been to meditate on the moon.
رویاش این بوده که روی ماه مراقبه کنه.
To meditate on the moon has been her dream.
روی ماه مراقبه کردن رویاش بوده.
Since when?
از کِی؟
۱۹۹۹, since 1999 her dream has been to meditate on the moon.
۱۹۹۹، از ۱۹۹۹ رویاش این بوده که روی ماه مراقبه کنه.
But, of course, rockets are expensive.
ولی خب البته که موشکا گرونن.
They were expensive in the past.
توی گذشته گرون بودن.
They’re expensive now.
حالا [هم] گرونن.
Probably in the future, too.
احتمالا توی آینده هم همینطور.
So they are expensive.
پس گرونن.
Rockets are expensive.
موشکا گرونن.
So since 1999, she has realized that she will need to make a lot of money.
پس از ۱۹۹۹، پی برده که نیاز خواهد داشت که کلی پول در بیاره.
She has realized that she needed a lot of money, or would need or will need.
پی برده که به کلی پول نیاز داشت، یا نیاز داره یا نیاز خواهد داشت.
What has she realized since 1999?
از ۱۹۹۹ به چی پی برده؟
She has realized that she needed, or needs, a lot of money.
به این پی برده که به کلی پول نیاز داشت، یا نیاز داره.
Yeah, she has realized it, she’s known that.
آره، به این پی برده، اینو فهمیده.
But her job did not pay a lot of money.
ولی شغلش درآمد زیادی نداشت.
So one day she started her own business.
پس یه روز کسب و کار خودش رو راه انداخت.
She decided to cater to penguins.
تصمیم گرفت به پنگوئنا برسه.
She decided to help, to focus on, penguins.
تصمیم گرفت که کمک کنه، متمرکز بشه رو پنگوئنا.
She catered to penguins by selling fish to them.
اون با فروختن ماهی بهشون به پنگوئنا رسید.
She sold fish to penguins every day.
هر روز به پنگوئنا ماهی فروخت.
Kristin sold fish to penguins and she became very rich because penguins have a lot of money and they love fish.
کریستن به پنگوئنا ماهی فروخت، و خیلی پولدار شدش بخاطر اینکه پنگوئنا کلی پول دارن و عاشق ماهین.
So finally one day she bought her rocket and she went to the edge of space in her rocket.
پس بالاخره یه روز موشکشو خرید و توی موشکش رفت به لبهی فضا.
And then she continued all the way to the moon.
و بعد تموم مسیرو تا ماه ادامه داد.
But she was not alone.
ولی تنها نبودش.
A penguin accompanied her.
یه پنگوئن همراهیش کرد.
Bob the penguin accompanied Kristin to the moon.
باب پنگوئنه کریستن رو تا ماه همراهی کرد.
Together they went to the moon.
با همدیگه رفتن به ماه.
Together they sat on the moon and meditated…ommmm…they meditated for 10 days together on the moon.
با همدیگه نشستن روی ماه و مراقبه کردن… واسه ۱۰ روز با همدیگه روی ماه مراقبه کردن.
They felt calm, peaceful ,and happy.
احساس آرامش، مسالمت و شادی کردن.
Okay, that is the end of the first POV story.
خب، این از آخر داستان اول دیدگاه.
Now you notice a lot of little changes in there.
حالا کلی از فرقای کوچیک رو متوجه میشین.
Maybe some of you were thinking “Oh my god, why did he say this?
شاید بعضیاتون داشتین فکر میکردین “اوه خدای من، چرا اینو گفت”؟
Why did he say that?
“چرا اونو گفت”؟
But he said both!
“اما جفتشو هم گفت”!
He said, uh, present and past…aaaahhh, I don’t know!
“گفت، حال و گذشته و … اه، نمیدونم”.
” Right?
مگه نه؟
Students ask me this all the time, all these specific rules because you’re confused because you learned from grammar rules.
شاگردا اینو همیشه ازم میپرسن، همهی اون قواعد تخصصی بخاطر اینکه گیج شدین بخاطر این که از قواعد گرامری یادشون گرفتین.
Forget about it.
اونا رو فراموش کنین.
Don’t ask me those questions because I won’t answer them.
ازم از این سوالا نپرسین بخاطر اینکه جوابشونو نمیدم.
Even if you ask them on the forum, I will not answer grammar questions because they hurt you.
حتی اگه توی تالار انجمن بپرسینشون، جوابشونو نمیدم، بخاطر اینکه اینا بهتون ضربه میزنن.
They confuse you.
گیجتون میکنن.
Forget them.
فراموششون کن.
Just listen.
فقط گوش بده.
All you need to know is in some situations you can use more than one choice.
تموم چیزی که باید بدونین اینه که توی بعضی شرایط میتونین بیش از یک انتخاب داشته باشین.
There’s more choices available.
انتخابای بیشتریم در دسترسه.
You don’t need to know why.
نیازی نیست دلیلش رو بدونین.
It’s not important.
مهم نیست.
Native speakers don’t know why, okay?
متکلمین بومی هم نمیدونن چرا، باشه؟
Doesn’t matter.
اهمیتی نداره.
Just listen.
فقط گوش بده.
Hear the changes.
تغییراتش رو بشنو
Let them go into your subconscious.
بذا وارد ضمیر نیمهآگاهت بشن.
Let them go into your mind.
بذا وارد ذهنت بشن.
Trust your brain.
به مغزت اعتماد کن.
You don’t need to think about it consciously.
نیاز نیست بهشون آگاهانه فکر کنی.
Trust your brain to understand subconsciously.
به مغزت اعتماد کن تا نیمهآگاهانه بفهمیشون.
Effortless English teaches
انگلیسی بدونزحمت آموزش میده
you grammar subconsciously, effortlessly.
گرامر رو بهت به صورت نیمهآگاهانه، بدون زحمت.
So don’t think about it.
پس بهشون فکر نکن.
If you think about it you’ll learn more slowly.
اگه بهشون فکر کنی کندتر یاد میگیریشون.
So just listen.
پس فقط گوش کن.
That’s all you need to do.
این همهی کاریه که باید بکنی.
Alright, let’s go on to the next story which is the future.
بسیار خب، بزنین بریم رو داستان بعدی که آیندهست.
In 20 years, 20 years from now there’ll be this beautiful woman named Kristin.
توی ۲۰ سال، ۲۰ سال از الان یه خانمی خواهد بودش به اسم کریستن.
She’ll want to visit the moon.
اون میخواد که از ماه بازدید کنه.
She’s gonna want to visit the moon.
قراره بخواد از ماه بازدید کنه.
She’ll want to go there for spiritual reasons.
قراره بخاطر دلایل معنوی بخواد بره اونجا.
In fact, she’ll want to meditate on the moon for 10 days.
در واقع، اون میخواد که روی ماه واسه ۱۰ روز مراقبه کنه.
Unfortunately, in the future, rockets are still gonna be expensive.
متاسفانه، توی آینده، موشکا قراره هنوزم گرون باشن.
They’re super expensive now and they’re still gonna be expensive in the future.
الان که اَبَرگرونن، و قراره توی آینده هنوزم گرون باشن.
So she’ll need to earn a great living to save money to buy an expensive rocket.
پس اون نیاز داره که کلی درآمد داشته باشه تا واسه خریدن یه موشک گرون پول جمع کنه.
But her job won’t pay her much money.
ولی شغلش قرار نیست درآمد زیادی داشته باشه.
She won’t have a great job.
شغل عالیای نخواهد داشت.
She won’t have much money.
پول زیادی نخواهد داشت.
And so she’ll start her own business.
و پس کسب و کار خودش رو راه میندازه.
She’ll start a new business.
یه تجارت جدید راه میندازه.
She’ll decide to cater to penguins.
تصمیم میگیره که به پنگوئنا برسه.
She’ll sell fish to penguins.
به پنگوئنا ماهی خواهد فروخت.
That’s gonna be her business.
این قراره بشه کسب و کارش.
And it will be a successful business because penguins will be super rich and they’re gonna give her a lot of money because they love fish.
و قراره که موفق باشه چون پنگوئنا اَبَرپولدار خواهن بود و قراره کلی پول بهش بدن چون عاشق ماهین.
And eventually, she’ll buy her big powerful rocket.
و به تدریج، اون موشک بزرگ و قویش رو خواهد خرید.
And she’ll go to the edge of space and she’ll continue and go all the way to the moon.
و به لبهی فضا خواهد رفت و ادامه خواهد داد و تموم مسیر رو تا ماه میره.
But she’s not gonna go alone.
ولی قرار نیست تنها بره.
She’s gonna go with her favorite penguin Bob.
قراره با پنگوئن مورد علاقهش باب بره.
Bob will accompany Kristin.
باب قراره کریستن رو همراهی کنه.
He’s gonna accompany her all the way to the moon.
قراره تموم راهو تا ماه همراهیش کنه.
Together, Kristin and Bob, the penguin will go to the moon and they’ll meditate together on the moon for 10 days.
با همدیگه، کریستن و باب پنگوئنه به ماه خواهن رفت و با هم روی ماه واسه ۱۰ روز مراقبه خواهن کرد.
They’ll be peaceful, calm ,and happy.
و آروم، آسوده و خوشحال خواهند بود.
Okay, that is the end of the point of view stories.
خب، اینم از آخر داستانای دیدگاه.
Again, big smile.
دوباره، لبخند گنده [بزن].
Feel strong.
احساس قدرت کن.
Do not think about grammar.
به گرامر فکر نکن.
Just listen, just relax, just notice.
فقط ریلکس کن، فقط ریلکس، صرفا ملتفت باش.
That’s all you need to do.
این تموم کاریه که نیازه بکنین.
See you next time.
دفعهی بعد میبینمتون.
Bye-bye.
بدرود.