انگلیسی قدرت
فصل ۲۱. قلب سالم
بخش اول – درس اصلی – قلب سالم
Hi, this is AJ, welcome to the next lesson.
درود، ایجی هستم به درس بعدی خوش اومدین.
This one is called “Healthy Heart” and I’m going to talk about, again, a section from Healthy at 100 — the book Healthy at 100 — by John Robbins.
این یکی «قلب سالم» نام گرفته و من قراره دوباره راجع به یه بخش از «تندرستی در ۱۰۰ سالگی» – کتاب تندرستی در ۱۰۰ سالگی – از جان رابینز صحبت کنم.
I’ve already talked about it a little bit and I’m going to talk about a different section this time.
من قبلا هم یه ذره راجع بهش صحبت کردهم و قراره این بار راجع به یه بخش متفاوت صحبت کنم.
And in this section John Robbins talks about another factor that contributes to a long and healthy life.
و توی این بخش، جان رابینز راجع به یه فاکتور دیگه که کمک به یه زندگی طولانی و سالم میکنه حرف میزنه.
Now before we talked about diet and what you eat and how that can really affect your health, your longevity, meaning how long you live, how strong you are, everything.
حالا قبلا راجع به رژیم غذایی و چیزی که میخورین و اینکه چطور این میتونه واقعا سلامتیتون، طول عمرتون – به این معنا که چه مدتی زندگی میکنین -، میزان قدرتمند بودنتون، همه چیز رو تحت تاثیر قرار بده.
Well there’s another very important factor other than diet.
خب یه فاکتور خیلی مهم دیگه به جز رژیم غذایی هم هست.
Diet is very important, but another important factor that John Robbins found when he studied all these people who were 100 years old or more and they were still strong, still healthy, well he found something else.
رژیم غذایی خیلی مهمه، ولی یه عامل مهم دیگه که جان رابینز وقتی همهی اون افرادی که ۱۰۰ سال یا بیشتر داشتن و هنوز قوی بودن، هنوز تندرست بودن رو مورد مطالعه قرار میداد یافت… خب اون یه چیز دیگه یافتش.
So a kind of vegan diet, that was number one, but the next thing he found was these people have strong social ties.
پس یه جور رژیم غذائی وگان، این شماره یکشه، ولی چیزی که بعد پیدا کرد این بود که این افراد روابط اجتماعی قویای دارن.
They have rich social lives.
اونا زندگی اجتماعی غنیای دارن.
It means they’re not alone.
یعنی تنها نیستن.
They have friends, they have family.
اونا دوستانی دارن، خونواده دارن.
They have communities.
اجتماعاتی دارن.
They’re connected to other people in many, many ways.
اونا به روشهای خیلی خیلی زیادی به افراد دیگه متصلن.
And so what he found was that emotion and love and caring and connection were equally important to diet and exercise.
و بنابراین چیزی که اون یافتش این بود که عواطف و عشق و دلسوزی و ارتباط به همون اندازهی رژیم غذایی و ورزش مهم بودن.
They’re both very important.
هر دوشون خیلی مهمن.
So let me read a section from his book – the same book -Healthy at 100 and then I’ll talk more about it.
پس اجازه بدین من یه بخشی از کتابش – همون کتاب -، «تندرستی در ۱۰۰ سالگی» رو بخونم و بعدش بیشتر راجع بهش صحبت میکنم.
Here we go.
میریم که داشته باشیم.
”’We cannot live for ourselves alone,’ wrote Herman Melville.
«هرمن ملویل نوشته بود “ما نمیتوانیم تنها برای خودمان زندگی کنیم”».
‘A thousand fibers connect us with our fellow men.
«”هزاران فیبر ما رو به افراد همنوعمون متصل کرده”».
Perhaps this explains why we are often moved by people caring deeply for one another.
«احتمالا این توجیه میکنه چرا ما از دلسوزی عمیق آدما واسه همدیگه تحت تاثیر قرار میگیریم».
‘There are also medical implications to whether we think of others or only of ourselves,’ as Larry Scherwitz found when he conducted a most unusual study.
«همونطور که لری شرویتز وقتی یکی از غیرمعمولترین مطالعات رو انجام میداد، یافت، اینکه ما به دیگران فکر میکنیم یا فقط به خودمون، پیامدهای پزشکی هم داره».
He is now the Director of Research at California Pacific Medical Center’s Institute for Health and Healing in San Francisco.
«اون حالا توی موسسهی مرکز پزشکی آرام کالیفرنیا مدیر تحقیقات سلامت و درمان سن فرانسیسکو هستش».
“Dr. Scherwitz taped the conversations of nearly 600 men.
«دکتر شرویتز، مکالمات حدودا ۶۰۰ مرد رو ضبط کردش».
About one-third of these men were suffering from heart disease, the rest were healthy.
«حدود یک سوم از این مردان از بیماری قلبی رنج میبردن، باقیشون سالم بودن».
Listening to the tapes, he counted how often each man used the words I, me and mine.
«با گوش دادن به این نوارها، اون تعداد دفعاتی که هر آقا کلمات I، Me، و Mine رو گفتش، شمرد».
Comparing his results with the frequency of heart disease, he found that the men who used the first person pronouns the most often had the highest risk of heart trouble.
«اون با مقایسهی این نتایج با میزان فراوانی بیماری قلبی، یافت که مردانی که از ضمایر اول شخص اغلب بیشتر استفاده میکردن، بالاترین ریسک مشکل قلبی رو داشتن».
“What’s more, by following his subjects for several years thereafter, he found that the more a man habitually talked about himself the greater the chance he would actually have a heart attack.
«بعلاوه، اون با پیگیری آزمایششوندههاش برای چندین سال بعد از این، دریافت که هر چقدر یک مرد بر حسب عادت بیشتر راجع به خودش حرف بزنه در واقع شانس داشتن حملهی قلبیش بیشتر خواهد بود».
Apparently, counting the times a person said ‘I’ was an ingenious way to quantify self-absorption.
«مشخصا، شمردن تعداد دفعاتی که یک آدم میگفت “من” یه راه مبتکرانه واسه تعیین میزان خودشیفتگی بودش».
It seems that the less you open your heart to others the more your heart suffers.
«اینطور به نظر میآد که هر چی کمتر قلبتونو رو به افراد دیگه باز کنید، قلبتون بیشتر متحمل رنج میشه».
“Dr. Scherwitz counsels, ‘Listen with regard when others talk.
«دکتر شرویتز توصیه میکنه “وقتی دیگران حرف میزنن، با توجه گوش بدین”».
Give your time and energy to others.
«وقت و انرژیتون رو به بقیه بدین».
Let others have their way.
«بذارین بقیه به مرادشون [در قبال شما] برسن».
Do things for reasons other than furthering your own needs.
«کارها رو به دلایلی جز پیشبرد نیازهای خودتون، انجام بدین».
‘ This is sound medical advice and it speaks also to our spiritual and emotional needs.
«این یه توصیه پزشکی مستحکمه و همچنین پاسخگوی نیازهای معنوی و عاطفیمون هم هست».
Many religions have taught that being trapped in the illusion of separateness is the source of much of our suffering.
«ادیان زیادی این رو آموزش دادهن که گیر افتادن توی توهم جدایی منشا بسیاری از رنجهای ماست».
“Modern Western society, of course, has become highly competitive.
«البته، جامعهی غربی مدرن، شدیدا رقابتی شده».
You see it, perhaps, most conspicuously in sports.
«شما این رو احتمالا واضحتر از همه توی ورزش میبینید».
‘Winning is not the most important thing,’ said the famous football coach Vince Lombardi, ‘it’s everything.
«مربی مشهور فوتبال، وینس لومباردی گفته “بردن، مهمترین چیز نیستش، همه چیزه”».
‘ Another coach said ‘Show me a good loser and I’ll show you a loser.
«یه مربی دیگه گفته “یه بازندهی خوب به من نشون بده، و من یه بازنده بهت نشون میدم”».
“I’m sure these coaches were trying to urge their players onto greater effort and to motivate them.
«میدونم که این مربیان داشتن تلاش برای برانگیختن بازیکنانشون به زحمت بیشتر و انگیزه دادن میکردن».
But when we become hyper-competitive we may lose touch with honor, decency and sportsmanship and we almost always lose touch with each other.
«اما وقتی ما زیادی رقابتطلب میشیم ممکنه از شرافت، نجابت، و روحیهی ورزشکاری دور بشیم و تقریبا ارتباطمون رو با بقیه از دست بدیم».
So this is quite interesting.
خب این کاملا جالب بودش.
That’s a nice little section from John Robbins’ book.
یه بخش عالی از کتاب جان رابینز.
So he’s talking about the medical effects of being totally selfish or too competitive.
پس اون داره راجع به آثار پزشکی خودخواهی کامل یا زیادی رقابتجو بودن حرف میزنه.
So very competitive people, very selfish people, people who only think about themselves, they have a much higher rate of heart attacks.
پس آدمای خیلی رقابتطلب، آدمای خیلی خودخواه، آدمایی که فقط راجع به خودشون فکر میکنن، اونا نرخ خیلی بالاتری از حملهی قلبی رو دارن.
They live shorter lives, they’re less healthy.
کوتاهتر زندگی میکنن، تندرستنی کمتری دارن.
Interesting…
جالبه.
So the opposite is also true.
پس همچنین عکسش هم درسته.
People who care more about other people, who think about other people, who are connected to other people, who are more grateful and loving, they live longer and they’re healthier and stronger.
افرادی که بیشتر به آدمای دیگه اهمیت میدن، بیشتر به آدمای دیگه فکر میکنن، به آدمای دیگه متصلن، بیشتر قدردان و بامحبتن، اونا بیشتر زندگی میکنن و تندرستتر و قویترن.
Pretty amazing, so maybe we should think about this and start applying this to our own lives.
خیلی شگفتانگیزه، پس شاید ما باید به این فکر کنیم و شروع به اعمال کردنش توی زندگیهای خودمون کنیم.
I know I have found this to be true in my life, as well.
من میدونم که توی زندگی خودم هم این حقیقت داشته.
As I have developed Effortless English, the company, I’ve had the opportunity to connect with more people.
من همونطور که داشتم انگلیسی بدونزحمت، شرکت رو، توسعه میدادهم، این فرصت رو پیدا کردهم که به آدمای بیشتری متصل باشم.
And in the beginning…I’ll be honest, in the beginning…I was more focused on myself because I hated working these terrible jobs and I wanted to be free.
و توی شروعش… بخوام صادق باشم، توی شروعش… من بیشتر روی خودم متمرکز بودم بخاطر اینکه از کار کردن توی این مشاغل افتضاح متنفر بودم و میخواستم که آزاد باشم.
You know I wanted to be free from jobs.
میدونی، میخواستم از دست مشاغل، آزاد باشم.
I wanted to be free from bosses.
میخواستم از دست رؤسا، آزاد باشم.
I wanted to be free from working other people’s schedules.
میخواستم از کار کردن بر اساس زمانبندی افراد دیگه خلاص بشم.
So I was really focused on my needs.
پس من واقعا روی نیازهای خودم متمرکز بودم.
And those needs were important.
و اون نیازها مهم بودن.
And I’m happy that I started the company and I’m happy that I solved those problems.
و من خوشحالم که شرکت رو راهاندازی کردم و خوشحالم که اون مشکلات رو حل کردم.
I’m happy that I now am my own boss and that I have satisfied my own needs.
من خوشحالم که الان رئیس خودمم و نیازهای خودم رو ارضا کردهم.
Certainly that has given me happiness.
قطعا این به من حس سعادت داده.
But what has given me more happiness lately is that I have changed my focus because now I have met my individual needs, I’m fine.
اما چیزی که اخیرا حس سعادت بیشتری به من داده اینه که من تمرکزم رو تغییر دادهم بخاطر اینکه الان من به نیازهای شخصیم رسیدهم، من خوبم.
I have plenty of money, I am free, I am my own boss, I have, you know, lots of opportunities in my life, it’s great.
من کلی پول دارم، آزادم، رئیس خودمم، من، میدونی، کلی موقعیت توی زندگیم دارم، فوقالعادهست.
But once that happened I started to focus on other people because now what motivates me is connecting with other people, helping other students.
ولی به محض اینکه این اتفاق افتاد من شروع به تمرکز کردن روی افراد دیگه کردم بخاطر اینکه حالا چیزی که به من انگیزه میده متصل شدن به آدمای دیگه، کمک کردن به دانشآموزای دیگهست.
I want to excite my students.
من میخوام که دانشآموزام رو هیجانزده کنم.
I want to excite the members of the Effortless English Club.
من میخوام که اعضای باشگاه انگلیسی بدونزحمت رو هیجانزده کنم.
I want you to be happier.
من میخوام که شما شادتر باشید.
I want you to find your dreams or remember them and achieve them.
من میخوام که شما رویاهاتون رو پیدا کنید یا به یاد بسپریدشون و بهشون برسید.
I want you to meet all of your needs.
من میخوام که شما تموم نیازهاتون رو برآورده کنین.
I want you to be happier, healthier, more successful.
من میخوام که شما شادتر، تندرستتر، و موفقتر باشین.
The more I think about other people, the more I think about helping my friends, helping my family, helping you, the happier I become.
هرچی بیشتر به افراد دیگه فکر میکنم، هر چی بیشتر به کمک کردن دوستانم، کمک کردن خونوادهم، کمک کردن شما فکر میکنم، خوشحالتر میشم.
I get more and more and more energy in my life.
انرژی بیشتر و بیشتری توی زندگیم میگیرم.
So when I was only thinking about myself and growing my business for myself, sure, that was motivating, it was definitely inspiring for me, but now I’m at a much higher level because now I’m thinking about other people.
پس وقتی من فقط داشتم به خودم و رشد دادن کسبوکارم برای خودم فکر میکردم، یقینا، اون انگیزهبخش بودش، قطعا برای من الهامبخش بود، اما حالا من توی یه سطح خیلی بالاتریم بخاطر اینکه الان دارم به آدمای دیگه فکر میکنم.
Now I’m connecting to other people and it’s such an incredible boost of energy.
حالا من دارم به آدمای دیگه متصل میشم و این یه افزایش انرژی فوقالعادهست.
It’s so much higher than before when I was just focused on myself.
خیلی بیشتر از قبلا هستش که فقط روی خودم متمرکز بودم.
So I encourage you to do the same thing.
پس من ترغیبتون میکنم که همین کار رو انجام بدین.
Now, first, you must meet your own needs, you cannot ignore yourself.
حالا، اولش، شما باید نیازهای خودتون رو برآورده کنین، شما نمیتونین خودتون رو نادیده بگیرین.
If you just try to please other people, just help other people and you ignore yourself then you feel empty and you won’t feel energized and you won’t feel healthier and you won’t feel stronger.
اگه فقط سعی کنین افراد دیگه رو راضی کنین، فقط به آدمای دیگه کمک کنین و خودتون رو نادیده بگیرین در اون صورت شما احساس تهی بودن میکنین و حس پرانرژی بودن و حس تندرستتر بودن و حس قویتر بودن نخواهین کرد.
So, absolutely, you must take care of yourself, you must meet your own individual needs, certainly.
پس قطعا، شما باید به خودتون برسین، باید نیازهای شخصی خودتون رو برآورده کنین، یقینا.
That will give you the power and the energy then to be generous, to start thinking about other people, but that’s the next step and that’s what you must do if you want to be healthy and strong and live to be 100 years old and feel great or if you just want to be healthy and happy right now.
اون بعدش به شما نیرو و انرژی این رو میده که بخشنده باشین، که شروع به فکر کردن به آدمای دیگه کنین، اما این قدم بعدیه و این چیزیه که شما اگه بخواین تندرست و پرقدرت باشین و تا ۱۰۰ سالگی زندگی کنین و حس فوقالعادهای داشته باشین یا اگه بخواین در حال حاضر تندرست و خوشحال باشین، باید انجام بدین.
Start thinking about other people, how can you contribute to other people, also?
شروع به فکر کردن به آدمای دیگه کنین، چطور میتونین به آدمای دیگه هم همبخشی کنید؟
How can you make yourself happy and yourself successful and at the same time help other people be happier, help other people be more successful.
چطور میتونید خودتون رو خوشحال کنید، خودتون رو موفق کنید و همزمان به آدمای دیگه کمک کنید شادتر بشن، به آدمای دیگه کمک کنید که موفقتر بشن؟
The reason I’m so excited as a teacher is because I love to see my students succeed, it gives me amazing energy to see that.
دلیل اینکه من به عنوان یه معلم خیلی هیجانزدهام اینه که من عاشق اینم که ببینم دانشآموزانم موفق میشن، دیدنش به من یه انرژی شگفتانگیز میده.
Now sometimes, for example, I’ve had a bad class.
حالا بعضی اوقات، به عنوان مثال، من یه کلاس بد داشتهم.
Maybe I come to a class and, ah, you know maybe I have a bad lesson or it’s a bad day for me, I don’t know, something happens.
شاید مثلا میآم کلاس و میدونین، شاید یه درس بدی دارم یا یه واسه من یه روز بدیه، نمیدونم، یه اتفاقی میافته.
And I’m teaching the lesson and I’m trying hard, but I’m looking at the students and the students are not responding.
و من دارم درس رو تدریس میکنم و دارم سخت تلاش میکنم، اما به شاگردا نگاه میکنم و شاگردا پاسخی نمیدن.
They’re not learning, they’re not excited, they’re not having fun.
اونا در حال یادگیری نیستن، اونا هیجانزده نیستن، اونا سرگرم نیستن.
And what happens to me?
و چه اتفاقی برام میافته؟
Well my energy goes down, I feel terrible, even if it’s not me.
خب انرژیم میره پایین، حس افتضاحی دارم، حتی اگه این من نباشم [که مقصره].
Maybe it’s the students, maybe they’re just not motivated or they’re lazy or something, I don’t know.
شاید مشکل از شاگرداست، شاید صرفا انگیزه ندارن یا تنبلن یا هر چیزی، نمیدونم.
But when that happens I feel terrible.
اما وقتی اون اتفاق میافته من حال افتضاحی پیدا میکنم.
Even if I’m making money, it doesn’t matter, I feel bad because I’m not contributing to them.
حتی اگه دارم پول در میآرم، مهم نیست، احساس بدی دارم بخاطر اینکه چیزی بهشون ارائه نمیدم.
I’m not helping and that really bothers me, it upsets me, I hate it.
من در حال کمک کردن نیستم و این واقعا آزارم میده، ناراحتم میکنه، ازش متنفرم.
And so that’s why I try so hard to have a lot of energy, to do everything I can so that my students learn and grow and succeed because when you succeed I feel fantastic.
و بخاطر اینه که من به سختی تلاش میکنم کلی انرژی داشته باشم، که هر چیزی که میتونم انجام تا شاگردام یاد بگیرن و رشد کنن و موفق بشن بخاطر اینکه وقتی شما موفق میشین من احساس فوقالعادهای دارم.
It gives me so much energy and it helps me to succeed more, too.
بهم کلی انرژی میده و به من هم کمک میکنه موفق بشم.
There’s so much more power when you’re helping other people.
وقتی به افراد دیگه کمک میکنین، قدرت خیلی بیشتری وجود داره.
And when you see them succeed and you know that you helped you feel fantastic.
و وقتی شما اونا رو در حال موفق شدن میبینید و میدونید که بهشون کمک کردین، حس فوقالعادهای پیدا میکنین.
It gives your life incredible meaning and energy and passion and health.
به زندگیتون یه معنای فوقالعاده و انرژی و شور و سلامتی میده.
And so that’s why I want you now to think about this.
و بنابراین بخاطر همینه که من الان ازتون میخوام که به این فکر کنید.
Think about all the goals you have in life, think about all the dreams you have, all these great things you want to do or be or accomplish.
به تموم اهدافی که توی زندگیتون دارین فکر کنین، به تموم رویاهایی که دارین فکر کنین، همهی این چیزای فوقالعادهای که میخواین انجام بدین یا باشین یا به دست بیارین.
And look at them and then, think, how can I also help other people by doing these things?
و بهشون نگاه کنید و بعدش فکر کنید، «چطور میتونم با انجام دادن این چیزا به آدمای دیگه هم کمک کنم»؟
If you want to be rich, great, be rich and think about all the great things that being rich will, you know, give to you.
اگه میخواین پولدار باشین، خیلی هم عالی، پولدار شین و به تموم چیزای فوقالعادهای که پولدار بودن… میدونین… به شما میده فکر کنین.
That’s fine.
اونم خوبه.
But also think about, how will you help other people by being rich?
ولی به اینکه چطور با پولدار بودن به آدمای دیگه کمک خواهین کرد هم فکر کنین.
How can you contribute to your friends, your family, to your community, to the world by being rich?
چطور میتونین با پولدار بودن به دوستانتون، خونوادهتون، اجتماعتون، به دنیا کمک کنید.
How will you help other people, also?
چطور به آدمای دیگه هم کمک خواهین کرد؟
Or your goal of learning excellent English, speaking fantastically well, being a fluent English speaker.
یا هدفِ یادگیری عالی انگلیسی، تکلم به صورت فوقالعاده خوب، یه متکلم انگلیسیِ سلیس بودن.
Now you thought a lot about strong, powerful, compelling, emotional reasons for yourself, why you want to learn English, how it will help you, how it will help your life.
حالا خب شما کلی به دلایل قوی، پرقدرت، متقاعدکننده، و عاطفی برای خودتون فکر کردین، که چرا میخواین انگلیسی یاد بگیرین، این چطور بهتون کمک خواهد کرد، چطور به زندگیتون کمک خواهد کرد.
That’s great, well now I want you to go to the next level, the next step.
این عالیه، خب ولی الان من ازتون میخوام به مرحلهی بعد، قدم بعد برین.
And I want you to think very carefully, how will English fluency help other people?
و من ازتون میخوام خیلی دقیق فکر کنین، سلاست توی انگلیسی چطور به افراد دیگه کمک خواهد کرد؟
How will you use it to help other people?
چطور ازش استفاده میکنید تا به افراد دیگه کمک کنید؟
I’ll give you a great example.
من یه مثال فوقالعاده براتون میزنم.
Our number one member right now is Inca on our Members Forums and she is fantastic.
عضو شماره یک ما توی تالار اعضامون الان اینکا هستش و اون فوقالعادهست.
And her English is excellent, she is a fantastic student.
و انگلیسیش عالیه، اون یه دانشآموز شگفتانگیزه.
She has gotten a lot of personal benefits from speaking English very well.
اون کلی مزایای شخصی از به خوبی انگلیسی حرف زدن گرفته.
For example, she wrote about a big success she had because of English where she helped her friend and business partner get a new contract.
به عنوان مثال، اون راجع به یه موفقیت بزرگی که بخاطر انگلیسی داشتش نوشت، که اون به دوست و شریک تجاریش کمک کرد یه قرارداد جدید ببندن.
And, you know, they both are succeeding and their company is doing really well because Inca could communicate so well with English.
و میدونی، اونا هر دوشون دارن موفق میشن و شرکته هم داره واقعا خوب پیش میره بخاطر اینکه انکا میتونست خیلی خوب به زبان انگلیسی مراوده کنه.
So she’s made more money and she’s succeeding with business because of speaking English well.
پس اون بخاطر خوب انگلیسی صحبت کردن، پول بیشتر در آورده و داره تو تجارت موفق میشه.
But here’s the thing about Inca, she’s not focused just on herself.
ولی نکتهی راجع به اینکا اینه، اون فقط روی خودش متمرکز نیس.
Because even in that story – when she wrote that story – she focused mostly on how her friend benefited from her English speaking because her friend got this great new contract for the business.
بخاطر اینکه حتی توی همون داستان – وقتی اون داستان رو نوشت – اون بیشتر روی اینکه چطور دوستش از تکلم انگلیسی اون بهره میبرد تمرکز میکرد بخاطر اینکه دوستش این قرارداد فوقالعاده رو برای کسبوکار دریافت کرد.
And her friend is going to make more money, her friend is going to be more successful and that made her feel great because she helped him.
و دوست اون قراره پول بیشتری در بیاره، دوستش قراره موفقتر بشه و این باعث شد اون احساس فوقالعادهای داشته باشه بخاطر اینکه بهش کمک کرد.
Her English ability helped her friend get this new customer, helped her friend build his or her business.
مهارت انگلیسی اون به دوستش کمک کرد این مشتری جدید رو بگیره، به دوستش کمک کرد که تجارتش رو بسازه.
But that’s not all.
ولی این کلش نیست.
Inca constantly helps other members on the Forums, she’s always answering questions.
اینکا دائما توی تالار به باقی کاربرا کمک میکنه، اون دائما داره به سوالا پاسخ میده.
Whenever somebody needs help, whenever somebody is discouraged, Inca is there giving them encouragement, giving them advice, giving them answers.
هر وقت کسی کمک نیاز داره، هر وقت کسی بیانگیزهست، اینکا در حال تشویق کردنشون، توصیه دادن بهشون، پاسخ دادن بهشون اونجاست.
She starts topics where she answers questions for other members.
اون موضوعاتی رو راهاندازی میکنه که توشون به سوالات باقی اعضا پاسخ میده.
If they don’t understand a lesson she’ll help them.
اگه یه درسی رو نفهمن، اون بهشون کمک میکنه.
And we have a lot of members like that it’s not just Inca.
و ما اعضای زیادی به این شکل داریم، فقط اینکا نیستش.
We have several members like this.
ما چندین عضو مثل این داریم.
They’re contributing, they’re helping other people.
اونا در حال مشارکتن، دارن به باقی افراد کمک میکنن.
They’re using their English skill to help other people be happier or more successful.
دارن از مهارت انگلیسیشون برای کمک به شادتر یا موفقتر بودن افراد دیگه استفاده میکنن.
They’re using their English skill to help their friends improve their businesses.
اونا دارن از مهارت انگلیسیشون برای کمک به دوستانشون برای بهبود دادن به کسبوکارهاشون کمک میکنن.
So they’re using their English skill to contribute and connect with other people, to help other people and that gives them tremendous power.
بنابراین اونا دارن از مهارت انگلیسیشون برای همبخشی و اتصال به افراد دیگه، برای کمک به افراد دیگه استفاده میکنن و این بهشون قدرت عظیمی میده.
And you can see their energy, you can see and feel their motivation because they’re not just learning for themselves, they’re learning for other people, too, they’re helping other people, too.
و شما میتونید انرژیشون رو ببینید، میتونید انگیزهشون رو ببینید و حس کنید بخاطر اینکه اونا صرفا واسهی خودشون یاد نمیگیرن، اونا دارن بخاطر افراد دیگه هم یاد میگیرن، اونا دارن به آدمای دیگه هم کمک میکنن.
That’s why they are the top members in our club, that’s why their English improves so quickly, that’s why they have such high motivation.
بخاطر اینه که اعضای برتر توی باشگاهمونن، بخاطر اینه که انگلیسیشون خیلی سریعا پیشرفت میکنه، بخاطر اینه که همچین انگیزهی بالایی دارن.
So whatever your goals are in life I hope that you will add this other level, this other step and think about, how can I help and contribute to other people while also helping myself.
پس هدفتون هر چیزی که توی زندگی هستش، امیدوارم که این سطح دیگه، این قدم دیگه رو بهش اضافه کنید و بهش فکر کنید، من چطور میتونم به افراد دیگه کمک و همبخشی کنم در حالی که به خودم هم کمک میکنم.
And that is the end of the “Healthy Heart” lesson.
و اینم پایان درس «قلب سالم» هستش.
I will see you next time.
دفعهی بعدی میبینمتون.
Bye-bye
بدرود.
بخش دوم – درس دایره لغات – قلب سالم
Hi, this is AJ, welcome to the vocabulary lesson for “Healthy Heart.
درود، ایجی هستم، به درس دایره لغات برای «قلب سالم خوش اومدین».
” Let’s get started.
بریم که شروع کنیم.
Our first word is fibers, fibers.
کلمهی اولمون Fibers (فیبرها) هستش، Fibers.
So in the story there was quote from Herman Melville, he said, “A thousand fibers connect us with our fellow men.
توی داستان یه نقل قولی از هرمن ملویل هستش، گفتش، «هزاران فیبر ما رو به افراد همنوعمون متصل کرده».
” Fibers are really like strings, basically, it’s just strings.
Fibers در واقع رشتههان اساسا، همون رشتههان.
It’s just long strings.
صرفا رشتههای طویل.
Usually we talk about fibers, for example, in clothing.
به عنوان مثال از فیبر توی بحث لباس استفاده میکنیم.
So if you have, you know…your clothes are made of lots of little fibers that are woven together, that are put together.
پس مثلا اگه یه لباسی داشته باشین که… میدونین دیگه لباساتون از کلی فیبرای کوچیک که به هم بافته شدن، کنار هم قرار داده شدن درست شدن.
Each individual string is a fiber, so fiber.
هر رشتهی جدا یه فیبر هستش، پس این شد Fiber.
So he’s saying we’re connected by a thousand strings.
پس داره میگه ما توسط هزاران رشته متصلیم.
So, obviously not really, but if you think about it kind of poetically it’s a metaphor.
پس، مشخصا، منظورش واقعی نیست، ولی اگه بهش شاعرانه نگاه کنین یه جورایی یه استعارهست.
So you can imagine that we’re connected in a thousand different ways to other people.
پس میتونین تصور کنین که ما به هزاران روش مختلف به افراد دیگه متصلیم.
We cannot be separate.
نمیتونیم جدا شیم.
That’s what the quote means.
این معنی اون نقل قوله.
Alright and then next we have the phrase moved by.
بسیار خب و بعدش عبارت Moved by (تحت تاثیر قرار گرفتن) رو داریم.
The sentence says “Perhaps this explains why we are often moved by people caring deeply for one another.
جمله میگه «احتمالا این توضیح میده که چرا اغلب تحت تاثیر افرادی که همدیگه رو مورد توجه قرار میدن میگیریم».
” Now you know the normal meaning of move, to move, but to be moved by something.
حالا شما معنی عادی Move، To move رو که میدونین، ولی To be moved یه چیز دیگهست.
I was moved by the movie, for example.
به عنوان مثال I was moved by the movie (من تحت تاثیر فیلمه قرار گرفتم).
It has a different meaning.
یه معنی متفاوتی داره.
When you say I was moved by something, it means that you felt strong emotion, it made you feel emotional.
وقتی میگی I was moved by something یعنی احساسات قویای رو حس کردی، باعث شده احساساتی بشی.
Usually, kind of…kind of positive emotions, not negative emotions.
معمولا، یه جورایی… یه جورایی عواطف مثبت، نه منفی.
So you could say, for example, you go to see Titanic, the movie Titanic, a romantic movie.
پس میشه بگی، به عنوان مثال، میری تایتانیک رو ببینی، فیلم تایتانیک، یه فیلم رومانتیک.
And you say “Oh, I was moved by that story.
و میگی «اوه، من تحت تاثیر اون داستان قرار گرفتم».
” All right, it means it made you feel very emotional.
خب، یعنی باعث شد خیلی احساساتی بشی.
Maybe you cried and it was so, you know, powerful, it was a very emotional story.
شاید گریه کردی و خب، میدونی، خیلی [احساسات] شدید بود، داستانش خیلی عاطفی بودش.
So you say “I was moved by the story.
پس میگی «من تحت تاثیر داستان قرار گرفتم».
The story made me feel emotional,” strong emotions.
«داستان باعث شدش من احساساتی بشم، احساسات عمیق».
So in this quote it says “We are moved by people caring for one another.
پس توی این نقل قول میگه «ما تحت تاثیر افرادی که به همدیگه توجه میکنن قرار میگیریم».
” So when we see two people who care a lot for each other, they love each other a lot, we are moved.
پس وقتی دو تا آدمو میبینیم که مراقب همدیگه هستن، خیلی عاشق همدیگهان، تحت تاثیر قرار میگیریم.
It means we feel strong emotion also, just seeing them.
یعنی احساسات شدید تجربه میکنیم، صرفا با دیدنشون.
Just seeing two people who are very kind to each other, who love each other a lot, if we just see them we also feel some kind of strong emotion, right?
صرفا دیدن دو تا آدم که خیلی با هم مهربونن، خیلی عاشق همدیگهن، اگه صرفا ببینیمشون هم یه جور احساسات شدید حس میکنیم، درسته؟
We are moved by them, they make us feel strong emotion also.
تحت تاثیرشون قرار میگیریم، باعث میشن احساسات قویای رو تجربه کنیم.
Alright, our next word is implication, implication.
بسیار خب، کلمهی بعدیمون Implication (پیامد) هستش، Implication.
And the sentence said “There are also medical implications to whether we think of others or only of ourselves.
و جمله میگفت که «اینکه ما به بقیه فکر میکنیم یا فقط به خودمون، پیامدهای پزشکی هم داره».
” There are medical implications.
پیامدهای پزشکی داره.
And implication is a consequence or a result, a result of something.
و Implication میشه عواقب یا نتیجه، نتیجهی چیزی.
So there are medical consequences, there are medical results, there are medical implications.
پس عواقب پزشکی داره، نتایج پزشکی داره، پیامدهای پزشکی داره.
If you think only about yourself then the implication is you will be less healthy, you will have more of a chance to have a heart attack.
اگه فقط به خودت فکر کنی، پیامدش اینه که کمتر تندرست خواهی بود، شانس بیشتری واسه حلمهی قلبی برات هست.
That’s the implication, that’s the result or the consequence.
این پیامدشه، نتیجه یا عواقبشه.
If you love a lot of people and you’re always contributing to other people and giving, the implication, the result, the consequence, is you will be healthier.
اگه افراد زیادی رو دوست داشته باشی و همیشه در حال همبخشی و بخشیدن به آدمای دیگه باشین، پیامدش، نتیجهش، عواقبش اینه که تندرستتر خواهید بود.
Your heart is actually stronger.
قلبتون در واقع قویتره.
So, again, implication, an implication is a consequence or a result.
پس دوباره، Implication، یک Implication یه پیآمد یا یه نتیجهست.
It has other meanings, but in this situation it means consequence or result, implication.
معانی دیگه هم داره ولی توی این موقعیت یعنی پیآمد یا نتیجه، Implication.
Alright, our next word is to tape, the verb, to tape.
بسیار خب، کلمهی بعدیمون To tape هستش، فعله، To tape.
It said “Dr. Scherwitz taped the conversations of 600 men.
گفتش که «دکتر شرویتز مکالمات ۶۰۰ مرد رو ضبط کرد (Taped)».
” Now here the word tape means to record, we’re using it as an action, as a verb.
حالا اینجا کلمهی Tape یعنی ضبط کردن، ما داریم ازش به عنوان یه عمل، یه فعل استفاده میکنیم.
So to tape a conversation means to record a conversation and it comes from the old, you know, cassette tapes, which are gone now, right?
پس To tape a conversation یعنی یه مکالمه رو ضبط کردن و [ریشهش] از، میدونین، نوار کاستهای قدیمی میآد، که دیگه الان رفتن پی کارشون، درست؟
Now we all use CDs and mp3, but in the past we had actual tapes, right, magnetic tapes, cassette tapes and that’s how we recorded.
الان ما همهمون از سیدیها و MP3ها استفاده میکنیم ولی توی گذشته ما واقعا نوار داشتیم، مگه نه، نوارهای مغناطیسی، نوارهای کاست و اینطوری ضبط میکردیم.
So now we have this verb, to tape, it means to record something.
بنابراین حالا ما این فعل رو داریم To tape، یعنی ضبط کردن چیزی.
I taped the movie.
من فیلمه رو ضبط کردم.
It means you recorded the movie on your DVD player or on your cassette player.
یعنی شما فیلمه رو روی پخشکنندهی DVD خودتون یا روی پخشکنندهی کاستتون ضبط کردین.
Or I taped the conversation means I recorded the conversation.
یا I taped the conversation یعنی من مکالمه رو ضبط کردم.
Alright, our next word is ingenious and the sentence says “Counting the times a person said ‘I’ was an ingenious way to measure selfishness.
بسیار خب، کلمهی بعدیمون Ingenious هستش و جمله میگه «شمردن تعداد دفعاتی که یک آدم میگفت “من” یه راه مبتکرانه (Ingenious) واسه اندازهگیری خودخواهی بودش».
” So ingenious means clever, clever or smart and it usually describes an idea or an action.
پس Ingenious یعنی زیرکانه، زیرکانه یا هوشمندانه و معمولا یه ایده یا یه عمل رو توصیف میکنه.
Sometimes a person, but mostly we use it to describe a plan or a strategy or an action or something like that.
بعضی مواقع هم یه فرد، ولی ما اغلب ازش استفاده میکنیم تا یه برنامه یا یه استراتژی یا یه عمل یا یه چیزی مث این رو توصیف کنیم.
So an ingenious way means a clever way, a very clever way.
پس An ingenious way یعنی یه راه زیرکانه، یه راه خیلی زیرکانه.
He listened to these conversations and he counted every time they said I.
اون به این مکالمات گوش دادش و هر دفعه که گفتن «من» رو شمرد.
I, I, I, one, two, three, he counted it.
من، من، من، یک، دو، سه، اون شمردشون.
So measuring the number of times they said I was an ingenious way to measure selfishness and an ingenious way to measure their risk for heart attacks because the more times they said I in conversations the higher their risk for a heart attack.
پس شمردن تعداد دفعاتی که اونا گفتن «من» یه راه مبتکرانه واسه اندازهگیری خودخواهی و یه راه مبتکرانه واسه اندازهگیری ریسکشون واسه حملات قلبی بودش بخاطر اینکه هر چی بیشتر توی مکالمات میگفتن «من»، شانسشون برای دچار شدن به یه حملهی قلبی بیشتر بود.
So it was a very clever idea, right, a very clever way to measure this, an ingenious way.
پس یه ایدهی خیلی زیرکانه بودش، مگه نه، یه راه خیلی زیرکانه واسه اندازهگیری این، یه راه مبتکرانه.
So, again, ingenious means clever, ingenious – clever, ingenious – clever.
پس دوباره، Ingenious یعنی زیرکانه، – Ingenious، زیرکانه -، – Ingenious زیرکانه -.
Our next word is self-absorption.
کلمهی بعدیمون Self-absorption هستش.
So this was an ingenious way to measure self-absorption.
پس این یه راه مبتکرانه برای اندازهگیری Self-absorption (خودشیفتگی، خودجذبی) بودش.
Of course, self means yourself, me, I.
مشخصا Self یعنی خودتون، خودم، من.
Absorption here means you’re totally focused on.
Absorption اینجا یعنی شما کاملا متمرکزید روی چیزی.
So it means totally focused on yourself.
پس یعنی کاملا متمرکز روی خودتون.
Self-absorption means totally focused on yourself.
Self-absorption یعنی کاملا متمرکز روی خودتون.
Self-absorption means thinking only about yourself.
Self-absorption یعنی فقط به خودتون فکر کنید.
So this is the noun.
خب این اسمشه.
The adjective is self-absorbed.
صفتش Self-absorbed هستش.
You say “He is so self-absorbed.
مثلا میگید «فلانی خیلی خودشیفتهست (Self-absorbed)».
” It means he only thinks about himself.
یعنی اون فقط به خودش فکر میکنه.
All day he is thinking only about himself.
تموم روز اون فقط به خودش فکر میکنه.
He never thinks about other people or other things, only about himself, self-absorption or self-absorbed.
اون هیچوقت به آدمای دیگه یا چیزای دیگه فکر نمیکنه، فقط به خودش، Self-absorption یا Self-absorbed.
Again, the adjective is self-absorbed.
دوباره، صفتش Self-absorbed هستش.
He is self-absorbed.
[مثال]، He is self-absorbed.
She is self-absorbed.
She is self-absorbed.
Very similar to selfish, selfish, so self-absorbed again means thinking about yourself all the time.
خیلی شبیه Selfish (خودخواه) هستش، Selfish، پس دوباره Self-absorbed یعنی تموم اوقات به خوتون فکر کنین.
Next we have the word sound, sound.
بعدش ما کلمهی Sound رو داریم، Sound.
You probably know the common meaning of sound, it means like noise, something you hear, but in this situation it has a very different meaning.
شما احتمالا معنی متداول Sound رو میدونید، معنی سر و صدا میده، یه چیزی که میشنوید، ولی توی این موقعیت یه معنی خیلی متفاوت داره.
Here’s the sentence, it says “This is sound medical advice.
جمله اینه، میگه «This is sound medical advice».
Caring about other people is sound medical advice.
«Caring about other people is sound medical adivce».
” Here the word sound means good, good.
اینجا کلمهی Sound معنی «خوب» میده، «خوب».
This is good medical advice.
این یه توصیه پزشکی خوبه.
This is reliable medical advice.
این یه توصیه پزشکی قابلاطمینانه.
So sometimes sound can be used as an adjective and sound means reliable, good, strong.
پس بعضی مواقع Sound میتونه به عنوان یه صفت به کار بره و Sound یعنی قابلاطمینان، خوب، محکم.
You can say “His health is very sound.
مثلا شما میتونین بگین «His health is very sound».
” It means his health is good.
یعنی [وضع] سلامتی اون خوبه.
His health is reliable, strong and good.
تندرستیِ اون مطمئن، قوی و خوبه.
There’s nothing wrong with his health.
سلامتیش هیچ مشکلی نداره.
So, again, sound.
پس دوباره، Sound.
As an adjective sound can mean strong, good, strong, good, reliable, sound.
Sound به عنوان یه صفت میتونه محکم، خوب، قوی، خوب، مطمئن معنی بده، Sound.
Alright, our next word is conspicuously or conspicuous.
بسیار خب، کلمهی بعدیمون Conspicuously یا Conspicuous هستش.
Conspicuously describes an action, conspicuous describes things or people.
Conspicuously یه عمل رو توصیف میکنه، Conspicuous چیزها یا افراد رو توصیف میکنه.
So, again, he’s talking about competition.
پس بازم، اون داره راجع به رقابت حرف میزنه.
He says “In Western society we have become highly competitive and you see this most conspicuously in sports.
اون میگه «توی جامعهی غربی ما شدیدا رقابتطلب شدیم و شما میتونید این رو به صورت آشکار توی ورزش مشاهده کنید».
Conspicuous or conspicuously means obviously, obviously.
Conspicuous یا Conspicuously یعنی مشخصا، مشخصا.
It means very easy to see, it’s not hidden.
یعنی دیدنش خیلی راحته، پنهون نیستش.
It’s the opposite of hidden.
متضاد Hidden (پنهان) هستش.
So conspicuous is the adjective.
پس Conspicuous یه صفته.
So if something is conspicuous it means it stands out, it means you see it immediately.
پس اگه یه چیزی Conspicuous باشه یعنی برجستهست، یعنی میتونید مستقیما مشاهدهش کنید.
For example, if we have a room, 30 people in a room.
به عنوان مثال، اگه ما یه اتاقی داشته باشیم، ۳۰ نفر توی یه اتاق.
Thirty people, 29 people are wearing black, black shirts, black pants, right.
سی نفر، ۲۹ نفرشون سیاه پوشیدن، پیراهنهای سیاه، شلوارهای سیاه، درست.
Everybody is wearing black shirts and black pants, but one person is wearing a pink shirt and pink pants.
همه پیرهنای سیاه و شلوارهای سیاه پوشیدن، ولی یه آدمی پیرهن صورتی و شلوار صورتی پوشیده.
The person wearing pink is very conspicuous, very conspicuous, right?
اون بابایی که صورتی پوشیده خیلی Conspicuous (تابلو، آشکار) هستش، خیلی تابلوئه، درسته؟
You see them, everybody will focus on them.
شما میبیندشون، همه روشون دقت میکنن.
They are conspicuous, they are very obvious.
اونا تابلوئن، خیلی مشخص هستن.
They standout, they’re not hidden.
برجستهان، پنهان نیستن.
So it’s the opposite of hidden, right?
پس متضاد پنهان هستش، درسته؟
They standout, oh, you immediately notice the person in pink because everybody else is wearing black.
اونا برجستهان، شما فورا متوجه اون فرد با لباس صورتی میشین بخاطر اینکه بقیه همه مشکی پوشیدن.
That’s conspicuous.
این شد Conspicuous.
So he’s saying that we see competition, hyper-competitiveness in sports.
پس اون داره میگه ما رقابتطلبی، رقابتطلبی شدید رو توی ورزش مشاهده میکنیم.
It’s very obvious in sports, right?
توی ورزش خیلی مشهوده، درسته؟
It’s not hidden, everyone can see.
پنهون نیستش، همه میتونن ببینن.
Athletes are very, very, very competitive.
ورزشکارا خیلی خیلی خیلی رقابتطلبن.
It’s conspicuous, it’s obvious.
آشکاره، مشخصه.
And that word hyper, hyper-competitive, hyper just means very, very, very.
و اون کلمه Hyper، Hypercompetitive، Hyper صرفا یعنی خیلی، خیلی، خیلی.
It means super, so hypercompetitive means very, very competitive, super competitive.
یعنی مافوق، پس Hypercompetitive یعنی خیلی خیلی رقابتطلب، فوقِ رقابتطلب.
Hyperactive means very, very, very active, super active, lots and lots of energy.
Hyperactive یعنی خیلی خیلی خیلی فعال، فوقِ فعال، کلی کلی انرژی.
Sometimes I’m hyperactive.
بعضی مواقع من Hyperactive (بیشفعال) هستم.
So, again, hyper means just very.
پس دوباره، Hyper یعنی صرفا خیلی.
You get hyper and then you have an adjective, hyperactive, hyper-competitive, whatever.
Hyper رو میگیرین و بعد یه صفت هم دارین، [مثل] Hyperactive, Hypercompetitive, هر چی.
And, finally, we have one more little phrase and that is to lose touch with, to lose touch with something.
و نهایتا، ما یه دونه عبارت کوچولوی دیگه دارین و اون To lost touch with هستش، To lose touch with something (ارتباط با چیزی رو از دست دادن، دور شدن از چیزی).
And he says that “When we become hyper-competitive,” when we’re very competitive, we’re trying to win, win, win, “we can lose touch with honor, decency and sportsmanship.
و اون میگه که «وقتی ما زیادی رقابتطلب میشیم»، وقتی ما خیلی رقابتطلبیم، داریم سعی میکنیم ببریم، ببریم، و ببریم، «میتونیم از شرافت، نجابت، و روحیهی ورزشکاری دور بشیم».
” To lose touch with something means to lose your connection with it or to forget it or just to lose it.
To lose touch with something یعنی ارتباطتون باهاش رو از دست بدین یا فراموشش کنین یا صرفا از دست بدینش.
So if you lose touch with honor it means you forget honor.
پس وقتی ارتباطتون با شرافت رو از دست میدین یعنی شرافت رو از یاد میبرین.
You forget about honor, you don’t have honor anymore.
شما شرافت رو فراموش میکنین، دیگه شرافت ندارین.
So he’s saying now we see some athletes, they’re so competitive, they’re always trying to win so much, they’re not honorable, they kind of cheat.
پس اون داره میگه الان بعضی از ورزشکارا رو میبینیم، اونا خیلی رقابتطلبن، همهش خیلی زیاد دارن سعی میکنن ببرن، شرافتمند نیستن، اونا یه جورایی تقلب میکنن.
Maybe they use some kind of drugs to make their body stronger so they can win more easily or maybe they cheat with the rules like you see in soccer or football.
شاید مثلا یه جور داروهایی مصرف میکنن که بدنشون رو قویتر کنن تا بتونن راحتتر ببرن یا شاید توی قوانین تقلب میکنن همونطور توی فوتبال یا ساکر(واژهی آمریکایی به معنی فوتبال) میبینین.
You know they fall down and they pretend they’re hurt so they get a penalty.
میدونین دیگه، میافتن پایین و وانمود میکنن خیلی آسیب دیدن تا یه پنالتی بگیرن.
You know we see it all the time in all sports now.
میدونین ما الان همیشه تو همهی ورزشا اینو میبینیم.
That many athletes now have lost touch with honor, they’re not honorable anymore.
که خیلی از ورزشکارا از شرافتشون دور شدن، دیگه شرافتمند نیستن.
They have forgotten honor, so they lost touch with honor because they’re too competitive now.
اونا شرافت رو فراموش کردن، پس اونا از شرافت دور شدن بخاطر اینکه الان زیادی رقابتطلبن.
So that’s what it means.
پس این میشه معنیش.
To lose touch with something means you forget it or you lose your connection.
To lose touch with something یعنی شما فراموشش کنید یا ارتباطتون رو از دست بدین.
You can also lose touch with a person.
شما همینطور میتونید ارتباطتون رو با یه فرد از دست بدین(Lose touch with).
You say “Wow, I lost touch with John.
مثلا میگید «Wow, I lost touch with John».
” It means John maybe before was a friend, but now you lost contact.
یعنی ممکنه جان قبلا یه دوستی بوده باشه، ولی حالا ارتباطتون رو از دست دادین.
You don’t call him anymore.
شما دیگه بهش زنگ نمیزین.
And maybe he moved.
و شاید نقل مکان کرده.
You don’t have his phone number anymore.
شما دیگه شمارهش رو ندارین.
You don’t know how to contact him, so you lost touch with him.
شما نمیدونین که چطور باهاش تماس ایجاد کنین، بنابراین ارتباطتون رو از دست دادین.
You’ve stopped communicating with him.
معاشرت کردن باهاش رو متوقف کردهین.
You can’t find him anymore.
دیگه نمیتونین پیداش کنین.
Alright, so that’s to lose touch with.
بسیار خب، پس اینم شد To lose touch with.
And that’s our last phrase for the vocabulary lesson.
و آخرین عبارتمون واسه درس دایره لغات بودش.
So, listen to this a few times, get the general meaning of these words and then move on to the mini-story lesson, which of course is our favorite lesson.
خب، یه چند باری به این گوش بدین، معنی کلی این کلمات رو بگیرین و بعد برین سر داستان کوتاه، که قطعا درس محبوب ما هستش.
Alright, I will see you next time.
بسیار خب، دفعهی بعد میبینمتون.
بخش سوم – درس داستان کوتاه
Hello, this is AJ, welcome to the mini-story for “Healthy Heart.
درود، ایجی هستم، به داستان کوتاه واسه «قلب سالم» خوش اومدین.
” As always, let’s take a deep breath, let’s get our bodies standing up strong or sitting up strong.
مثل همیشه، بیاین یه نفس عمیق بکشیم، بیاین محکم بایستیم یا محکم بشینیم.
Lift your head, big smile on your face.
سرتونو بیارین بالا، لبخند گنده رو صورتتون باشه.
I’m doing it now, so do it with me.
من الان دارم اینکار رو میکنم، پس اینکار رو باهام انجام بدین.
Feel good?
حس خوب دارین؟
Let’s move a little bit.
بیاین یه ذره تحرک کنیم.
Let’s move our bodies a little bit.
بذارین یه ذره بدنمون رو حرکت بدیم.
I’m standing up right now I can’t really move, but I’ll jump around a little bit and get my body moving.
من الان ایستادم و نمیتونم خیلی تکون بخورم، ولی یه ذره اینور اونور خواهم پرید و بدنم رو حرکت میدم.
You move your body, too, and let’s start.
شما هم بدنتون رو حرکت بدین، و بریم که شروع کنیم.
Now for the mini-story, here we go.
خب حالا نوبت داستان کوتاهه، میریم که داشته باشیم.
There was a guy named Zach.
یه آقایی بود به اسم زک.
Zach loved bright and expensive clothes.
زک لباسای روشن و گرون دوست داشت.
Did Zach love dull clothes?
آیا زک لباسای تیره دوست داشتش؟
Oh, no, no, he did not love dull clothes, he loved bright clothes.
اوه، نه، نه، اون لباسای تیره دوست نداش، لباسای روشن دوست داشت.
Did he love bright clothes or did he love dull clothes?
لباسای روشن دوست داشت یا لباسای تیره؟
Well, of course, bright.
خب، البته که روشن.
He loved bright clothes.
اون عاشق لباسای روشن بودش.
What kind of clothes did he like?
چجور لباسایی رو دوست داشت؟
He liked bright clothes and expensive clothes.
لباسای روشن و گرون دوست داشت.
So did he love black and gray and brown clothes?
پس آیا اون لباسای مشکی و خاکستری و قهوهای دوست داشت؟
No, no, no, those are not bright colors.
نه، نه، نه، اینا رنگای روشن نیستن.
He loved purple and green and pink clothes.
اون لباسای بنفش و سبز و صورتی دوست داشت.
He loved bright clothes.
لباسای روشن دوست داشت.
Who loved bright clothes?
کی لباسای روشن دوست داشت؟
Well, Zach, Zach loved bright clothes.
خب، زک، زک لباسای روشن دوست داشت.
He loved bright, cheap clothes, right?
لباسای روشن و ارزون دوست داشت، درسته؟
No, no, no, no, wrong.
نه، نه، نه، نه، غلطه.
Not bright cheap clothes, bright expensive clothes.
لباسای روشن ارزون نه، لباسای روشن گرون.
Zach loved bright, expensive clothes.
زک لباسای روشن گرون دوست داشت.
He loved bright, expensive what?
چی روشن و گرون داست داشت؟
That’s right, clothes.
درسته، لباس.
Zach loved bright, expensive clothes.
زک لباسای روشن و گرون داشت.
In fact, he was always very conspicuous on the street.
در واقع، اون همیشه توی خیابون خیلی انگشتنما بودش.
Did Zach blend in on the street?
آیا زک تو خیابون آمیخته [با بقیه] بودش؟
Did he blend in?
آیا آمیخته بودش؟
No, he did not blend in.
نه، جور نبودش.
Blend in means to be the same as everything around you.
Blend in یعنی مث محیط اطراف بودن.
It means not obvious.
یعنی واضح نبودن.
It’s the opposite of conspicuous.
متضاد Conspicuous (مشهود، انگشتنما) هستش.
So, of course, Zach did not blend in, he was conspicuous.
پس البته که زک آمیخته نبود، انگشتنما بود.
He stood out.
برجسته بودش.
So stood out is the same as conspicuous.
پس Stood out مثل همون Conspicuous هستش.
To stand out means to be very obvious, to be very conspicuous.
To stand out یعنی خیلی آشکار بودن، خیلی مشهود بودن.
Zach was very conspicuous on the street, everybody looked at him.
زک توی خیابون خیلی انگشتنما بود، همه بهش نگاه میکردن.
Why was Zach conspicuous?
چرا زک انگشتنما بودش؟
Well, because he always wore bright, expensive clothes.
خب، چون همیشه لباسای گرون و روشن میپوشید.
He was conspicuous, he was obvious.
تابلو بود، خیلی مشهود بودش.
He stood out because he always wore bright, expensive clothes.
پس اون برجسته بود چون همیشه لباسای روشن و گرون میپوشید.
So who was always very conspicuous?
پس کی همیشه خیلی مشهود بود؟
Zach, Zach was always very conspicuous.
زک، زک همیشه خیلی مشهود بودش.
Where was he conspicuous?
تو کجا مشهود بود؟
Well, on the street.
خب، توی خیابون.
When he walked on the street he was very conspicuous.
وقتی توی خیابون راه میرفت خیلی انگشتنما بود.
Everybody looked at him when he walked on the street.
همه وقتی تو خیابون راه میرفت بهش نگاه میکردن.
And why did they look at him?
و چرا بهش نگاه میکردن؟
Well, because he was conspicuous because he wore bright, expensive clothes.
خب، چون انگشتنما بودش بخاطر اینکه لباسای گرون و روشن میپوشید.
So Zach was very, very conspicuous.
پس زک، خیلی خیلی تابلو بود.
Zach was also very self-absorbed.
همینطور اینکه زک خیلی خودشیفته بود.
Did Zach think a lot about other people?
آیا زک راجع به بقیه آدما زیاد فکر میکرد؟
Oh, no, no, no, no, no, no, he never thought about other people.
اوه، نه، نه، نه، نه، نه، اون هیچوقت به بقیه آدما فکر نمیکرد.
Zach only thought about himself and his clothes.
زک فقط به خودش و لباساش فکر میکرد.
He thought about his clothes all the time.
اون دائما به لباساش فکر میکرد.
“Oh, I hope my clothes look good.
اوه، امیدوارم لباسام خوب به نظر بیان.
What should I buy next?
دیگه باید چی بخرم؟
Zach was self-absorbed, he thought only about himself and his clothes.
زک خودشیفته بود، اون فقط به خودش و لباساش فکر میکرد.
What kind of person was Zach?
زک چجور آدمی بود؟
He was a self-absorbed person.
یه آدم خودشیفته بودش.
Zach was a very self-absorbed person.
زک خیلی آدم خودشیفتهای بود.
Was Zach generous and caring?
آیا زک سخاوتمند و دلواپس [برای بقیه] بود؟
No, he wasn’t.
نه، نبود.
Zach was not generous and caring.
زک سخاوتمند و دلواپس بقیه نبود.
Zach was self-absorbed, he thought only about himself.
زک خودشیفته بود، فقط به خودش فکر میکرد.
He didn’t give to other people.
به آدمای دیگه چیزی نمیداد.
He didn’t think about other people, he was self-absorbed.
به آدمای دیگه فکر نمیکرد، خودشیفته بود.
And who?
و کی؟
Who was self-absorbed?
کی خودشیفته بود؟
Zach, of course.
زک، مشخصا.
Zach was very self-absorbed.
زک خیلی خودشیفته بود.
He always wore conspicuous clothes, he was always very conspicuous on the street and he was self-absorbed, thinking only about himself.
همیشه لباسای تابلو میپوشید، همیشه تو خیابون خیلی انگشتنما بودش و اون خودشیفته بود، صرفا به خودش فکر میکرد.
And so he bought a coat.
و بنابراین یه کت خریدش.
He went to a store and he bought a coat, a special coat.
رفت فروشگاه یه کت خرید، یه کت خاص.
Where did he buy the coat?
کجا کت رو خرید؟
Well, he bought the coat at Saks Fifth Avenue, a store named Saks Fifth Avenue.
خب، کت رو از سَکس فیفث اَونیو خرید، یه فروشگاه به نام سَکس فیفث اَونیو.
Was this a cheap store or an expensive store?
آیا این یه مغازهی ارزون بودش یا یه مغازهی گرون؟
Well, it was a very expensive store.
خب، یه مغازهی گرون بود.
It still is a very expensive store.
هنوزم یه مغازهی خیلی گرونه.
What did he buy at Saks Fifth Avenue?
از سَکس فیفث اَونیو چی خرید؟
He bought a coat.
یه کت خرید.
He bought a coat at Saks Fifth Avenue.
یه کت از سَکس فیفث اَونیو خریدش.
What kind of coat did he buy at Saks Fifth Avenue?
چجور کتی از سَکس فیفث اَونیو خرید؟
He bought a coat made from gold fibers.
یه کت ساخته شده از فیبرهای طلا خرید.
What kind of fibers were in the coat?
توی کت چجور فیبرایی بود؟
Gold fibers, gold strings, long strings of gold put together to make this coat.
فیبرای طلا، رشتههای طلا، تارهای بلند طلا که کنار هم قرار گرفته بودن تا کت رو تشکیل بدن.
It was a coat made from gold fibers, gold strings.
یه کت ساخته شده از فیبر طلا بودش، رشتههای طلا.
Was this coat made from silver fibers?
آیا این کت از فیبرهای نقره ساخته شده بود؟
Oh, no, silver is cheap.
اوه نه، نقره ارزونه.
This coat was made of gold fibers.
این کت از فیبرای طلا ساخته شده بود.
What was made of gold fibers?
چی از فیبرای طلا ساخته بود؟
The coat.
کت.
The coat that Zach bought was made from gold fibers or was made of gold fibers.
کتی که زک خرید از فیبرای طلا ساخته شده یا با فیبرای طلا ساخته شده.
Where did he buy the coat that was made of gold fibers?
از کجا کتی که از فیبرای طلا ساخته شده بود رو خرید؟
Saks Fifth Avenue.
سَکس فیفث اَونیو.
He bought the coat that was made of gold fibers at Saks Fifth Avenue.
اون کتی که از فیبرای طلا ساخته شده بود رو از سَکس فیفث اَونیو خرید.
And what kind of store is Saks?
و سَکس چه جور فروشگاهیه؟
Well, Saks is a very, very expensive store, of course.
خب، سکس، یه فروشگاه خیلی خیلی گرونه، مشخصا.
So Zach bought a coat made from gold fibers, a very, very, very expensive coat.
پس زک یه کت که از فیبرای طلا درست شده بود خرید، یه کت خیلی خیلی خیلی گرون.
How much did the coat cost, the coat that was made of gold fibers, $1 million?
قیمت کته، کتی که از فیبرای طلا درست شده بود چقد بود، ۱ میلیون دلار؟
No, no, no, no, no that’s cheap.
نه، نه، نه، نه، نه، این که ارزونه.
The coat cost $72 million.
کته ۷۲ میلیون دلار هزینهش بود.
It was a $72 million gold coat.
یه کت ۷۲ میلیون دلاری بودش.
Zach put it on and he felt great.
زک پوشیدش و احساس فوقالعادهای داشت.
He looked in the mirror and he said “I look great.
توی آینه نگاه کرد و گفتش «من حس فوقالعادهای دارم».
I’m so handsome.
من خیلی خوشتیپم.
I’m so rich.
من خیلی پولدارم.
I’m fantastic!
من خارقالعادهم!
What kind of person was Zach?
زک چجور آدمی بودش؟
That’s right, he was self-absorbed.
درسته، اون خودشیفته بودش.
He was a self-absorbed person.
یه آدم خودشیفته بود.
So he looked in the mirror wearing the gold coat and he said “Wow, I look great.
پس در حالی که کت طلاش رو پوشیده بود توی آینه نگاه کردش و گفت «واو، من فوقالعاده به نظر میام».
I’m damn handsome.
من خفن خوشتیپم.
I’m fantastic.
من خارقالعادهام.
I’m just great.
من کاملا فوقالعادم.
” And he continued to look in the mirror.
و ادامه داد به نگاه کردن به آینه.
What was he?
اون چی بودش؟
That’s right, self-absorbed.
درسته، خودشیفته.
He was totally self-absorbed thinking only about himself.
اون کاملا خودشیفته بود، فقط به خودش فکر میکرد.
Every day, every minute, every hour, every month, every year, all the time, he thought only about himself and his clothes and now he had a $72 million gold coat.
هر روز، هر دقیقه، هر ساعت، هر ماه، هر سال، تموم مدت، اون فقط به خودش و لباساش فکر میکرد و حالا یه کت طلای ۷۲ میلیون دلاری داشت.
But one day something changed.
ولی یه روز یه چیزی تغییر کرد.
One day Zach looked in the mirror and he felt sad.
یه روز زک توی آینه نگاه کرد و احساس غمگین بودن کرد.
He looked in the mirror and he felt sad.
تو آینه نگاه کرد و احساس غمگین بودن کرد.
How did he feel?
چه حسی کرد؟
Sad, Zach felt very, very sad.
غم، زک خیلی خیلی غمگین بود.
He thought about himself and he felt sad.
به خودش فکر کرد و حس ناراحتی کردش.
Who felt sad?
کی احساس غمگینی کردش؟
Zach, of course.
زک، مشخصا.
Zach felt sad.
زک احساس ناراحتی کرد.
Why did Zach feel sad?
چرا زک احساس ناراحتی کرد؟
Well, because he realized.
خب، چون متوجه شد.
He realized he had lost touch with other people.
متوجه شد که ارتباطش با افراد دیگه رو از دست داده.
Was Zach connected to other people?
آیا زک به افراد دیگه متصل بود؟
No, he wasn’t.
نه، نبودش.
He lost touch with everyone else.
ارتباطش با همه آدمای قطع شده بود.
He had no friends.
هیچ دوستی نداشت.
He never communicated with his family.
هیچوقت با خونوادهش معاشرت نمیکرد.
He was totally alone.
کاملا تنها بودش.
Who did Zach lose touch with?
زک با کی ارتباطش رو از دست داده بود؟
Everyone, he lost touch with everyone.
همه، ارتباطش با همه قطع شده بود.
He lost connection with everyone.
اون رابطهش با همه قطع شده بود.
He was not connected to any other person.
به هیچ آدم دیگهای متصل نبود.
He did not communicate with any other person.
با هیچ فرد دیگهای معاشرت نداشت.
He lost touch with everybody.
ارتباطش با همه قطع شده بود.
He also lost touch with his happiness.
همینطور حس شادیش رو هم از دست داده بود.
He lost his happiness.
شادی رو از دست داده بود.
He was not connected to that feeling anymore.
دیگه به اون حس اتصالی نداشت.
What feeling did he lose touch with?
چه حسیش رو از دست داده بود؟
He lost touch with his feelings of happiness.
احساسات شادمانیش رو از دست داده بود.
He lost touch with happiness.
حس شادیش رو از دست داد.
He did not feel happy anymore.
دیگه شاد نبودش.
He lost touch with his family.
ارتباطش رو با خونوادهش از دست داده بود.
He did not connect with them.
ارتباطی باهاشون نداشت.
He did not communicate with them anymore.
با هیچ کدومشون دیگه معاشرت نداشت.
He lost touch with all his old friends.
ارتباطش با همهی دوستای قدیمیش قطع شده بود.
He never saw them, he never talked to them.
هیچوقت نمیدیدشون، هیچوقت باهاشون حرف نمیزد.
Who did he lose touch with?
ارتباطش با کی قطع شده بود؟
Everyone, he lost touch with everyone.
هیچکی، ارتباطش با همه قطع شده بود.
What did he lose touch with?
چی رو از دست داده بود؟
His happiness.
خوشحالیش رو.
His feelings of happiness.
حس شادیش رو.
He lost touch with his feelings of happiness.
حس شادیش رو از دست داده بود.
Who lost touch with his happiness?
کی حس شادیش رو از دست داده بود؟
Who lost touch with his family and friends?
کی ارتباطش با خونواده و دوستا قطع شده بود؟
Zach, Zach lost touch with everyone.
زک، زک ارباتطش با همه قطع شده بود.
And he lost touch with his family and friends and his happiness, with everything in his life.
و ارتباطش با خونواده و دوستاش و شادی و همه چیز توی زندگیش قطع شده بود.
He lost touch with all other people, with all other connections, with all his good feelings.
ارتباطش با همه افراد قطع شده بود، همهی ارتباطات و احساسات خوبش رو از دست داده بود.
He lost touch with everything and everyone.
ارتباطش با همه چیز و همه کس قطع شده بود.
He was alone, totally alone.
تنها بودش، کاملا تنها.
He went outside walking and then he saw a poor homeless man.
رفتش بیرون راه بره و بعد یه آدم فقیر و بیخانمان دید.
And for the first time, he was moved by the man’s suffering.
و برای اولین بار، تحت تاثیر رنجش اون مرد فقیر قرار گرفت.
The man looked terrible.
مَرده افتضاح به نظر میرسید.
What was he moved by?
از چی تحت تاثیر قرار گرفت؟
He was moved by the man’s suffering.
از رنجش مرده تحت تاثیر قرار گرفت.
He felt emotional.
احساساتی شد.
Very sad, very emotional because of the poor homeless man.
خیلی غمگین، بخاطر مرد فقیرِ بیخانمان خیلی احساساتی شد.
The poor homeless man was hungry and dirty and had no money.
اون مرد فقیر بیخانمان گرسنه و تشنه بود و پولی نداشت.
Zach was moved by his suffering.
زک از رنجشش تحت تاثیر قرار گرفت.
How did Zach feel?
زک چه حالی داشت؟
Very emotional.
خیلی احساساتی بود.
Zach felt emotional, upset and emotional because of the homeless man.
زک احساساتی شد، ناراحت و احساساتی بخاطر اون مرد فقیر و بیخانمان.
He was moved by the homeless man.
تحت تاثیر مرد بیخانمان قرار گرفت.
Who was moved by the homeless man?
کی تحت تاثیر مرد بیخانمان قرار گرفت؟
Zach, Zach was moved by the homeless man.
زک، زک تحت تاثیر مرد بیخانمان قرار گرفت.
Zach felt emotional because of the homeless man.
زک بخاطر اون مرد آواره خیلی احساساتی شده بود.
What kind of man moved Zach?
چجور آدمی زک رو تحت تاثیر قرار داد؟
A homeless man.
یه مرد بیخانمان.
A very poor, suffering, homeless man moved Zach, made Zach feel emotional and upset.
یه مرد خیلی فقیر، رنجکشیده، و بیخانمان زک رو تحتتاثیر قرار داد، باعث شد زک احساساتی و غمگین بشه.
So Zach took off his $72 million gold coat, he gave it to the homeless man and he said: “Here, take my gold coat and buy a big house with it.
بنابراین زک کت ۷۲ میلیون دلاریش رو در آورد، دادش به مرد آواره و گفتش: «بیا کت طلام رو بگیر و باهاش یه خونهی بزرگ بخر».
What did Zach give the homeless man?
زک به مرد بیخانمان چی داد؟
He gave the homeless man his gold coat.
کت طلاش رو به مرد بیخانمان داد.
Who did he give his gold coat to?
کت طلاش رو به کی دادش؟
To the homeless man.
به مرد آواره.
Zach gave his gold coat to the homeless man.
زک کت قدیمیش رو داد به مرد آواره.
And who gave a gold coat to the homeless man?
و کی به مرد بیخانمان یه کت طلا داد؟
Zach, Zach gave a gold coat to the homeless man.
زک، زک به مرد بیخانمان یه کت طلا داد.
How much was the gold coat worth?
ارزش کت طلا چقدر بود؟
It was worth $72 million.
ارزشش ۷۲ میلیون دلار بود.
The gold coat was worth $72 million.
ارزش کت طلا ۷۲ میلیون دلار بودش.
Why did Zach give his gold coat to the homeless man?
چرا زک کت طلاش رو به مرد بیخانمان داد؟
Ah, because he was moved by the homeless man.
ام، چون تحت تاثیر مرد بیخانمان قرار گرفت.
He was moved by the homeless man’s suffering.
تحت تاثیر رنج کشیدن مرد آواره قرار گرفت.
He felt emotional and upset because of the homeless man’s suffering.
بخاطر رنجش اون مرد بیخانمان احساساتی و غمگین شدش.
So he felt moved by the homeless man and he gave the homeless man his gold coat.
پس تحت تاثیر مرد بیخانمان قرار گرفت و بهش کت طلاش رو داد.
How did the homeless man feel?
مرد بیخانمان چه احساسی داشت؟
Well, he felt amazing!
خب، احساس فوقالعادهای داشت.
Wow!
واو!
A $72 million gold coat!
یه کت طلای ۷۲ میلیون دلاری!
The homeless man ran to the bank.
مرد آواره دوید سمت بانک.
He gave them the gold coat.
بهشون کت طلا رو داد.
He sold his gold coat and he bought a big, huge house and he ate a big, big meal and he was very, very happy.
کت طلاش رو فروخت و یه خونهی بزرگ و گنده حرید و یه وعدهی خیلی بزرگ خورد و خیلی خیلی خوشحال بود.
How did the homeless man feel?
مرد بیخانمان چه احساسی داشت؟
He felt amazing.
حس شگفتانگیزی داشت.
He felt ecstatic.
حس شور و شعف داشت.
He felt excited.
حس هیجان داشت.
He felt wonderful!
حس شگفتانگیزی داشت.
How did Zach feel?
زک چه احساسی داشت؟
Well, Zach felt amazing, too.
خب، زک هم حس شگفتانگیزی داشت.
He felt wonderful and amazing and ecstatic!
حس فوقالعاده و شگفتانگیز و شور و شعف داشتش.
Why did Zach feel great?
چرا زک حالش عالی بود؟
Ah, because he helped the homeless man.
ام، بخاطر اینکه به مرد آواره کمک کرد.
He felt great because he saw the homeless man’s happiness.
حس فوقالعادهای داشت که شادی مرد آواره رو میدید.
He felt great because he helped the homeless man.
حس فوقالعادهای داشت که به مرد آواره کمک کرد.
Zach was very happy.
زک خیلی خوشحال بودش.
The homeless man was very happy.
مرد آواره خیلی خوشحال بود.
And that is the end of our story.
و اینم از پایان داستانمون.
Please listen to this story many times, as usual.
لطفا به این داستان کلی دفعه گوش بدین، طبق معمول.
Remember, pause and answer the questions, if necessary.
یادتون باشه، پاز کنین و سوالا رو جواب بدین اگه نیاز بود.
If you’re fast you can answer the questions without pausing, but, if you need to, pause and answer the questions.
اگه سریعین میتونین سوالا رو بدون پاز کردن جواب بدین اما اگه نیاز داشتین، پاز کنید و پاسخ بدین.
If possible, if you’re alone, shout the answers!
اگه ممکن بود، اگه تنها بودین، جوابا رو فریاد کنین.
Right?
درست؟
Strong body, standing up, big smile and shout your answers very strong!
بدن محکم، ایستاده باشین، لبخنده گنده و جواباتون رو خیلی محکم فریاد بزنین.
Feel confident.
اعتماد به نفس داشته باشین.
Feel strong when you speak English.
وقتی انگلیسی حرف میزنین حس قدرت داشته باشین.
If you’re in a bus or a train or around other people maybe you can’t shout, but you can still have your body strong, you can still smile.
اگه توی اتوبوس یا قطار یا کنار بقیهاین احتمالا نمیتونین داد بزنین، ولی بازم میتونین بدنتون رو محکم کنین، میتونین لبخند بزنین.
Even if you whisper the answers, do it with a big smile, do it with a strong body.
حتی اگه جوابا رو زمزمه میکنین، با یه لبخند بزرگ انجامش بدین، با یه بدن محکم انجامش بدین.
You will build your confidence with English by doing that.
با انجام دادن این کار اعتماد به نفستون توی انگلیسی رو میسازین.
So, please, it’s very important, do that.
پس لطفا، این خیلی مهمه، انجامش بدین.
Don’t just answer nah, nah, nah, very weak.
صرفا جواب ندین، خیلی شل و ضعیف.
Answer strongly every time you speak English.
هر موقع انگلیسی حرف میزنین محکم پاسخ بدین.
Every time you answer a question in the mini-story, do it strongly, with a strong body, strong physiology.
هر بار که یه سوال رو توی داستان اصلی جواب میدین، پرقدرت اینکارو کنین، با یه بدن قوی، یه فیزیولوژی قوی.
Okay, that is the end of our mini-story for “Healthy Heart.
خب، اینم از پایان داستان کوتاهمون واسه «قلب سالم».
” I will see you next time.
دفعهی بعد میبینمتون.
Bye-bye
بدرود.
بخش چهارم – درس دیدگاه
Hello, welcome to the point of view stories for “Healthy Heart.
درود، به داستانهای زاویه دید برای «قلب سالم» خوش اومدین.
” Same stories, different points of view, different timeframes, let’s start.
همون داستانا، با زاویه دیدهای متفاوت، قاب زمانی متفاوت، بریم شروع کنیم.
Since he was a teenager Zach has loved bright, expensive clothes.
از وقتی نوجوون بود زک لباسای روشن و گرون دوست داشته.
In fact, since he was a teenager he has always worn conspicuous clothes when he was on the street.
در واقع از وقتی نوجوون بود اون همیشه وقتی تو خیابون بودش لباسای انگشتنما پوشیده.
He has always been very conspicuous every time he walked on the street, since he was a teenager and continuing until he was an adult, until very recently.
همیشه وقتی توی خیابون راه میرفت خیلی انگشتنما بوده، از وقتی نوجوون بود و ادامهش تا وقتی بالغ شد، تا همین اخیرا.
And since he was a teenager Zach has been totally self-absorbed.
و از وقتی نوجوون بودش زک کاملا خودشیفته بوده.
Zach has been completely self-absorbed, he has only thought about himself and his clothes.
زک کاملا خودشیفته بوده، فقط به خودش و لباساش فکر کرده.
So, since he was a teenager he has loved bright, expensive clothes.
پس، از وقتی نوجوون بود، اون عاشق لباسای روشن و گرون بوده.
Since he was a teenager he has always been conspicuous, noticeable.
از وقتی نوجوون بود همیشه انگشتنما بوده، مشهود بوده.
And since he was a teenager he has always been self-absorbed, he has only thought about himself and his clothing.
و از وقت نوجوون بود همیشه خودشیفته بوده، فقط به خودش و لباس پوشیدنش فکر کرده.
But one day he bought a coat made from gold fibers and he bought the coat at Saks Fifth Avenue.
ولی یه روز یه کت ساخته شده از فیبر طلا خرید و اون کت رو از سَکس فیفث اونیو خرید.
This coat was worth $72 million, a super expensive coat!
این کت ۷۲ میلیون دلار ارزشش بود، یه کت فوق گرون بودش!
Zach loved the coat.
زک عاشق کته بود.
He looked in the mirror and he talked to himself and he said “I’m so handsome.
توی آینه نگاه کرد و با خودش حرف زد .
I’m so wonderful.
گفتش «من خیلی خوش تیپم».
I’m great!
«من فوقالعادهام»!
However, a few weeks later, he woke up one day and looked in the mirror and he felt sad.
گرجه، چند هفته بعد، یه روز بیدار شد و توی آینه نگاه کرد و احساس غمگینی کردش.
He realized that he had lost touch with his happiness.
متوجه شد شادمانیش رو از دست داده.
He had lost touch with his happiness, he had lost touch with other people and so he felt very sad.
شادیش رو از دست داده، ارتباطش با افراد دیگه از بین رفته بنابراین خیلی ناراحت شد.
He realized that he was totally alone.
متوجه شد که کاملا تنها بود.
He went outside for a walk and while walking he saw a poor homeless man, a poor, suffering, hungry, homeless man.
واسه قدم رفت بیرون و وقتی قدم میزد یه مرد بیخانمان دید، یه مرد فقیر، رنجکشیده، گرسنه و آواره.
Oh, so sad.
اوه، خیلی ناراحتکننده بود.
And Zach was moved by his suffering, he felt emotional because of the man’s suffering.
و زک تحت تاثیر رنجش اون قرار گرفت، بخاطر رنج کشیدن اون مرد احساساتی شد.
And so Zach said “Here, take my gold coat and buy a big house.
و بنابراین زک گفتش «بیا، کت طلای من رو بگیر و باهاش یه خونهی بزرگ بخر».
And the man took his gold coat, he was so happy.
و مَرده کتش رو گرفت، خیلی خوشحال بودش.
He ran to the bank, he sold the gold coat, he bought a big, big mansion and he ate a lot of food.
دوید سمت بانک، کت طلا رو فروخت، یه عمارت خیلی بزرگ خرید و کلی غذا خورد.
And Zach also felt very happy because he helped this man.
و زک هم خیلی خوشحال بودش بخاطر اینکه این آقا رو کمک کردش.
He connected again with a person, so Zach was very happy and the homeless man was also very happy.
اون دوباره با یه آدم ارتباط گرفته بود، پس زک خیلی خوشحال بود و مرد آواره هم خیلی خوشحال بود.
Okay, that is the end of our first point of view story.
خب، این از آخر داستان زاویه دید اولمون.
As always, in these first stories, you’ll hear a change, usually, and the change is between something that has been happening a while.
مث همیشه، شما توی این داستانا یه تغییری میشنوین، معمولا، و این تغییر بین چیزیه که داشته یه مدتی اتفاق میفتاده.
It started in the past and it has continued happening for some time and then we change because something just happened suddenly.
توی گذشته شروع شده و مدتی اتفاق افتادنش ادامه پیدا کرده و بعد تغییر میکنه بخاطر اینکه یه چیزی یهو اتفاق افتاده.
We talk about one event; he bought a coat made from gold fibers.
ما راجع به یه رویدادی حرف میزنیم؛ یه کت ساخته شده از فیبر طلا خرید.
That happened one time.
این یک بار اتفاق افتاد.
He didn’t buy a coat every day starting 10 years ago and continuing.
از ۱۰ سال پیش و تو ادامهش هر روز یه دونه کت نخریده.
No, it happened one time and then it was over.
نه، یه بار اتفاق افتاده و بعد تموم شده.
So we’re talking about specific events after the change.
پس داریم راجع به رویدادهای مشخصی بعد تغییر صحبت میکنیم.
Before the change we’re talking about some things that were happening and continued happening.
قبل تغییر داریم راجع به یه چیزایی صحبت میکنیم که داشتن اتفاق میفتادن و به اتفاق افتادنشون ادامه پیدا میکرده.
He was conspicuous.
اون انگشتنما بودش.
He was always conspicuous, for example.
اون همیشه انگشتنما بودش، به عنوان مثال.
So he has been conspicuous since he was 16.
اون از ۱۶ سالگی انگشتنما بوده.
It means it started when he was 16 and he continued to be conspicuous every day after that for several years.
یعنی از سالگی شروع شده و واسه چندین سال بعد اون انگشتنما بودنش ادامه پیدا کرده.
So it’s a timeframe, it’s a longer time period, it keeps happening over time.
پس یه قاب زمانیه، یه دورهی زمانی طولانیتریه، توی یه مدت زمانی اتفاق میفته.
If we say “He was conspicuous yesterday,” well then it just happened, boom, one time.
اگه بگیم «اون دیروز انگشتنما بود»، خب در این صورت خب دیگه اتفاق افتاده، بوم، یک دفعه.
Alright, our next story, into the future, I have an idea for a story.
بسیار خوب، داستان بعدیمون، توی آینده، یه ایدهای دارم واسهی یه داستان.
It happens in the future, I’m going to tell you now.
توی آینده اتفاق میفته، میخوام الان براتون تعریفش کنم.
Here we go.
بریم که داشته باشیم.
There will be a guy named Zach.
یه آقایی خواهد بودش به اسم زک.
He’s going to love bright, expensive clothes.
اون قراره که عاشق لباسای روشن و گرون باشه.
He’ll always be conspicuous when he walks on the street.
همیشه وقتی تو خیابون راه میره انگشتنما خواهد بود.
This guy, Zach, he’ll be very self-absorbed.
این آقا، زک، خیلی خودشیفته خواهد بود.
He’s going to be totally self-absorbed.
اون قراره که خودشیفته باشه.
In fact, he’s only going to think about himself and his clothes.
در واقع، قراره که فقط به خودش و لباساش فکر کنه.
And one day he’ll go to Saks Fifth Avenue and he’ll buy a coat made from gold fibers.
و یه روز اون به سَکس فیفث اونیو خواهد رفت و یه کت ساخته شده از فیبرهای طلا خواهد خرید.
A coat made from gold fibers that will be worth $72 million.
یه کت ساخته شده از فیبرهای طلا که ۷۲ میلیون دلار ارزش خواهد داشت.
And he’s going to look in the mirror and he’s going to say “Zach, you’re handsome.
و قراره تو آینه نگاه کنه و قراره بگه «زک، تو خوشتیپی».
You’re great.
«تو فوقالعادهای».
You’re wonderful!
«تو شگفتانگیزی»!
” Because, of course, he will be totally self-absorbed.
بخاطر اینکه مشخصا، خیلی خودشیفته خواهد بودش.
But one day Zach will wake up feeling very sad.
ولی یه روز زک خیلی ناراحت بیدار خواهد شد.
He’ll look in the mirror and he’ll feel very sad and he’ll realize that he has lost touch with his happiness.
اون توی آینه نگاه خواهد کرد و خیلی حس ناراحتی خواهد داشت و متوجه خواهد شد که شادمانیش رو از دست داده.
He’ll realize that he has lost touch with every other person.
متوجه خواهد شد که ارتباطش با همه افراد دیگه رو از دست داده.
He’ll be totally alone.
اون کاملا تنها خواهد بود.
So he’s going to walk outside wearing his gold coat and he’ll see a poor, homeless, suffering, hungry man.
خلاصه قراره در حال پوشیدن کت طلاش بره بیرون و اون یه مرد فقیر، بیخانمان، رنجور و گرسنه رو خواهد دید.
He’ll be moved by the suffering of this man.
اون از رنجش این مرد تحت تاثیر قرار خواهد گرفت.
He’ll be moved by the homeless man, he’ll feel very emotional.
اون تحت تاثیر این مرد آواره قرار خواهد گرفت، خیلی احساساتی خواهد شد.
And he’ll take off his gold coat and he’ll say “Here, take my gold coat and buy a big house with it.
و کت طلاش رو در خواهد آورد و خواهد گفت «بیا، کت طلام رو بگیر و باهاش یه خونهی بزرگ بخر».
Of course the homeless man is going to be super excited, super happy.
مشخصا مرد بیخانمان قراره خیلی هیجانزده بشه، خیلی خوشحال.
The homeless man will run to the bank and sell the gold coat and he’ll buy a big mansion with all the money.
مرد آواره سمت بانک خواهد دوید و کت طلا رو خواهد فروخت و با همهی پولش یه عمارت بزرگ خواهد خرید.
And he’ll eat a lot of food and he’ll feel great.
و کلی غذا خواهد خورد و حالش عالی خواهد بود.
And Zach is going to feel great, too.
و زک هم قراره حالش عالی باشه.
He’ll feel great because he helped somebody.
حالش عالی خواهد بود بخاطر این که کسی رو کمک کرده.
He’ll feel great because he connected with another person and he contributed.
حالش عالی خواهد بود بخاطر این که با کسی ارتباط پیدا کرده و همرسانی کرده.
So both the homeless man and Zach will feel very, very happy.
پس هر دوشون، زک و مرد آواره خیلی خیلی خوشحال خواهند بود.
And that is the end of our point of view stories for “Healthy Heart.
و اینم از پایان داستانای زاویه دیدمون واسه «قلب سالم».
” Listen to them many times for at least seven days, 14 days or more is fine.
بهشون واسه حداقل ۷ روز کلی گوش بدین، ۱۴ روز یا بیشتر هم خوبه.
Less is not good, at least seven days, every day.
ولی کمتر خوب نیس، حداقل ۷ روز، هر روز.
Listen to this story, listen to the mini-story, listen to the main audio and sometimes listen to the vocabulary, too.
به داستان گوش بدین، به داستان کوتاه گوش بدین، به شنیدار اصلی و بعضی مواقع دایره لغات هم گوش کنین.
I will see you next time, bye-bye.
دفعهی بعد میبینمتون، بدرود.