بخش اول – درس اصلی

Hi, this is AJ, welcome to our next lesson.

درود، ای‌جی هستم، به درس بعدیمون خوش اومدین.

This one is called “Excitement.

این یکی «هیجان» نام داره.

” We’re going to talk about excitement and I’m going to read a little section from a book called The 4-Hour Work Week , which is a fantastic book.

ما قراره راجع به هیجان صحبت کنیم و من قراره یه بخش کوچولو از یه کتاب به اسم «هفته‌ی کاری ۴ ساعته» که یه کتاب فوق‌العاده‌ست رو بخونیم.

I love this book.

من عاشق این کتابم.

In fact, I’m going to do a few lessons based on sections of this book because I really, really love it.

در واقع، من قراره یه چند تا درس بر اساس بخش‌های این کتاب درست کنم بخاطر اینکه واقعا، واقعا عاشقشم.

I think it’s just an incredible book that really has a very creative way of looking at life and work and enjoying yourself.

من فکر می‌کنم کتاب شگفت‌انگیزیه که واقعا روش خیلی خلاقانه‌ای واسه‌ی دید به زندگی و کار و لذت بردن از خودتون داره.

The theme of the book, really, is enjoying your life.

مضمون کتاب در واقع لذت بردن از زندگیتونه.

I mean that is really what the book is all about and Tim Ferriss is the writer of the book.

منظورم اینه در واقع کلا کتاب درباره‌ی اینه و تیم فریس نویسنده‌ش هستش.

Again, the book’s title is The 4-Hour Work Week written by Tim Ferriss.

دوباره، عنوان کتاب «هفته‌ی کاری ۴ ساعته» نوشته‌ی تیم فریس هستش.

Absolutely excellent book, I highly recommend it.

کتاب کاملا فوق‌العاده‌ایه، من شدیدا توصیه‌ش می‌کنم.

Now the section we’re going to talk about today is about excitement.

حالا بخشی که ما امروز قراره راجع بهش حرف بزنیم راجع به هیجانه.

So let me read what Tim has to say about excitement and then I’ll talk more about it.

پس بذارین من چیزی که تیم درباره‌ی هیجان واسه گفتن داره رو بخونم و بعد بیشتر راجع بهش صحبت می‌کنم.

So here we go.

پس می‌ریم که داشته باشیم.

“What do you want?

«شما چی می‌خواین»؟

Well, first let’s ask a better question.

«خب، بذارین اول از همه یه سوال بهتر بپرسم».

Most people will never know what they want.

«اکثر آدما هرگز نخواهند دونست که چی می‌خوان».

I don’t know what I want.

«من نمی‌دونم که چی می‌خوام».

If you ask me what I want to do in the next five months for language learning, on the other hand, I do know.

«از طرف دیگه اگه ازم بپرسین که واسه یادگیری زبان طی پنج ماه آینده می‌خوام چی کار کنم، می‌دونم».

It’s a matter of specificity.

«مسئله اختصاصیتشه (جزئی‌تر بودن پرسش)».

What do you want is too imprecise to produce a meaningful and actionable answer.

«”شما می‌خواین چی کار کنین” واسه ایجاد یک پاسخ معنادار و عملی زیادی مهبمه».

Forget about it.

«فراموشش کنین».

What are your goals is similarly fated for confusion and guesswork.

«”اهدافتون چیه” هم به شکل مشابهی محکومه به سردرگمی و حدس و گمان».

To rephrase the question we need to take a step back and look at the bigger picture.

«برای بیان مجدد این پرسش نیازه که یک قدم بریم عقب و به تصویر کلی‌ترش نگاه کنیم».

Let’s assume we have 10 goals and we achieve them.

«بیاین فرض کنیم که ما ۱۰ تا هدف داریم و بهشون می‌رسیم».

What is the desired outcome that makes all the effort worthwhile?

«اون نتیجه‌ی مطلوبی که باعث می‌شه همه‌ی [این] تلاش‌ها ارزشمند بشن چیه»؟

The most common response is what I also would have suggested five years ago, happiness.

«رایج‌ترین پاسخ [به این سوال] همونیه که من هم پنج سال پیش پیشنهاد می‌کردم؛ شادمانی».

I no longer believe this is a good answer.

«من دیگه باور ندارم که این یه جواب خوبه».

I no longer believe that happiness is the reason we achieve goals.

«من دیگه باور ندارم که ما بخاطر شادی قصد رسیدن به هدف‌ها رو داریم».

Happiness can be bought with a bottle of wine and the idea of happiness has become ambiguous through overuse.

«شادی رو می‌شه با یه بطری نوشیدنی هم خرید، و مفهوم شادی بخاطر استفاده‌ی بیش از حد مبهم شده».

There is a more precise alternative that reflects what I believe is the actual objective for achieving goals.

«یه گزینه‌ی دقیق‌تری هم وجود داره که اون چیزی که من باور دارم مقصود واقعی از رسیدن به اهداف هستش رو منعکس می‌کنه».

Bear with me.

«تا من توضیحش می‌دم منو تحمل کنین».

What is the opposite of happiness?

«متضاد شادی چیه»؟

Sadness?

«غمگینی»؟

No.

«نه»!

Just as love and hate are two sides of the same coin, so are happiness and sadness.

«دقیقا همونطور که عشق و نفرت دو روی یک سکه هستن، شادی و غم هم همینن».

Crying out of happiness is a perfect illustration of this idea.

«از شادی گریه کردن یه تجسم تموم‌عیار از این ایده‌ست».

So, for example, the opposite of love is not hate.

«پس به عنوان مثال، متضاد عشق، نفرت نیستش».

The opposite of love is indifference and the opposite of happiness is boredom .

«متضاد عشق، بی‌تفاوتیه و متضاد شادی، دلزدگیه».

Excitement is the more practical synonym of happiness and it is precisely what you should strive to chase, it’s the cure all.

«هیجان مترادف عملی‌تر شادیه و دقیقا اون چیزیه که شما باید برای تعقیبش تلاش کنین، همه‌ی درمونش همینه».

When people suggest that you follow your passion or that you follow your bliss, I believe they are, in fact, referring to the same idea, excitement .

«وقتی آدما پیشنهاد می‌دن که علاقه‌تون رو دنبال کنین یا سعادتون رو دنبال کنین، من باور دارم که اونا دارن، به همین مفهوم رجوع می‌کنن، هیجان».

This brings us full circle.

«این ما رو بر می‌گردونه سر نقطه‌ی اول».

It brings us back to the beginning, to our beginning question.

«ما رو می‌بره به شروع، به پرسش اولمون».

The question you should be asking isn’t what do I want, it’s not what are my goals, the question you should be asking yourself all the time is what would excite me?

«سوالی که شما باید بپرسین این نیستش که “من چی می‌خوام”، این نیست که “اهداف من چین”، سوالی که باید دائما از خودتون بپرسین اینه که چی من رو به وجد می‌آره»؟

Okay, that’s a nice little section from Tim Ferriss from The 4-Hour Workweek.

خب، بخش کوچیک خوبی از «هفته‌ی کاری ۴ ساعته» تیم فریس بودش.

And, you know, I think he’s right.

و می‌دونین، من فکر می‌کنم اون درست می‌گه.

Happiness can be found right now very easily.

شادی می‌تونه خیلی راحت همین الان پیدا بشه.

You don’t need to achieve a goal to be happy.

شما برای شاد بودن نیاز ندارین که یه هدفی به دست بیارین.

You don’t need to speak perfect English to be happy.

برای شاد بودن نیاز ندارین که عالی انگلیسی صحبت کنین.

You don’t need a lot of money to be happy.

برای شاد بودن نیاز ندارین که کلی پول داشته باشین.

You don’t need to do anything.

نیاز نیست هیچ کاری انجام بدین.

You can just smile, make your physiology strong and be grateful for everything you have now.

می‌تونید فقط لبخند بزنین، فیزیولوژیتون رو قوی قرار بدین و واسه‌ی هر چیزی که الان دارین قدردان باشین.

Be aware.

آگاه باشین.

Be grateful of everything you have now in your life, your family, your friends, all the people you love and who love you.

واسه‌ی هر چیزی که الان توی زندگیتون دارین قدردان باشین، خونواده‌تون، دوستانتون، همه‌ی افرادی که دوستشون دارین و دوستتون دارن.

All the great opportunities you have in your life, your health.

همه‌ی موقعیت‌های فوق‌العاده‌ای که توی زندگیتون دارین، تندرستیتون.

All of us have so many great things in our life.

همه‌ی ما کلی چیزای فوق‌العاده توی زندگیمون داریم.

Happiness is really just a choice, an emotional choice.

شادی صرفا فقط یه انتخابه، یه انتخاب عاطفی.

You choose to be happy.

شما انتخاب می‌کنین که شاد باشین.

You can make yourself happy right now in any situation.

شما می‌تونین همین الان تو هر شرایطی شاد باشین.

So we don’t need to have goals to be happy.

پس ما واسه شاد بودن نیاز به داشتن اهداف نداریم.

We don’t need to achieve things and get success to be happy.

برای شاد بودن نیاز به نائل شدن به چیزها و موفقیت کسب کردن نداریم.

But if we want passion, if we want excitement, well, that’s where goals come in.

ولی اگه شور بخوایم، اگه هیجان بخوایم، خب، اونجاست که اهداف وارد می‌شن.

Goals make us grow.

اهداف باعث می‌شن ما رشد کنیم.

They push us to become more, to try new things, to become bigger and better people, to live amazing lives.

ما رو هل می‌دن تا بیشتر از این باشیم، تا چیزای جدید رو امتحان کنیم،تا آدمای بزرگ‌تر و بهتری بشیم، تا زندگی فوق‌العاده‌ای داشته باشیم.

That’s why we have goals because, as many people have said, you’re either growing or your dying.

بخاطر اینه که ما هدف داریم، همونطور که کلی آدم گفته‌ن، شما یا در حال رشد کردنید یا مردن.

So we can be happy anytime, anywhere, but if we really want to be passionate, we really want to feel powerful, positive emotions and feel this incredible energy, well, we need to grow.

پس ما می‌تونیم هر وقتی، هر جایی، خوشحال باشیم، ولی اگه واقعا بخوایم پرشور باشیم، واقعا بخوایم حس پرقدرت بودن، عواطف مثبت و این انرژی شگفت‌انگیز رو داشته باشیم، خب نیاز داریم که رشد کنیم.

We need to feel excited about our lives, not just happy, excited.

نیاز داریم که نسبت به زندگی‌هامون هیجان‌زده باشیم، نه فقط خوشحال، هیجان‌زده.

That’s the reason to have goals.

این دلیل داشتن هدفه.

So when you’re choosing your goals – and this is the most important point from this section – when you’re choosing your goals don’t choose small goals.

پس شما وقتی دارین اهدافتون رو انتخاب می‌کنین – و این مهم‌ترین مسئله‌ی این بخشه – وقتی دارین اهدافتون رو انتخاب می‌کنین، اهداف کوچیک انتخاب نکنید.

Don’t choose boring goals, boring goals are useless.

اهداف خسته‌کننده انتخاب نکنین، اهداف خسته‌کننده بی‌فایده‌ان.

Why have a goal if it’s boring?

چرا هدف داشته باشیم اگه قراره که خسته‌کننده باشه؟

Just stay the same.

صرفا همونطوری بمونیم دیگه.

The only reason to choose a goal and to try to achieve a goal is if it excites you.

تنها دلیل انتخاب یه هدف و سعی برای رسیدن به یه هدف اینه که بهتون هیجان بده.

It will give you energy and passion and excitement, trying to get it and actually getting it.

سعی کردن برای به دست آوردنش و واقعا به دست آوردنش بهتون انرژی و شور و هیجان می‌ده.

You should feel excited about both.

شما باید نسبت به هر دوش حس هیجان داشته باشین.

That is the purpose of goals.

این می‌شه مقصود اهداف.

They provide energy, they provide excitement.

اونا انرژی فراهم می‌کنن، هیجان فراهم می‌کنن.

So when you choose goals you must, you absolutely must choose exciting goals.

پس وقتی شما هدف انتخاب می‌کنین، مطلقا باید اهداف هیجان‌انگیزی رو انتخاب کنید.

When you write that goal down you should feel excited immediately.

وقتی دارین هدف رو می‌نویسین باید بی‌درنگ هیجان‌زده بشید.

If you don’t it’s a bad goal, throw it away and make a new one.

اگه نمی‌شین، هدف بدیه، بندازینش دور و یه دونه جدید ایجاد کنین.

All of your goals, your health goals, your money goals, your job and work goals, your relationship goals, your language learning goals, they should all be super exciting to you.

همه‌ی اهداف شما، اهداف سلامتتون، اهداف مالیتون، اهداف شغلی و کاریتون، اهداف رابطه‌تون، اهداف یادگیری زبانتون، اینا همه‌شون باید واسه‌تون فوق‌هیجان‌انگیز باشن.

Not just a little bit, “Oh, that would be nice,” no, no, no, no, you should feel passionate and excited just thinking about it.

نه فقط یه ذره، «اوه، اونطوری خوب می‌شه»، نه، نه، نه، نه، شما باید فقط با فکر کردن بهشون احساس شور و هیجان کنید.

“Wow that would be great!

«واو، اونطوری فوق‌العاده‌ست»!

” So let’s talk about money, for example, because it’s just such an easy, clear thing to talk about, it’s easy to measure.

پس بذارین به عنوان مثال راجع به پول صحبت کنیم، بخاطر اینکه یه چیز آسون و شفافیه واسه صحبت کردن، برآوردش راحته.

So let’s say money, you decide “Oh, I’d like to have a little more money.

پس بذارین بگیم پول، شما تصمیم می‌گیرین که «من بدم نمی‌آد یه ذره پول بیشتری داشته باشم».

” Well that goal sucks.

خب این هدف افتضاحه.

There’s no excitement in getting a little more money, it doesn’t excite anybody.

هیچ هیجانی توی یه ذره پول بیشتر در آوردن نیستش، هیچ کی رو هیجان‌زده نمی‌کنه.

But let’s say you love cars and you say “I want enough money to buy a new Ferrari, a hot, red, fast, Ferrari, woo-who!

ولی مثلا بگیم شما عاشق ماشین هستین و می‌گین «من پول کافی واسه خریدن یه فِراری جدید می‌خوام، یه فراری قرمز سریع خفن، ووهوو»!

” Well, as we’ve talked about before, that’s exciting.

خب همونطور که قبلا راجع بهش صحبت کرده‌یم، این مهیجه.

That’s a real goal.

این می‌شه یه هدف واقعی.

You will now have a lot of excitement and energy trying to get more money.

شما حالا کلی هیجان و انرژی واسه تلاش برای پول بیشتر به دست آوردن خواهید داشت.

Because now you have something exciting, you have an exciting reason to do it.

بخاطر اینکه حالا، شما یه چیز هیجان‌انگیز، یه دلیل مهیج واسه انجام دادنش دارین.

You’ll be excited trying to get the money and if you succeed you will be very excited to buy that car.

شما واسه تلاش برای به دست آوردن پوله هیجان خواهین داشت، و اگه موفق بشین، از خریدن اون ماشین خیلی هیجان‌زده خواهین شد.

Or maybe you have a more generous goal that excites you.

یا شاید شما یه هدف سخاوتمندانه‌تری داشته باشین که بهتون هیجان می‌ده.

Maybe your goal is to help hundreds or thousands of homeless people, to give food to people who are hungry and to see the happiness on their face.

شاید مثلا هدفتون اینه که به صدها یا هزاران آدم بی‌خانمان کمک کنین، که به آدمای گرسنه غذا بدین و شادی رو توی صورتشون ببینین.

That’s exciting.

این هیجان‌انگیزه.

That’s an exciting reason to get more money.

این هم یه هدف هیجان‌انگیز واسه پول بیشتر به دست آوردنه.

You can wakeup every day and feel fantastic about that goal.

شما می‌تونید هر روز بیدار شین و حس خارق‌العاده‌ای نسبت به این هدف داشته باشین.

It will give you energy every single day and when you accomplish that goal you will feel great, you will be excited when it happens.

این هر روز بهتون انرژی می‌ده و وقتی به اون هدف نائل می‌شین، احساس فوق‌العاده‌ای خواهین داشت، وقتی اتفاق می‌افته احساس هیجان خواهین داشت.

That’s a great reason to get more money, also.

این هم یه دلیل عالی واسه پول بیشتر به دست آوردنه.

So, again, excitement is what we’re looking for.

پس دوباره، چیزی که ما دنبالشیم، هیجانه.

That energy, that passion, that excitement, that’s the purpose of goals, so you need to evaluate every one of your goals.

اون انرژی، اون شور، اون هیجان، مراد از داشتن اهداف اونه، پس شما باید هر کدوم از اهدافتون رو ارزیابی کنین.

And, yes, we’re sort of repeating some of the ideas we’ve had in the past.

و آره، ما یه جورایی داریم یه سری از ایده‌هایی که قبلا هم داشته‌یم رو تکرار می‌کنیم.

It’s okay.

مشکلی نداره.

This is a very important subject.

این یه موضوع خیلی مهمه.

And I want you to think about it again from a little bit different point of view here, that your life should be exciting.

و من ازتون می‌خوام اینجا دوباره از یه زاویه‌دید یکم متفاوت بهش فکر کنین؛ که زندگی شما باید هیجان‌انگیز باشه.

You’ve got one life, you’re going to die.

شما یه جون بیشتر ندارین، قراره بمیرین.

We all are going to die.

همه‌ی ما قراره که بمیریم.

Do you want to get to the end of your life, look back, and say well, it was kind of boring?

آیا می‌خواین که برسین به ته زندگیتون، به عقب نگاه کنید و بگین «خب، یه جورایی خسته‌کننده بودش»؟

It was okay, so-so.

«قابل قبول بود، متوسط بود»؟

It wasn’t bad.

«بد نبود»؟

” I mean that’s a wasted life.

می‌خوام بگم اون زندگی هدررفته‌ایه.

That sucks.

اون فاجعه‌ست.

You might as well end right now if that’s your poor little goal!

اگه هدف ناچیز و حقیرتون اونه، می‌تونین همین الان [زندگیتون رو] تموم کنین!

That sucks!

اون مزخرفه!

But I know you don’t want that because you’re listening to me still.

ولی من می‌دونم که شما اونو نمی‌خواین بخاطر اینکه هنوز دارین به من گوش می‌دین.

You would have quit by now if that’s what you wanted.

اگه چیزی که می‌خواستین اون بود، تا الان ول کرده بودین.

I know you want more.

من می‌دونم که شما بیشتر از اون می‌خواین.

You want to get to the end of your life and look back and say “I lived an amazing life!

شما می‌خواین برسین به ته زندگیتون و به عقب نگاه کنید و بگین «من زندگی فوق‌العاده‌ای داشتم»!

I’m excited about all the great things I did!

«من بخاطر همه کارای فوق‌العاده‌ای که کردم هیجان‌زده‌ام»!

I’m excited about all the people I helped!

«من بخاطر همه آدمایی که بهشون کمک کردم هیجان‌زده‌ام»!

I’m excited about all the things I learned!

«من بخاطر همه‌ی چیزایی که یاد گرفتم هیجان‌زده‌ام»!

Well that’s what you want in your life right now too, don’t you?

خب این چیزیه که شما همین الان هم توی زندگیتون می‌خواین، مگه نه؟

Don’t you want to be excited about your job or your career, about your work?

آیا نمی‌خواین که نسبت به شغلتون، حرفه‌تون، کارتون هیجان‌زده باشین؟

If you’re not you need to change something.

اگه نیستین، نیازه که یه چیزی رو تغییر بدین.

You need a bigger goal, a bigger more exciting goal.

شما به یه هدف بزرگ‌تر، یه هدف بزرگ‌تر و پرهیجان‌تر نیاز دارین.

You need to keep making that goal bigger and bigger and bigger until you do feel excited.

نیازه که اون هدف رو بزرگ‌تر و بزرگ‌تر و بزرگ‌تر کنید تا وقتی که حس هیجان پیدا کنین.

That’s when you know it’s a good goal, when you start feeling excited and a little scared, as you know.

اونجاست که می‌فهمین این یه هدف خوبه، وقتی همونطور که می‌دونین شروع به حس کردن هیجان و یه ذره ترس می‌کنید.

And it’s the same when you talk about your body or learning English or anything.

و وقتی راجع به جسمتون یا یادگیری انگلیسی یا هر چیزی حرف می‌زنید هم همینه.

You’ve got to find the excitement in it and that’s so much more powerful than just achieving something.

شما باید که هیجان توش رو پیدا کنین و اون خیلی پرقدرت‌تر از صرفا به دست آوردن یه چیزیه.

If you achieve, you make a million dollars, but you’re not excited, there’s no exciting reason, you won’t be happy.

اگه به دست بیارین، یه میلیون دلار در بیارین، ولی به وجد نیومده باشین، دلیل مهیجی وجود نداره، شما خوشحال نخواهین بود.

In fact, probably the opposite, you’re going to feel very sad and disappointed.

در واقع، احتمالا بر عکس، شما قراره که خیلی ناراحت و ناامید باشین.

So find that excitement, find your passions in life and choose goals that excite you.

پس اون هیجان رو پیدا کنین، علایقتون توی زندگی رو پیدا کنین و اهدافی رو انتخاب کنین که به وجد می‌آرنتون.

That is the only reason to have a goal.

این تنها دلیل داشتن یه هدفه.

All right, good luck.

بسیار خب، موفق باشین.

I hope that you’ll go our Member Forums and write your goals.

امیدوارم که برین به تالار اعضامون و اهدافتون رو بنویسین.

Tell everybody about your goals.

به همه راجع به اهدافتون بگین.

We want to know.

ما می‌خوایم که بدونیم.

Make us excited.

ما رو هیجان‌زده کنین.

I’m excited to read great goals that other people have and I’m really excited to hear when they’re working on them.

من از خوندن اهداف فوق‌العاده‌ای که آدمای دیگه دارن، هیجان‌زده می‌شم و واقعا وقتی می‌شونم دارن روشون کار می‌کنن، هیجان‌زده می‌شم.

So, please, go the Forums and write down your exciting goals.

پس لطفا، به تالار انجمن برین و اهداف هیجان‌انگیزتون رو بنویسین.

Share your exciting goals with all of us, all of your Effortless English Club members and family.

اهداف هیجان‌انگیزتون رو با همه‌ی ما به اشتراک بذارین، همه‌ی اعضای انگلیسی بدون‌زحمت و خونواده‌تون.

Share your big, exciting goals with us.

اهداف بزرگ و هیجان‌انگیزتون رو با ما به اشتراک بذارین.

And then, you know, every week or every month, tell us what you’re doing.

و بعد، می‌دونین، هر هفته یا هر ماه، بهمون بگین دارین چی کار می‌کنین.

How’s it going?

داره چطور پیش می‌ره؟

And when you have successes, when you achieve exciting goals, when you feel great and excited, please, go to the Forums, share your excitement.

و وقتی که موفقیت پیدا می‌کنین، وقتی به اهداف هیجان‌انگیز دست پیدا می‌کنین، وقتی احساس عالی و هیجان‌زده بودن دارین، لطفا، به تالار برید، هیجانتون رو به اشتراک بذارین.

You know most other groups, most other peer groups, most other learning groups they’re always just complaining all the time.

می‌دونین، اکثر گروه‌های دیگه، اکثر گروه‌های همتایان دیگه، اکثر گروه‌های یادگیری دیگه فقط دارن دائما شکوه می‌کنن.

It’s so negative.

خیلی منفیه.

It just takes all the energy out.

فقط کل انرژی رو می‌گیره.

But not our club, our club is the opposite.

ولی باشگاه ما نه، باشگاه ما بر عکسه.

We share our excitement, we share our successes, we share our passion.

ما هیجان‌هامون رو به اشتراک می‌ذاریم، ما موفقیت‌هامون رو به اشتراک می‌ذاریم، ما شورمون رو به اشتراک می‌ذاریم.

That is the purpose of the Forums, it’s the purpose of our Master Member Site, it is the purpose of the Effortless English Club.

هدف تالار همینه، این هدف سایت اعضای ارشدمونه، این هدف باشگاه انگلیسی بدون‌زحمته.

So I’m asking you, please, share your excitement, share your positive energy with us.

پس من دارم ازتون درخواست می‌کنم، خواهشا، هیجانتون رو به اشتراک بذارین، انرژی مثبتتون رو به اشتراک بذارین.

Give it to other people, inspire other members.

به آدمای دیگه بدینش، الهام‌بخش اعضای دیگه باشین.

Let’s do that for each other and build an amazing community, an amazing family of English learners.

اجازه بدین که این رو برای هم دیگه انجام بدیم و یه اجتماع فوق‌العاده تشکیل بدیم، یه خونواده‌ی فوق العاده از زبان‌آموزا.

All right, I will see you next time.

بسیار خب، دفعه‌ی بعد می‌بینمتون.


بخش دوم – درس واژگان

Hello, this is AJ, welcome to the vocabulary lesson for “Excitement.

درود، ای‌جی هستم، به درس دایره لغات برای فصل «هیجان» خوش اومدین.

” Let’s start.

بریم که شروع کنیم.

Our first word is specificity, specificity, a little difficult to pronounce, specificity.

کلمه‌ی اولمون Specificity (اختصاصی، ویژگی) هستش، Specificity، یه کم واسه تلفظ کردن سخته، Specificity.

In fact, many native speakers have trouble pronouncing this word, especially if you say it fast in a sentence, specificity, specificity, specificity.

در واقع، خیلی از متکلمای بومی با تلفظ کردن این کلمه مشکل دارن، به خصوص اگه سریع تو یه جمله بگیش Specificity, Specificity, Specificity.

Sometimes I have trouble pronouncing it, too, but I’m doing it correctly now, specificity.

بعضی مواقع منم با تلفظ کردنش مشکل دارم، اما الان دارم به درستی انجامش می‌دم، Specificity.

Specificity is the noun.

Specificity اسمشه.

Specificity means, um…specific-ness is what it really means, right?

Specificity یعنی اوممم… تخصصی بودن چیزیه که معنی می‌ده در واقع، درست؟

It means being specific, being detailed, being very exact.

یعنی تخصصی بودن، با جزئیات بودن، خیلی دقیق بودن.

It’s kind of the opposite of generality.

یه جورایی متضاد Generality (عمومیت) هستش.

Generality is the situation of being very general.

Generality وضعیت خیلی عمومی بودنه.

So, for example, you say “I want a lot more money.

پس، برای مثال، می‌گی «من کلی پول بیشتر می‌خوام».

” That statement is a generality, right?

این گفته یه چیز کلّیه، درسته؟

It’s not detailed.

دارای جزئیات نیس.

But if you say “I want $2,496”, well that statement has specificity.

ولی اگه بگی «من ۲۴۹۶ دلار می‌خوام»، خب این گفته ویژگی داره.

It has detail.

جزئیات داره.

It has specific-ness, so that’s specificity.

تخصصی بودن داره، پس این شد Specificity.

Our next word is imprecise.

کلمه‌ی بعدمون Imprecise (غیر دقیق، مبهم) هستش.

Imprecise is an adjective.

Imprecise یه صفته.

And, in fact, it’s the opposite of specific and it’s the opposite of precise.

و در واقع، متضاد Specific و متضاد Precise هستش.

Precise is very similar to specific, it means you’d be very exact, very detailed.

Precise خیلی مشابه Specific هستش، یعنی خیلی دقیق باشی، خیلی باجزئیات.

So, again, “I want $2,496/20.

پس دوباره، «من ۲۴۹۶/۲۰ دلار می‌خوام».

” That’s precise, that’s detailed.

این دقیقه، این باجزئیاته.

The opposite is imprecise, meaning not detailed, not precise.

متضادش Imprecise هستش، به معنی بدون جزئیات، بدون غیر دقیق.

Imprecise means “I’d like some more money,” right?

Imprecise یعنی «من پول بیشتری می‌خوام»، درست؟

That’s not detailed.

این باجزئیات نیست.

It’s very general, it’s imprecise.

خیلی کلّیه، غیر صریحه.

So Tim Ferris is saying that the question “what do I want”, it’s an imprecise question.

پس تیم فریس داره می‌گه که سوال «من چی می‌خوام»، یه سوال غیر صریحه.

It’s not a specific question, it’s too general.

یه سوال مشخص نیست، خیلی کلّیه.

It’s too imprecise.

خیلی غیر صریحه.

Our next word is fated, to be fated.

کلمه‌ی بعدیمون Fated (مقدر شدن) هستش، To be fated.

He says the question “what are your goals”, that question is fated for confusion, it’s fated to cause confusion.

اون می‌گه سوالِ «اهدافتون چیه»، این سوال مقدر شده واسه سردرگم کردن، مقدر شده که موجب گیج شدن بشه.

To be fated for means to be destined for.

To be fated یعنی مقدر بودن.

It means something that absolutely will happen in the future or soon.

یعنی چیزی که مطلقا توی آینده یا به زودی اتفاق خواهد افتاد.

So to be fated for confusion, it means it absolutely will create confusion in the near future or in the far future.

پس To be fated for confusion، یعنی این قطعا توی آینده‌ی نزدیک یا آینده‌ی دور سردرگمی ایجاد می‌کنه.

So that question, that general question, what are your goals or what are my goals or what do I want, it’s fated to cause confusion.

پس این سوال، این سوال کلّی، «اهدافتون چیه» یا «اهدافم چیه» یا «من چی می‌خوام»، این مقدر شده که باعث سردرگمی بشه.

It absolutely will cause confusion.

این مطلقا موجب سردرگمی خواهد شد.

Next is the word worthwhile.

بعدش کلمه‌ی Worthwhile (ارزنده) هستش.

So he’s saying “What is the purpose of goals?

پس اون داره می‌گه «مقصود [این] اهداف چی هستن»؟

Why are goals worthwhile?

چرا اهداف، ارزنده هستن؟

” Worthwhile means beneficial.

Worthwhile یعنی سودمند.

So why are goals beneficial?

پس چرا اهداف سودمندن؟

Why are goals useful, helpful, good to do, good to have, worthwhile?

چرا اهداف کارامدن، کمک‌کننده‌ان، برای انجام دادن خوبن، برای داشتن خوبن، ارزنده‌ان؟

So worthwhile, again, beneficial, helpful, useful, worthwhile, so worthwhile, why are goals useful?

پس Worthwhile، دوباره، سودمند، کمک‌کننده، به درد بخور، ارزنده، پس Worthwhile، چرا اهداف به درد بخورن؟

Why are goals worthwhile?

چرا هدف‌ها ارزنده‌ان؟

Why are they worthwhile?

چرا ارزنده‌ان؟

Our next word is ambiguous.

کلمه‌ی بعدیمون Ambiguous (مبهم) هستش.

He says that “The idea of happiness is too ambiguous.

اون می‌گه که «مفهوم شادمانی خیلی مبهمه».

” And, again, ambiguous has this idea of being imprecise, general.

و، دوباره، Amiguous یه مفهوم غیر دقیق بودن، کلّی بودنی داره.

Not clear is what it really means.

چیزی که معنی می‌ده در واقع «غیر شفاف» هستش.

Ambiguous means not clear.

Amiguous یعنی غیر شفاف.

Not easy to understand, not really clear.

واسه فهمیدن آسون نباشه، خیلی روشن نباشه.

It’s a little bit confusing, a little bit too general, a little bit unclear, all those ideas, ambiguous, ambiguous.

یه کم گیج‌کننده‌ست، یه کم زیادی کلّیه، یه کم غیر شفافه، همه‌ی این مفاهیم، Ambiguous، Ambiguous.

So happiness is ambiguous.

پس شادمانی مبهمه.

He means that we’re not quite sure, what exactly is happiness?

اون منظورش اینه که ما کاملا مطمئن نیستیم، شادی دقیقا چیه؟

What does it mean exactly?

معنیش چیه دقیقا؟

In his opinion it’s an ambiguous word.

از نظر اون یه کلمه‌ی مبهمه.

It means we’re not really sure what it means.

یعنی خیلی مطمئن نیستیم معنیش چی می‌شه.

We’re not totally clear.

ما خیلی شفاف نیستیم.

We have a general idea, but we’re not exactly sure.

ما یه مفهوم کلّی داریم، ولی دقیقا مطمئن نیستیم.

We’re not totally clear.

خیلی شفاف نیستیم.

We’re ambiguous about it.

ما نسبت بهش ابهام داریم.

We’re unclear about it.

غیر شفافیم راجع بهش.

So, again, ambiguous means not clear, not perfectly clear.

پس دوباره، Ambiguous یعنی شفاف نبودن، کاملا شفاف نبودن.

It’s the opposite of perfectly clear, ambiguous, ambiguous.

این متضاد کاملا شفاف بودنه، Ambiguous، Ambiguous.

Next we have the phrase bear with me.

بعدش عبارت Bear with me (من رو تحمل کن) رو داریم.

He says “Bear with me.

اون می‌گه منو تحمل کن.

” Bear with me while I ask more questions.

وقتی دارم سوالای بیشتر می‌پرسم منو تحمل کن.

Bear with me is an idiom and it means be patient with me.

Bear with me یه اصطلاحه و یعنی با من صبور باش.

It means be patient.

یعنی صبور باش.

Please be patient with me.

لطفا با من صبور باش.

So we say it when we need someone to be patient.

پس ما وقتی نیاز داریم کسی صبور پاشه می‌گیمش.

Maybe we’re going to talk a lot.

شاید قراره زیاد حرف بزنیم.

Maybe we’re trying to explain a difficult idea, so we want the other person to be patient.

شاید داریم سعی می‌کنیم یه مفهوم سخت رو توضیح بدیم، پس می‌خوایم که اون فرد دیگه صبور باشه.

So we say “Bear with me” and then we explain, right?

پس می‌گیم «منو تحمل کن» و بعد توضیح می‌دیم، درست؟

He says “Bear with me while I ask more questions.

اون می‌گه، «وقتی سوالای بیشتری می‌پرسم من رو تحمل کنین».

” Be patient with me while I ask more questions.

وقتی سوالای بیشتری می‌پرسم باهام صبور باشین.

Please be patient with me.

لطفا باهام صبور باشین.

That’s what bear with me means.

این چیزیه که Bear with me معنی می‌ده.

So bear with me means be patient with me.

پس Bear with me یعنی با من صبور باشین.

Please be patient with me.

لطفا باهام صبور باشین.

Bear with me, bear with me.

Bear with me, Bear with me.

So we say it any time we’re explaining something difficult, any time we want the other person to be patient.

پس ما وقتایی که داریم یه چیز دشوارو توضیح می‌دیم می‌گیمش، وقتایی که می‌خوایم اون فرد صبور باشه.

We think they need to be patient with us.

ما فکر می‌کنیم که اونا نیاز دارن با ما صبور باشن.

We’re doing something that requires them to be patient.

داریم کاری می‌کنیم که احتیاج به صبور بودنشون داره.

Bear with me.

Bear with me.

Our next word is indifference.

کلمه‌ی بعدیمون Indifference (بی‌تفاوتی) هستش.

Tim Ferriss says “The opposite of love is not hate.

تیم فریس می‌گه «متضاد عشق، نفرت نیست».

The opposite of love is indifference.

متضاد عشق، بی‌تفاوتیه.

” Indifference means not caring, no emotion, totally not caring about something.

Indifference یعنی اهمیت ندادن، بدون احساسات بودن، کاملا اهمیت ندادن به چیزی.

So let’s talk about an easy example a sports team.

خب بیاین راجع به یه مثال آسون حرف بزنیم، یه تیم ورزشی.

Let’s say Manchester United, soccer team, football team.

مثلا بگیم، منچستر یونایتد، تیم ساکر، تیم فوتبال.

So maybe some people love Manchester United, they love them.

پس شاید مثلا بعضی افراد عاشق منچستر یونایتدن، عاشقشن.

They’re great, they’re great!

«اونا عالین، اونا عالین»!

And then some people hate them, right?

و بعد خب بعضی افراد هم ازشون متنفرن، درست؟

I hate Manchester United, they suck!

«من از منچستر یونایتد متنفرم، اونا به درد نخورن»!

I hate ’em!

ازشون متنفرم.

So both of those emotions, they’re very strong, right?

پس هر دوی این احساسات، خیلی قوی‌ان، مگه نه؟

Love is a very powerful, strong emotion.

عشق یه احساس خیلی پرقدرت و قویه.

Hate is a powerful, strong emotion.

نفرت یه احساس پرقدرت و قویه.

Both people, both groups of people, have strong emotions.

هر دو، هر دو گروه افراد، احساسات محکمی دارن.

Both care a lot, right?

هر دو خیلی اهمیت می‌دن، درسته؟

If someone hates Manchester United they care, they still care a lot.

اگه کسایی از منچستر یونایتد متنفرن، اهمیت می‌دن، هنوز کلی اهمیت می‌دن.

They want Manchester United to fail.

اونا می‌خوان که منچستر یونایتد شکست بخوره.

They have a lot of emotion about Manchester United.

اونا کلی احساسات نسبت به منچستر یونایتد دارن.

But indifference is the opposite, it means no emotion about a subject, you don’t care.

ولی Indifference متضادشه، یعنی هیچ احساسی راجع به یه موضوع نیست، اهمیتی نمی‌دی.

And the adjective is indifferent.

و صفتش می‌شه Indifferent.

So if you say “I’m indifferent about Manchester United.

پس اگه بگی «من نسبت به منچستر یونایتد بی‌تفاوتم».

I’m totally indifferent.

من کاملا بی‌تفاوتم.

” You don’t care.

اهمیتی نمی‌دی.

If they win you don’t care.

اگه ببرن تو اهمیتی نمی‌دی.

If they lose you don’t care.

اگه ببازن تو اهمیتی نمی‌دی.

You have no emotion, no interest, no caring at all.

تو احساسی نداری، علاقه‌ای نداری، اهمیتی در کار نیست.

So indifference is the noun or the adjective is to be indifferent.

پس Indifference اسمه و صفتش Indifferent بودنه.

“I’m indifferent about that topic.

من نسبت به اون موضوع بی‌تفاوتم.

I’m indifferent about Manchester United.

من نسبت به منچستر یونایتد بی‌تفاوتم.

” Don’t care, no emotion, zero caring, indifferent.

اهمیت ندی، احساسی نباشه، اهمیت دادن صفر، Indifferent.

Alright, our next word is synonym.

بسیار خب، کلمه‌ی بعدیمون Synonym (مترادف) هستش.

“Excitement is the real synonym for happiness”, is what he said.

«هیجان، مترادف واقعی شادی هستش».

So synonym is just a word that means the same as another word, they’re similar words, similar meanings.

پس Synonym صرفا یه کلمه‌ایه که معنی مشابه یه کلمه دیگه رو می‌ده، کلمات مشابهن، معانی مشابه.

So every vocabulary lesson in these Power English Lessons, every vocabulary lesson, is really a synonym lesson because I tell you other words that have similar meanings.

پس همه‌ی دروس دایره لغات توی این درس‌های انگلیسی قدرت، همه ی دروس دایره لغات، در واقع یه درس مترادفن، بخاطر اینکه من بهتون کلمه‌های دیگه‌ای می‌گم که معانی مشابه دارن.

So he says “Happiness and excitement are synonyms.” It means they’re very close together, the meaning is very close.

پس اون می‌گه «شادی و هیجان مترادفن» این یعنی اونا خیلی به هم نزدیکن، معنیه خیلی نزدیکه.

Two words with very close meanings, very similar meanings, that’s a synonym.

دو واژه با معانی خیلی نزدیک، معانی خیلی مشابه، این شد یه Synonym.

Alright, our next and final word is bliss.

بسیار خب، کلمه‌ی بعدی و پایانیمون Bliss (سعادت) هستش.

He says “Many people suggest that you follow your passion.

اون می‌گه، خیلی آدما پیشنهاد می‌دن که تو علاقه‌ت رو دنبال کنی.

Many people suggest that you follow your bliss.

خیلی آدما پیشنهاد می‌دن که سعادتت رو دنبال کنی.

” Bliss is a very strong word and it means super happiness, incredible happiness.

Bliss یه کلمه‌ی خیلی قویه و یعنی اَبَر شادمانی، خوشحالیِ فوق‌العاده.

It’s much stronger than happiness.

از شادی خیلی شدید‌تره.

Happiness is kind of an average word, a normal kind of emotion.

شادی یه جورایی یه کلمه‌ی متوسطه، یه احساس عادیه.

Bliss is a very strong, powerful emotion, much stronger than happiness.

Bliss یه کلمه‌ی خیلی قوی، احساس پرقدرت، خیلی شدید‌تر از شادیه.

So it’s a synonym.

پس یه مترادفه.

It means, basically, the same.

اساسا معنی مشابه می‌ده.

It means happiness, but it means very powerful happiness, very strong happiness, a lot of happiness, that’s bliss.

یعنی شادی، ولی یعنی شادی خیلی پرقدرت، شادی خیلی شدید، شادی زیاد، این می‌شه Bliss.

So, again, bliss.

پس دوباره، Bliss.

Bliss is very, very powerful happiness.

Bliss یه شادی خیلی خیلی قویه.

It’s a much stronger word, bliss, bliss.

یه کلمه‌ی خیلی قوی‌تریه، Bliss, Bliss.

Okay, then, that is the end of our vocabulary lesson for “Excitement.

خب، اینم از پایان درس دایره لغاتمون واسه «هیجان».

” I will see you next time.

دفعه‌ی بعد می‌بینمتون.


بخش سوم – درس داستان کوتاه

Hi, this is AJ, welcome to the mini-story for “Excitement.

درود، ای‌جی هستم، به داستان کوتاه برای «هیجان» خوش اومدین.

There was a guy named Brad.

یه پسری بود به اسم برَد.

Brad was a student.

برد یه دانش‌آموزش بود.

Brad was a poor student, he needed money for school.

برد یه دانش‌آموز فقیر بودش، اون واسه‌ی مدرسه به پول نیاز داشت.

What was Brad?

برد چی بود؟

A student, Brad was a student.

دانش‌آموز، برد یه دانش‌آموزش بود.

What did he need?

اون به چی نیاز داشت؟

He needed money, Brad needed money.

اون به پول نیاز داشت، برد به پول نیاز داشت.

What did he need money for?

اون واسه‌ی چی به پول نیاز داشت؟

For school, Brad needed money for school.

واسه‌ی مدرسه، برد واسه‌ی مدرسه به پول نیاز داشت.

What kind of student was Brad?

برد چجور دانش‌آموزی بود؟

Well, he was a poor student.

خب، برد یه دانش‌آموز فقیر بود.

Brad was a poor student and he needed money for school.

برد یه دانش‌آموز فقیر بود و برای مدرسه به پول نیاز داشت.

Was he a rich student?

آیا اون یه دانش‌آموز پولدار بودش؟

No, of course not, he was not a rich student.

نه، البته که نه، اون یه دانش‌آموز پولدار نبود.

He was a poor student.

اون یه دانش‌آموز فقیر بود.

Brad was a poor student who needed money for school.

برد یه دانش‌آموز فقیر بود که برای مدرسه به پول نیاز داشت.

So he needed money and he had a worthwhile purpose.

پس به پول نیاز داشت و یه هدف ارزشمند داشتش.

Was his purpose worthwhile?

آیا هدفش ارزشمند بود؟

Was it good, beneficial, useful?

آیا خوب، سودمند و به درد بخور بود؟

Well, yes, it was, it was worthwhile.

خب، آره، بود، ارزشمند بود.

It was a good, beneficial, purpose.

یه هدف خوب، و سودمند بود.

What was his purpose?

هدفش چی بود؟

Why did he need money?

چرا اون به پول نیاز داشت؟

Well, he needed money for school, to pay for university, to pay for college.

خب، برای مدرسه، به پول نیاز داشت، این که خرج دانشگاه رو بده، خرج کالج رو بده.

He had a worthwhile reason for needing money.

اون یه دلیل ارزنده واسه‌ی نیاز داشتن به پول داشت.

What kind of purpose did he have for needing money?

برای پول نیاز داشتن چجور هدفی داشت؟

A worthwhile purpose, it was a very good reason to need money.

یه هدف ارزشمند، یه دلیل خیلی خوب واسه نیاز داشتن به پول داشت.

Who had a worthwhile purpose?

کی یه هدف ارزشمند داشت؟

Brad, Brad had a worthwhile purpose.

برد، برد یه هدف ارزشمند داشت.

He had a worthwhile what?

یه چیِ ارزشمند داشت؟

Purpose, he had a worthwhile purpose for needing money.

مقصود، یه قصد ارزشمند برای نیاز داشتن به پول داشت.

And what was his worthwhile purpose?

و قصد ارزشمندش چی بود؟

Well, school, university.

خب، مدرسه، دانشگاه.

His purpose for money, his purpose for needing money, for getting money, was school.

قصدش از پول، قصدش از نیاز داشتن به پول، از پول گرفتن، مدرسه بودش.

He needed money for school.

برای مدرسه به پول نیاز داشت.

So Brad had a very worthwhile purpose.

پس برد یه هدف خیلی ارزشمند داشت.

He had a very worthwhile reason for needing money.

اون یه دلیل خیلی ارزنده واسه نیاز داشتن به پول داشتش.

And, so, of course, he got a gun and he went to a convenience store.

و خب، البته که اون یه اسلحه گرفت و به یه خواربار فروشی رفتش.

What did Brad get?

برد چی گرفت؟

A gun, Brad got a gun.

یه اسلحه، برد یه اسلحه گرفت.

Where did he go?

اون کجا رفت؟

To a convenience store.

به یه خواربار فروشی.

Brad got a gun and he went to a convenience store.

برد یه اسلحه گرفت و به یه خواربار فروشی رفتش.

What did he have?

اون چی داشت؟

He had a gun.

یه اسلحه داشت.

Who had a gun?

کی یه اسلحه داشت؟

Brad, Brad had a gun and he went to a convenience store.

برد، برد یه اسلحه داشت و به یه خواربار فروشی رفت.

Why did he go to a convenience store?

چرا اون به یه خواربار فروشی رفت؟

Well, to steal money, of course, obviously.

خب، البته که برای اینکه پول بدزده، مشخصا.

Brad got a gun and went to a convenience store to steal money.

برد یه اسله گرفت و رفت به خواربار فروشی تا پول بدزده.

Why did he want to steal money?

چرا رفت که پول بدزده؟

Because he had a worthwhile purpose, he needed money for school.

بخاطر اینکه یه هدف ارزشمند داشت، برای مدرسه پول نیاز داشت.

So Brad got a gun, he went to a convenience store to get money for school.

پس برد یه اسلحه گرفت، به یه خواربار فروشی رفت تا برای مدرسه پول بگیره.

It was a worthwhile purpose.

یه هدف ارزشمند بودش.

He walked into the store with his gun (pow).

با اسلحه‌ش وارد مغازه شد.

And he said to the clerk “Give me some money!

و به مغازه‌دار گفتش «یه مقدار پول بهم بده»!

” and he pointed the gun at the clerk.

و اسلحه‌ش رو نشونه گرفت روی مغازه‌دار.

What did he do with the gun?

با اسلحه‌ش چی کار کرد؟

He pointed the gun at the clerk.

اسلحه‌ رو نشونه گرفت روی مغازه‌دار.

Where did he point the gun?

اسلحه رو، روی کجا نشونه گرفت؟

At the clerk, he pointed the gun at the clerk.

روی مغازه‌دار، اسلحه‌ رو روی مغازه‌دار نشونه گرفت.

Who did he point the gun at?

اسلحه رو روی کی نشونه گرفت؟

He pointed the gun at the clerk.

اسلحه‌ رو روی مغازه‌دار نشونه گرفت.

Who pointed the gun at the clerk?

کی اسلحه‌ رو روی مغازه‌دار نشونه گرفت؟

Brad, Brad pointed the gun at the clerk.

برد، برد اسلحه‌ رو روی مغازه‌دار نشونه گرفت.

What did Brad say?

برد چی گفت؟

He said “Give me some money!

اون گفتش «یه مقدار پول بهم بده»!

Who did he say that to?

به کی اون رو گفت؟

To the clerk, he said that to the clerk.

به مغازه‌دار، اون رو به مغازه‌دار گفتش.

He said to the clerk “Give me some money!

اون به مغازه‌دار گفت «یه مقدار پول بهم بده»!

” and he pointed the gun at the clerk.

و اسلحه رو نشونه گرفت روی مغازه‌دار.

Where did he point the gun?

اسلحه رو، به سمت کجا نشونه گرفت؟

At the clerk.

به سمت مغازه‌دار.

Where was Brad?

برد کجا بود؟

He was in a convenience store.

اون توی یه مغازه‌ی خواربار فروشی بود.

Brad was in a convenience store and he said to the clerk “Give me some money!

برد توی یه مغازه‌ی خواربار فروشی بود و اون به مغازه‌دار گفتش «یه مقدار پول بهم بده»!

” while pointing the gun at the clerk.

در حالی که اسلحه رو به سمت مغازه‌دار نشونه می‌گرفت.

Was the clerk scared?

آیا مغازه‌دار ترسیده بود؟

Actually, no, the clerk was not scared.

حقیقتا، نه، مغازه‌دار نترسیده بود.

The clerk said “That’s a very imprecise request, how about some specificity?

مغازه‌دار گفتش «این یه درخواست خیلی غیردقیقه، چطوره یکم مشخص‌تر بگی»؟

What?

چی؟

What did he say?

اون چی گفت؟

The clerk said “That’s a very imprecise request, how about some specificity?

مغازه‌دار گفت «این یه درخواست خیلی غیردقیقه، چطوره یکم مشخص‌تر بگی»؟

” He was a very intelligent clerk and he was not scared.

اون یه مغازه‌دار خیلی باهوش بود و نترسیده بود.

What kind of request did the clerk want?

مغازه‌دار چجور درخواستی می‌خواست؟

Well, he wanted a precise request, a detailed, specific request.

خب، یه درخواست دقیق، با جزئیات، مشخص می‌خواست.

Did he want a precise request or did he want an imprecise request?

آیا اون یه درخواست دقیق می‌خواست یا یه درخواست غیر دقیق می‌خواست؟

He wanted a precise request.

اون یه درخواست دقیق می‌خواست.

He said “That’s a very imprecise request.

اون گفتش «این درخواست خیلی غیر دقیقیه».

It’s a very general request, how about some specificity?

این یه درخواست خیلی کلّیه، چطوره یکم اختصاصی‌تر باشه؟

Did he want Brad to be specific?

آیا اون از برد خواستش که صریح باشه؟

Yes, he did.

آره، همینطوره.

He wanted Brad to be specific.

اون از برد خواست صریح باشه.

Specific about what?

راجع به چی صریح باشه؟

Specific about how much money he wanted.

راجع به اینکه چقدر پول می‌خواد صریح باشه.

Brad said “Give me some money, some money.

برد گفت «یه مقدار پول بهم بده»، یه مقدار پول.

Was Brad precise?

آیا برد دقیق بودش؟

Was Brad specific?

آیا برد صریح بود؟

No, he wasn’t.

نه، نبود.

He was very imprecise, he said some, give me some money.

اون خیلی غیر دقیق بود، گفتش یه مقدار، یه مقدار پول بهم بده.

That’s very imprecise.

این خیلی غیر دقیقه.

So the clerk wanted specificity or he wanted a general request?

پس مغازه‌داره مشخص‌بودن خواستش یا یه درخواست کلّی؟

Well, he wanted specificity.

خب، اون مشخص بودن خواستش.

He wanted a specific request, a precise request from Brad.

اون یه درخواست مشخص خواستش، یه درخواست مشخص از طرف برد.

In fact, the clerk said to Brad “Don’t be ambiguous.

در واقع، مغازه‌داره به برد گفت «ابهام نداشته باش».

Tell me exactly how much you want.

بهم بگو دقیقا چقدر می‌خوای.

Did he want Brad to be ambiguous, unclear?

آیا اون از برد خواستش که مبهم، یا نامشخص باشه؟

No, no, no, no, no, no, he didn’t.

نه، نه، نه، نه، نه، نه، نخواست.

He said “Don’t be ambiguous.

اون گفت «مبهم نباش».

Who did he not want to be ambiguous?

اون نمی‌خواست کی مبهم باشه؟

Brad.

برد.

He did not want Brad to be ambiguous.

اون نمی‌خواست که برد مبهم باشه.

He said “Don’t be ambiguous.

اون گفت «مبهم نباش».

Don’t be unclear.

نامشخص نباش.

” He said “Tell me exactly how much you want.

اون گفت «به من بگو دقیقا چقد می‌خوای».

Who said “Don’t be ambiguous?

کی گفت «مبهم نباش»؟

The clerk.

مغازه‌داره.

The clerk at the convenience store said “Don’t be ambiguous.

مغازه‌دار توی خواربار فروشی گفتش «مبهم نباش».

Who did he say “don’t be ambiguous” to?

اون به کی گفتش «مبهم نباش»؟

Well, he said it to Brad.

خب، اون به برد گفتش.

He said to Brad “Don’t be ambiguous.

اون به برد گفت «مبهم نباش».

Did he want Brad to be ambiguous or did he want Brad to be specific and clear?

آیا اون از برد خواستش مبهم باشه یا از برد خواستش صریح و شفاف باشه؟

Well, he wanted Brad to be very clear.

خب، اون از برد خواستش خیلی شفاف باشه.

He said “Don’t, do not be ambiguous.

اون گفت «نباش، مبهم نباش».

Do not be unclear.

غیر شفاف نباش.

Do not be confusing.

سردرگم‌کننده نباش.

” He said “Tell me exactly how much you want.

اون گفت «به من بگو دقیقا چقدر می‌خوای».

How did Brad feel?

برد چی احساسی داشت؟

He was surprised!

سورپرایز شده بود!

He was surprised by the clerk’s answer and he was silent.

اون از جواب مغازه‌دار سورپرایز شده بود و ساکت بودش.

Did Brad talk?

آیا برد حرف می‌زد؟

No, he didn’t.

نه، اینطور نبود.

He did not talk, he was silent.

اون حرف نمی‌زد، ساکت بود.

And how did he feel?

و چه حسی داشت؟

He was surprised.

اون سورپرایز بود.

Brad was surprised and he stood silent, silently with the gun.

برد سورپرایز بود و ساکت ایستاده بود، ساکت با اسلحه.

He stood silently with the gun thinking.

ساکت با اسلحه در حال تفکر ایستاده بود.

And then he said “I don’t know.

و بعد گفتش «نمی‌دونم».

Bear with me while I think.

تا من فکر می‌کنم تحمل کن.

Did Brad want the clerk to be patient with him?

آیا برد از مغازه‌دار خواستش که باهاش صبور باشه؟

Yes, that’s right.

آره، درسته.

He said “Bear with me.

اون گفت «تحمل کن».

Bear with me while I think.

تا من فکر می‌کنم تحمل کن.

” Be patient while I think.

تا من فکر می‌کنم صبور باش.

Who said bear with me?

کی گفتش تحمل کن؟

Well, Brad did.

خب، برد گفت.

Brad said “Bear with me while I think.

برد گفت «تا من فکر می‌کنم تحمل کن».

Please be patient while I think.

لطفا موقعی که فکر می‌کنم صبور باش.

Who did he want to be patient?

اون از کی می‌خواست صبور باشه؟

He wanted the clerk to be patient.

اون از مغازه‌دار خواستش صبور باشه.

He said to the clerk “Bear with me while I think.

اون به مغازه‌دار گفت «تا من فکر می‌کنم تحمل کن».

Be patient while I think.

تا موقعی که فکر می‌کنم صبور باش.

Did the clerk say bear with me?

آیا مغازه‌دار گفتش منو تحمل کن؟

Not the clerk.

مغازه‌دار نه.

He didn’t say that, Brad said that.

اون اینو نگفت، برد اینو گفت.

Brad said “Bear with me.

برد گفتش منو تحمل کن.

Why did Brad want the clerk to be patient?

چرا برد از مغازه‌دار خواستش صبور باشه؟

Well, because he needed to think for a long time about his answer, about how much money he wanted exactly.

خب، چون اون نیاز داشت مدت زیادی به جوابش فکر کنه، به اینکه دقیقا چقدر پول می‌خواست.

Brad needed to think about that answer, he didn’t know.

برد نیاز داشت درباره‌ی این پاسخ فکر کنه، اون نمی‌دونست.

So he said to the clerk “Bear with me while I think about the answer.

بنابراین اون به مغازه‌دار گفتش «تا وقتی من به جواب فکر می‌کنم تحمل کن».

And he thought and he thought and he thought.

و اون فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد.

He stood silently with the gun for 17/5 hours.

اون واسه ۱۷.۵ ساعت با اسلحه‌ش ساکت ایستاد.

How long did Brad think?

برد چه مدت فکر کرد؟

He thought for 17/5 hours, seventeen and a half hours.

اون واسه ۱۷.۵ ساعت فکر کرد، هیفده و نیم ساعت.

Who thought for seventeen and a half hours?

کی واسه هیفده و نیم ساعت فکر کرد؟

Brad did.

برد اینکار رو کرد.

Brad thought for seventeen and a half hours.

برد واسه هیفده و نیم ساعت فکر کرد.

What was he thinking about?

اون درباره‌ی چی فکر می‌کرد؟

Well, he was thinking about how much money he wanted exactly, precisely.

خب، اون داشت به اینکه دقیقا، به طور معین چقدر پول نیاز داشت فکر می کرد.

How long did he think?

اون چه مدت فکر کردش؟

Seventeen and a half hours.

هیفده ساعت و نیم.

Who thought for seventeen and a half hours?

کی واسه هیفده ساعت و نیم فکر کرد؟

Brad, Brad thought for seventeen and a half hours.

برد، برد واسه هیفده ساعت و نیم فکر کرد.

He stood silently for seventeen and a half hours.

اون واسه هیفده و نیم ساعت ساکت ایستاد.

And, finally, after seventeen and a half hours Brad spoke.

و بالاخره، بعد هیفده ساعت و نیم برد حرف زد.

He asked the clerk for $7,298.

اون از مغازه‌دار ۷۲۹۸ دلار خواست.

He said “I want precisely $7,298.

اون گفت «من به صورت دقیق ۷۲۹۸ دلار می‌خوام».

Did Brad’s answer have specificity?

آیا پاسخ برد صراحت داشت؟

Yes, it did, it did have specificity.

بله، داشت، صراحت داشتش.

It had details, it was specific.

جز‌ئیات داشتش، مشخص بود.

What kind of answer did Brad finally give?

برد بالاخره چجور جوابی دادش؟

He finally gave a specific answer.

اون بالاخره یه جواب مشخص داد.

He finally gave a precise answer.

اون بالاخره یه جواب صریح داد.

How much money did he ask for?

اون چقدر پول خواستش؟

He asked for $7,298.

اون ۷۲۹۸ دلار خواست.

Why did he ask for $7,298?

چرا ۷۲۹۸ دلار خواست؟

Because that’s exactly how much money he needed for school.

بخاطر اینکه این دقیقا مقدار پولی بود که اون برای مدرسه نیاز داشت.

Oh, of course.

اوه، البته.

Well, the clerk smiled and said “Okay, that’s a great, specific answer.

خب، مغازه‌دار لبخند زد و گفت «باشه، این یه پاسخ عالی و مشخصه».

” And he gave Brad $7,298.

و اون به برد ۷۲۹۸ دلار داد.

Brad immediately went home, then he went to school and he paid his university.

برد بلافاصله رفتش خونه، و بعدش رفت به مدرسه و پول دانشگاهش رو داد.

Brad was very happy because now he could study.

برد خیلی خوشحال بودش چون حالا می‌تونست درس بخونه.

How did Brad feel?

برد چه احساسی داشت؟

Brad felt very happy because now he could study in school once again.

برد خیلی خوشحال بود چون حالا می‌تونست یه بار دیگه توی مدرسه درس بخونه.

And that is the end of the mini-story for “Excitement.

و اینم پایان داستان کوتاه برای فصل «هیجان».

” See you next time.

دفعه‌ی بعد می‌بینمتون.


بخش چهارم – درس دیدگاه


                    

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا