انگلیسی قدرت
فصل ۲۴. ماجراجویی
بخش اول – درس اصلی
Hello, this is AJ.
درود، ایجی هستم.
Here we are again for our next lesson.
ما دوباره اینجاییم واسه درس بعدیمون.
Now this lesson, once again, is based on a small excerpt, a small section from the book The 4-Hour Workweek by Tim Ferriss.
حالا این درس، یه بار دیگه، بر مبنای یه قطعهی کوچیک، یه بخش کوچیک از کتاب «هفتهی کاری ۴ ساعته» از تیم فریسه.
Again, I highly recommend this book.
دوباره من شدیدا این کتاب رو توصیه میکنم.
It’s a fantastic book, just a great book.
یه کتاب فوقالعاهدست، واقعا یه کتاب عالیه.
I love it.
عاشقشم.
And this lesson is called “Adventure”, one of my favorite words in fact, adventure.
و این درس «ماجراجویی» نام داره، یکی از لغات مورد علاقهی من در واقع، ماجراجویی.
And in this section Tim Ferriss talks about what he calls “ADD for Adults.
و توی این بخش تیم فریس راجع به چیزی که اون بهش میگه «ADD بزرگسالان»، حرف میزنه.
” Now it’s a bit of a joke because ADD means Attention Deficit Disorder.
خب این ذره حالت طنز داره بخاطر اینکه ADD یعنی اختلال کمتوجهی.
You don’t need to understand that.
شما نیاز نیست که بدونین این چیه.
But, what it means basically, is its children who cannot concentrate.
ولی، اصولا معنیش میشه کودکانی که نمیتونن تمرکز کنن.
So usually it’s something for children and it’s a child who cannot concentrate.
پس معمولا یه چیزیه واسه بچهها و یه کودکه که نمیتونه تمرکز کنه.
And usually this happens in school, right?
و معمولا این توی مدرسه اتفاق میافته، درست؟
They can’t concentrate and so the doctors or the school or the teachers they decide “Your child has ADD.
اونا نمیتونن تمرکز کنن و بنابراین دکترا یا مدرسه یا معلما به این نتیجه میرسن که «فرزند شما ADD داره».
Your child has a problem.
«فرزندتون یه مشکلی داره».
He can’t concentrate.
«اون نمیتونه تمرکز کنه».
Now, in my opinion, this is mostly a bullshit diagnosis.
حالا به عقیدهی من این غالبا یه تشخیص مزخرفه.
This is mostly a bullshit problem.
این غالبا یه مشکل مزخرفه.
Because the real problem is, the child is bored because the school sucks!
بخاطر اینکه مشکل اصلی اینه که، کودک حوصلهش سر رفته بخاطر اینکه مدرسهه به درد نخوره.
So, in my opinion, ADD is actually quite healthy.
پس به عقیدهی من، ADD در واقع کاملا چیز سالمیه.
Healthy children get ADD because they’re bored in school because the schools suck, so usually a teaching problem.
بچههای سالم دچار ADD میشن بخاطر اینکه توی مدرسه حوصلهشون سر میره بخاطر اینکه مدارس به درد نمیخورن، پس معمولا یه مشکل آموزشیه.
In fact, in my opinion, always, 100P, the teachers and the school are responsible.
در واقع، به نظر من، همیشه، ۱۰۰٪، معلمین و مدرسه مسئولشن.
You don’t blame the child.
بچه رو سرزنش نکنین.
You don’t blame the student, even if it’s an adult student.
دانشآموز رو سرزنش نکنین، حتی اگه یه دانشآموز بزرگساله.
You have to take responsibility.
شما باید مسئولیت بپذیرین.
So anyway, this ADD thing he’s kind of joking about this.
خلاصه در هر صورت، این قضیهی ADD اون داره یه جورایی راجع بهش شوخی میکنه.
But he has a different definition for ADD for adults, not for children.
ولی یه تعریف متفاوتی از ADD برای بزرگسالا داره، نه واسه بچهها.
He calls it “Adventure Deficit Disorder.
اون بهش میگه «اختلال کمبود ماجراجویی».
” Deficit means you don’t have enough.
Deficit (کمبود) یعنی به میزان کافی ندارین.
Disorder is like a disease.
Disorder (اختلال) مث یه بیماریه.
So adult ADD means adults who don’t have enough adventure in their life, they don’t have enough adventure in their life.
پس ADD بزرگسال یعنی شما ماجراجویی کافی توی زندگیتون ندارین، توی زندگیشون ماجراجویی کافی ندارن.
And Tim Ferriss believes this is a very serious disease that most adults have.
و تیم فریس باور داره این یه بیماری خیلی وخیمه که اکثر بزرگسالا دارن.
So what he’s saying is most adults are damn boring, they’re boring.
پس چیزی که اون داره میگه اینه که اکثر بزرگسالا بدجور حوصله سربرن، کسلکنندهان.
They have no adventure in their life.
اونا توی زندگیشون هیچ ماجراجوییای ندارن.
They have no excitement in their life.
اونا توی زندگیشون هیچ هیجانی ندارن.
And I agree, most of the adults I have met are boring, there’s no adventure in their life.
و من موفقم، اکثر بزرگسالایی که من باهاشون مواجه شدم خستهکنندهان، هیچ ماجراجوییای توی زندگیشون نیست.
So, Tim Ferriss talks about getting more adventure into your life.
پس تیم فریس راجع به وارد کردن ماجراجویی بیشتر توی زندگیتون حرف میزنه.
Not just having exciting goals, but having your entire life be an adventure.
نه فقط داشتن اهداف هیجانانگیز، بلکه تموم زندگیتون یه ماجراجویی باشه.
It means you’re trying new things, you’re growing.
یعنی شما دارین چیزای جدید امتحان میکنین، دارین رشد میکنین.
You’re doing difficult things sometimes, sometimes scary things, but exciting, too.
شما دارین بعضی مواقع چیزای دشوار انجام میدین، بعضی مواقع چیزای ترسناک، ولی همچنین مهیج.
So let me read this section and then I’ll talk more about it.
پس بذارین من این بهش رو بخونم و بعد بیشتر راجع بهش حرف میزنم.
“Adventure Deficit Disorder”– Somewhere between college graduation and your second job a chorus of people enters your internal dialogue in your mind, in your head.
«”اختلال کمبود ماجراجویی” – یه وقتی بین فارغالتحصیلی دانشگاهتون و شغل دومیتون، یه گروه از افراد وارد گفتگوهای داخلی توی ذهنتون میشن، توی سرتون».
They say ‘Be realistic and stop pretending.
«اونا میگن، واقعبین باش و دست از وانمود کردن بکش».
Life isn’t like the movies, stop dreaming.
«زندگی مثل فیلما نیست، دست از رویاپردازی بکش».
If you’re five years old and you say you want to be an astronaut your parents tell you that you can be anything you want to be.
«اگه ۵ سالتون باشه و بگین که میخواین یه فضانورد بشین، والدینتون بهتون میگن میتونین هر چی که میخواین بشین».
It’s harmless, like telling a child that Santa Claus exists.
«بیضرره، مث این که به یه بچه بگی بابا نوئل وجود داره».
If you’re 25 and you announce that you want to start a new circus the response is quite different.
«اگه ۲۵ سالتون باشه و اعلام کنین که میخواین یه سیرک جدید افتتاح کنین، پاسخش کاملا متفاوت میشه».
People say ‘Be realistic, become a lawyer, become an accountant or a doctor.
«مردم میگن “واقعبین باش، وکیل شو، حسابدار یا دکتر شو”».
Have babies and raise your babies to repeat the same cycle.
«بچهدار شو و بچههات رو بزرگ کن تا همین چرخه رو تکرار کنن».
If you do manage to ignore all the doubters and you start your own business, adventure deficit disorder does not disappear it just takes a different form.
«اگه مدیریت کنید تا همهی این آدمای شکاک رو نادیده بگیرین و کسبوکار خودتون رو راه بندازین، اختلال کمبود ماجراجویی ناپدید نمیشه، فقط یه فرم جدید به خودش میگیره».
For example, when I started my own company in 2001 it was with a clear goal in mind.
«به عنوان مثال، وقتی من تو سال ۲۰۰۱ شرکت خودم رو راهاندازی کردم، با یه هدف واضحی توی سرم بودش».
My goal was to make $1,000 per day.
«هدفم این بود که ۱۰۰۰ دلار در روز در بیارم».
And my goal was to make $1,000 per day from passive income, to make money whether I was banging my head on a computer or cutting my toenails on the beach.
«و هدفم این بود که در روز ۱۰۰۰ دلار به صورت منفعل درآمد کسب کنم، که چه در حال کوبیدن سرم به کامپیوتر میبودم چه گرفتن ناخنهای پام روی ساحل، پول در بیارم».
This business was to be an automated source of cash flow.
«تجارته قرار بود یه منبع اتوماتیکیِ گردش مالی باشه».
But, if you look at my chronology, it is obvious that this didn’t happen until a meltdown forced it despite the income.
«اما اگه به تاریخچهی من نگاه کنین، واضحه که این با وجود درآمد، اتفاق نیفتاد مگه تا زمانی که یه فروپاشی اون رو تحمیلش کرد».
Why?
«چرا»؟
Well, my goal wasn’t specific enough.
«خب بخاطر اینکه هدف من به اندازهی کافی مشخص نبود».
I had not defined alternative activities that would replace the initial workload.
«من فعالیتهای ثانویهای رو برای جایگزینی حجم کاری اولیه تعیین نکرده بودم».
Therefore I just continued working, even though there was no financial need.
«بنا به همین من صرفا به کار کردن ادامه میدادم، با اینکه هیچ نیاز مالیای وجود نداشت».
I needed to feel productive and I had no other activities.
«من نیاز داشتم که احساس بازدهی داشتن کنم و هیچ فعالیت دیگهای نداشتم».
This is how most people work until death.
«اینطوریه که اکثر آدما تا موقع مرگشون کار میکنن».
Most people think ‘I’ll just work until I have $1,000 or $1,000,000 and then I’ll do what I want.
«اکثر آدما فکر میکنن که “من فقط تا وقتی هزار دلار یا یک میلیون دلار داشته باشم کار میکنم و بعدش اون کاری رو میکنم که میخوام”».
‘ However, if you don’t define the alternative activities that dollar figure will increase indefinitely so that you can avoid the fear-inducing uncertainty of not know what to do next.
«گرچه، اگه فعالیتهای جایگزین رو تعریف نکنید، اون رقم دلار به طرز نامحدودی افزایش پیدا میکنه تا شما از اون حس عدماطمینانِ ترسبرانگیزِ ندونستن اینکه بعدش چی کار میخواین بکنین، طفره برین».
This is why both employees and entrepreneurs become fat men in red BMWs.
«به همین دلیله که هم کارمندا و هم کارآفرینا به آدمای چاقی که توی بیامو های قرمز هستن، بدل میشن».
Alright, that’s quite a little section there.
بسیار خب، یه بخش کاملا کوتاه رو اینجا داشتیم.
Tim Ferriss has quite strong ideas, as you can see, about life and about working.
تیم فریس همونطور که میتونید ببینید، ایدههای کاملا محکمی نسبت به زندگی و نسبت به کار کردن داره.
In his opinion, working for money is a bad thing.
به عقیدهی اون، کار کردن واسه پول، یه چیز بدیه.
You want to work for passion.
شما میخواین که واسه شور و علاقه کار کنید.
You want to work for excitement.
میخواید که برای هیجان کار کنید.
You want to have a life full of passion and excitement, your life should not be dominated by trying to get money.
شما میخواید که یک زندگی سرشار از شور و هیجان داشته باشید، زندگیتون نباید تحتالشعاع تلاش کردن برای به دست آوردن پول قرار بگیره.
But he says what happens is that a lot of times we work and work and work not because we need money, just because we’re afraid to do something else.
ولی اون میگه اتفاقی که میافته اینه که بسیاری از اوقات ما کار میکنیم و کار میکنیم و کار میکنیم نه به این دلیل که به پول نیاز داریم، صرفا بخاطر اینکه میترسیم کار دیگهای کنیم.
We don’t know what else to do.
نمیدونیم که چه کار دیگهای کنیم.
For example, a lot of people who retire, after they retire they lose their passion for life, they’re very unhappy.
به عنوان مثال، اکثر آدمایی که بازنشسته میشن، بعد اینکه بازنشسته شدن، شور و شوقشون برای زندگی رو از دست میدن، خیلی غمگین هستن.
That seems crazy.
این دیوونهوار به نظر میآد.
Why are they unhappy they’re free?
چرا ناراحتن که آزاد شدن؟
It’s because they don’t know what else to do.
بخاطر اینه که نمیدونن دیگه چی کار کنن.
They have no other dreams.
اونا هیچ رویای دیگهای ندارن.
So what he’s saying is that we often work a lot, just to avoid thinking about our life.
پس چیزی که اون داره میگه اینه که ما اغلب زیاد کار میکنیم، صرفا برای اینکه جلوی فکر کردن به زندگیمون رو بگیریم.
Because we have no imagination, we’ve lost our imagination, we’ve lost our dreams, and so we just focus on work all the time.
بخاطر اینکه هیچ تخیلی نداریم، ما رویاهامون رو از دست دادهیم، و بنابراین ما فقط دائما روی کار تمرکز میکنیم.
And, you know, I can relate to this story.
و میدونین، من هم میتونم راجع به این داستان همذات پنداری کنم.
This story sounds similar to my own story.
این داستان شبیه داستان خودمه.
Because after about one year, after I started my company Effortless English, well after one year I was making enough money.
بخاطر اینکه بعد یک سال، بعد اینکه من شرکتم، انگلیسی بدونزحمت رو راهاندازی کردم، خب بعد یک سال من داشتم پول کافی رو در میآوردم.
I didn’t need to work and yet I was still on the computer all the time.
من نیازی نداشتم که کار کنم و با این حال هنوز دائما سر کامپیوترم بودم.
I still do it sometimes, on the computer checking the advertising, checking the sales all the time.
هنوز هم بعضی اوقات این کار رو میکنم، سر کامپیوتر دائما در حال چک کردن تبلیغات، چک کردن فروشها.
Why am I doing this?
من چرا دارم اینکار رو میکنم؟
Well because I haven’t created enough other activities that are exciting and passionate for me.
خب بخاطر اینکه به مقدار کافی فعالیتهای مهیج و پرشور دیگهای واسهی خودم ایجاد نکردهم.
Now I’m doing that now, but I have to be careful about this.
حالا من دارم الان این رو انجام میدم، ولی باید نسبت بهش مراقب باشم.
I have to be careful that I don’t focus on work just to avoid boredom, just to avoid adventure.
باید مراقب باشم که صرفا واسه اجتناب از سر رفتن حوصلهم، صرفا واسه اجتناب از ماجراجویی، روی کار تمرکز نمیکنم.
I have to make myself be adventurous.
من باید خودم رو ماجراجو کنم.
That’s why I travel all the time.
بخاطر اینه که من دائما سفر میکنم.
That’s why I spend three to four months in Southeast Asia.
بخاطر اینه که من سه تا چهار ماه رو توی جنوب شرقی آسیا گذروندم.
So I break my pattern so I don’t just get stuck in this same boring routine doing the same thing all the time.
پس من الگوهام (الگوهای تکرارم) رو میشکونم تا صرفا توی همون روتین کسلکنندهای که دائما یه چیز انجام بدم گیر نکنم.
I force myself to break that, every year, break it, and go someplace different than San Francisco.
خودم رو مجبور میکنم که بشکونمش، هر سال، و برم یه جایی متفاوتتر از سن فرانسیسکو.
And so you need to do that, too.
و بنابراین شما هم باید همین رو انجام بدین.
You have to find some adventure in your life.
و باید یه ماجراجوییای توی زندگیتون پیدا کنید.
Go someplace new.
برید یه جای جدید.
Find a new crazy goal, something strange and wonderful.
یه هدف دیوونهوار جدید پیدا کنین، یه چیز عجیب و فوقالعاده.
Don’t get stuck just working, working, working.
توی فقط کار کردن، کار کردن، و کار کردن گیر نکنین.
And if you have a job where you’re forced to work, work and work all the time, you know, get a new job for God sakes.
و اگه یه شغلی داری که توش مجبوری دائما کار، کار، و کار کنی، میدونی، بخاطر خدا هم که شده برو یه شغل جدید جور کن!
Find a new job.
یه شغل جدید پیدا کن.
Even if you start your own company, don’t let the company own you.
حتی اگه شرکت خودت رو شروع میکنی، نذار که شرکت بشه صاحب تو.
You own the company the company does not own you.
تو صاحب شرکتی، شرکت صاحب تو نیست.
Make sure you create a company that will give you plenty of free time so that you can have adventure in your life, so you can travel, where you can learn amazing new things, different things.
مطمئن شو که یه شرکتی میسازی که بهت کلی وقت آزاد میده تا بتونی توی زندگیت ماجراجویی داشته باشی، تا بتونی سفر کنی، که بتونی چیزای جدید و شگفتانگیزی یاد بگیری، چیزای مختلف.
Not for money, just to learn, just to enjoy, just for the challenge and the adventure.
نه واسهی پول، صرفا واسه یادگیری، صرفا واسه لذت بردن، واسهی چالش و ماجراجویی.
So find other activities outside of work.
پس فعالیتهای دیگه خارج از کار پیدا کنین.
If work is your only focus in life you’re going to become boring.
اگه تنها تمرکزتون توی زندگی کاره، شما قراره که خستهکننده بشین.
That’s why I’m taking singing lessons and I’m practicing singing every day.
بخاطر اینه که من دارم دورههای خوانندگی میبینم و دارم هر روز خوانندگی رو تمرین میکنم.
Because I’ve always wanted to do music and to be a singer, so now I’m doing it and it’s exciting.
بخاطر اینکه من همیشه خواستهم که کار موسیقی کنم و خواننده باشم، پس الان دارم انجامش میدم و هیجانانگیزه.
I love it.
عاشقشم.
That’s why I travel to Thailand and to Malaysia and why I want to go to Vietnam and to South India and I want to go all over the world.
بخاطر اینه که من به تایلند و مالزی سفر میکنم و بخاطر اینه که میخوام به ویتنام و جنوب هند برم و میخوام به سراسر دنیا برم.
Because it’s an adventure, I don’t know what’s going to happen.
بخاطر اینکه ماجراجوییه، نمیدونم چه اتفاقی قراره بیفته.
There’s always a surprise every day when I do that.
هر روز که من اینو انجام بدم یه سورپرایزی هستش.
It’s not the same boring routine all the time.
دائما همون روتین خستهکننده نیستش.
And so I encourage you to do the exact same thing.
و بنابراین من شما رو تشویق میکنم که دقیقا همین کار رو انجام بدین.
Do something crazy, do something different.
یه کار دیوونهوار انجام بدین، یه کار متفاوت انجام بدین.
Bring surprise into your life.
سورپرایز وارد زندگیتون کنین.
Bring variety into your life.
تنوع وارد زندگیتون کنین.
Bring adventure into your life.
ماجراجویی وارد زندگیتون کنین.
Go find it.
برین پیداش کنین.
If you do that you’ll find that, again, your energy and your love for life are going to increase so much.
اگه این کار رو کنین، اینو متوجه خواهین شد که، دوباره، انرژی و عشقتون برای زندگی قراره که خیلی زیاد افزایش پیدا کنه.
So I challenge you, go find adventure.
پس من شما رو به چالش میکشم، برین ماجراجویی پیدا کنین.
Have you been just doing the same thing every day, every week, every year after year?
آیا داشتین یه چیز تکراری رو هر روز، هر هفته، سال پشت سال انجام میدادهین؟
Well it’s never too late, change it.
خب، هیچوقت دیر نیست، تغییرش بدین.
Break that pattern and just do something crazy and fun and adventurous.
اون الگو رو بشکونید و صرفا یه کار دیوونهوار و باحال و ماجراجویانه کنین.
You will not regret it, you’ll be so happy you did it.
ازش پشیمون نخواهین شد، خیلی خوشحال خواهین بود که انجامش دادین.
And then make it a habit again and again.
و بعد دوباره و دوباره یه عادت کنیدش.
Always be finding new adventures, breaking your patterns.
همیشه در حال یافتن ماجراجوییهای تازه، شکوندن الگوهاتون باشین.
Any time you just find yourself doing the same thing again, again, again, break it and do something different, do something new.
هر موقع خودتون رو دوباره و دوباره و دوباره در حال انجام دادن یه چیز تکراری پیدا کردین، [این زنجیره رو] بشکونیدش و یه کار متفاوت کنید، یه کار جدید کنید.
Even if it’s crazy, just do it.
حتی اگه احمقانهست، فقط انجامش بده.
Travel to some new place you’ve never been.
به یه جایی که هرگز توش نبودهین سفر کنین.
And don’t just travel, don’t plan the vacation, go without a guide book.
و فقط صرفا سفر نکنین، تعطیلاتو برنامهریزی نکنین، بدون کتاب راهنما برین.
Try that.
اینو امتحان کنید.
You’ve never been there, no guide book, oh my God.
شما هیچوقت اونجا نبودهین، کتاب راهنماییم در کار نیست، یا خدا!
That will be fun.
باحال میشه.
That will be surprising and interesting.
سورپرایزکننده و جالب میشه.
That will be adventurous.
ماجراجویانه میشه.
Or start some crazy new project, even in your hometown.
یا یه پروژهی دیوونهوار جدید رو شروع کنین، حتی توی شهر زندگیتون.
Go do something totally different that you’ve never done before.
برین یه کار کاملا متفاوت که تا حالا هیچوقت انجام ندادهین بکنین.
Start breaking those mental patterns then you’ll get more creativity in your life and more energy.
شروع به شکوندن اون الگوهای ذهنیتون کنید در اون صورت خلاقیت بیشتر و انرژی بیشتری توی زندگیتون به دست خواهین آورد.
Alright, I will see you next time.
بسیار خب، دفعهی بعد میبینمتون.
I want to hear about your adventures.
من میخوام که راجع به ماجراجوییهاتون بشنوم.
Again, go to the Forums, tell us your adventures.
دوباره، به تالار برین، راجع به ماجراجوییهاتون بهمون بگین.
What crazy, fun, amazing things are you doing now or have you decided to do soon?
الان دارین چه کارای دیوونهوار، باحال، و فوقالعادهای انجام میدین یا اینکه تصمیم گرفتهین که به زودی انجام بدین؟
Tell us.
بهمون بگین.
Tell us so we can become excited.
بهمون بگین تا ما [هم] بتونیم هیجانزده بشیم.
Maybe we’ll try it, too.
شاید ما هم امتحانش کردیم.
Maybe we’ll join you.
شاید بهتون پیوستیم.
I’ll see you next time, bye bye.
دفعهی بعد میبینمتون، بدرود.
بخش دوم – درس واژگان
Hello, welcome to the vocabulary lesson for “Adventure.
درود، به درس دایره لغات برای «ماجراجویی» خوش اومدین.
” Now this will be a little bit shorter because it’s a little bit easier this time.
حالا این یکی یکم کوتاهتر خواهد بود بخاطر اینکه اینبار یکم آسونتره.
Let’s start at the very beginning we have the phrase ‘internal dialogue’.
بیاین شروع کنیم، توی همون اول ما عبارت Internal dialogue (گفتوگوی درونی) رو داریم.
He says that after you graduate from college or perhaps high school and maybe before your second job, sometime in that time period, a chorus of people…chorus means group, a group of people…a group of people enters your internal dialogue.
اون میگه که بعد اینکه از کالج یا شاید دبیرستان فارغالتحصیل میشین و شاید قبل شغل دومتون، بعضی مواقع طی اون دورهی زمانی، یه دسته از افراد… Chorus یعنی گروه، یه گروه از افراد… یه گروه از آدما وارد گفتوگوهای درونیتون میشن.
Internal means inside, so he means inside your mind, inside your brain.
Internal یعنی داخل، پس اون منظورش داخل ذهنتونه، داخل مغزتون.
Dialogue means conversation.
Dilogue یعنی مکالمه.
So what is he talking about?
پس اون داره راجع به چی حرف میزنه؟
He means that other people’s opinions, what other people say, it gets inside your head.
اون منظورش اینه نظرات افراد دیگه، چیزی که بقیه آدما میگن، این وارد سرتون میشه.
You start hearing all these suggestions and advice because everybody is telling you what to do.
شما شروع به شنیدن همهی این پیشنهادات و مشاورهها میکنین بخاطر اینکه همه دارن به شما میگن که چی کار کنین.
Your parents are telling you, you know, get a good job.
والدینتون دارن بهتون میگن، میدونین دیگه، یه شغل خوب داشته باش.
Get a good job.
یه شغل خوب داشته باش.
Get a good.
یه خوبشو داشته باش.
Get a good job.
یه شغل خوب داشته باش.
And so that becomes part of your internal dialogue.
و خب این میشه یه بخشی از گفتوگوهای درونیتون.
It becomes part of your conversation, the conversation in your brain.
این میشه یه بخش از مکالمهتون، مکالمهی توی مغزتون.
So internal dialogue means the conversation happening inside your head and other people put those ideas in your head.
پس Internal dialogue یعنی مکالمهای که داخل سرتون اتفاق میافته، و افراد دیگه این ایدهها رو توی سرتون میکارن.
They become part of your internal conversation, internal dialogue.
اینا میشن بخشی از مکالمهی درونیتون، گفتوگوی درونیتون.
Okay, next we talked about the word deficit.
خب، بعدش ما راجع به کلمهی Deficit (کمبود) حرف زدیم.
Deficit means not enough.
Deficit یعنی کافی نباشه.
It means not having enough.
یعنی به اندازهی کافی نداشته باشه.
So adventure deficit means not having enough adventure, not having enough adventure.
پس Adventure deficit یعنی به میزان کافی ماجراجویی نداشته باشه، به میزان کافی ماجراجویی نداشته باشه.
And disorder basically means disease.
و Disorder (ناهنجاری، اختلال) اساسا یعنی بیماری.
It’s a kind of disease.
یه جور بیماریه.
But it’s really more of a mental disease.
ولی در واقع بیشتر بیماری ذهنیه.
We use it for mental problems, so we say a mental disorder, a mental disease.
ما برای مشکلات ذهنی استفادهش میکنیم، پس ما میگیم اختلال ذهنی، به مریضی ذهنی.
All right, next we go down a little bit and we see the word automated, automated.
بسیار خب، بعد یکم میریم پایین و کلمهی Automated (خودکار) رو میبینیم، Automated.
So Tim Ferriss created a company and his idea was to have automated income.
پس تیم فریس یه شرکتی تاسیس کرد و ایدهش این بود که درآمد خودکار داشته باشه.
Automated means automatic, it has this idea of being done by machines or computers.
Automated یعنی اتوماتیک، مفهوم انجام شدن توسط ماشینها و کامپیوترها رو داره.
So automated income means automatic income, it means he doesn’t have to work for it, it just happens automatically.
پس Automated income یعنی درآمد اتوماتیک، یعنی اون نیاز نداره براش کار کنه، این صرفا اتوماتیکی اتفاق میافته.
So, for example, he has a website.
پس، به عنوان مثال، اون یه وبسایتی داره.
People buy his product and the computer takes the money from the credit card.
مردم محصولش رو میخرن و کامپیوتر پول رو از طریق کارت اعتباری میگیره.
The computer sends information to the warehouse.
کامپیوتر اطلاعات رو به انبار میفرسته.
The warehouse sends the product to the customer.
انبار محصول رو به مشتری میفرسته.
Tim Ferris does nothing, he sits on the beach.
تیم فریس کاری نمیکنه، اون توی ساحل میشینه.
He doesn’t need to do anything, everything is automatic, right?
اون نیاز به انجام دادن کاری نداره، همهچی اتوماتیکه، درست؟
There’s an automatic system.
یه سیستم اتوماتیک هستش.
So that’s what automated means, automated means a process that is automatic, a process that happens automatically.
پس این میشه چیزی که Automated معنی میده، Automated یعنی یه فرآیند که اتوماتیکه، یه فرآیند که به صورت خودکار اتفاق میافته.
So his idea was to have a business that was automated.
پس ایدهی اون این بود که تجارتی داشته باشه که خودکار باشه.
That means the business happened automatically with computers, with other people and he wouldn’t need to do anything.
این یعنی کسبوکار اتوماتیکی توسط کامپیوترها، توسط افراد دیگه اتفاق میافتاد، و اون نیاز به انجام دادن چیزی نداشت.
That was his idea.
این ایدهش بود.
In fact, he wanted automated cash flow.
در واقع، اون گردش نقدینگی خودکار میخواست.
Cash means money.
Cash یعنی پول.
Flow means movement, moving, movement, so money, movement, cash flow.
Flow یعنی تحرک، حرکت کردن، تحرک، پس تحرک پول، Cash flow.
Of course, he’s talking about positive cash flow.
البته که اون داره راجع به گردش نقدینگی مثبت صحبت میکنه.
It means money moving to him, right?
این یعنی پول به سمت اون حرکت میکنه، درسته؟
Money coming to him, it means the money is moving from his business to his pocket or to his bank.
پول میآد سمت اون، این یعنی پول از کسبوکارش به سمت جیبش، سمت بانکش حرکت میکنه.
That’s cash flow.
این میشه گردش نقدینگی.
Negative cash flow means the money is leaving your bank.
گردش نقدینگی منفی یعنی پول داره از بانکت میره.
It’s going to other people.
داره میره به سمت افراد دیگه.
You don’t want that, you want.
شما اینو نمیخواین، شما میخواین.
You want positive cash flow, money moving to you.
شما میخواین گردش نقدینگی مثبت داشته باشین، پول به سمت شما حرکت کنه.
So he wanted automated cash flow, automatic money coming to him.
پس اون گردش نقدینگی خودکار میخواست، پول اتوماتیک بیاد سمتش.
That was his goal.
این هدفش بود.
But he says there was a problem.
ولی اون میگه یه مشکلی بودش.
He says “If you look at my chronology you will see that it did not happen in the beginning.
اون میگه «اگه به گاهشمار (Chronology) من نگاه کنین خواهید دید که این توی شروع اتفاق نیفتاده».
So he said if you look at my chronology, chronology means history.
پس گفتش اگه به گاهشمار من نگاه کنین، Chronology یعنی تاریخچه.
It’s almost exactly the same meaning.
قریبا به صورت دقیق معنی مشابه میده.
Chronology means history or timeline.
Chronology یعنی تاریخچه یا خط زمانی.
But history is really a simple synonym, a simple word that means the same thing.
ولی تاریخچه در واقع یه مترادف سادهست، یه کلمهی سادهست که معنی مشابه میده.
So he says if you look at my history, if you look at my chronology.
پس اون میگه اگه به تاریخچهی من نگاه کنین، اگه به گاهشمارم نگاه کنین.
Look at my history when I started the company and then the first year, the second year, the third year, look at that chronology, look at that history.
به تاریخچهم وقتی که شرکت رو راهاندازی کردم نگاه کنین و بعدش سال اول، سال دوم، سال سوم، به اون گاهشمار نگاه کنین، به اون تاریخچه نگاه کنین.
He says “If you look at that chronology, if you look at that history, you see that I did not stop working.
اون میگه اگه شما به اون گاهشمار نگاه کنین، اگه به اون تاریخچه نگاه کنین، میبینین که من دست از کار کردن بر نداشتم.
He said “I could have.
اون میگه میتونستم این کار رو کنم.
I could have had automated income, but instead I kept working and working and working.
میگه میتونستم که درآمد خودکار داشته باشم، اما به جاش به کار کردن و کار کردن و کار کردن ادامه دادم.
I didn’t need to work, but I kept working anyway.
نیاز نداشتم که کار کنم، اما در هر صورت به کار کردن ادامه دادم.
He said “I worked until a meltdown forced me to stop working.
اون میگه «کار کردم تا جایی که یه فروپاشی (Meltdown) مجبورم کرد دست از کار بکشم».
” A meltdown, what’s a meltdown?
A meltdown (در لغت به معنی فروپاشی؛ استعاره از یک رویداد فاجعهبار)، Meltdown چیه؟
A meltdown is an emotional crisis.
Meltdown یه بحران عاطفیه.
It means you totally lose control of your emotions, usually because of stress.
یعنی تو کاملا کنترل عواطفت رو از دست میدی، معمولا بخاطر استرس.
So you’re working, more pressure, more stress, more stress, more stress, you’re trying to control, you’re trying to control and suddenly, aaahhh, meltdown!
پس مثلا داری کار میکنی، فشار بیشتر، استرس بیشتر، استرس بیشتر، استرس بیشتر، داری سعی میکنی کنترل کنی، داری سعی میکنی کنترل کنی و یهو، فروپاشی.
You lose all your control.
همهی کنترلت رو از دست میدی.
You lose all your emotional control.
همهی کنترل احساسیت رو از دست میدی.
You just go crazy, basically.
دیگه به سرت میزنه، اساسا.
So this happened to Tim Ferriss.
پس این برای تیم فریس اتفاق افتاد.
He built this company and he was making more money, more money, and more money.
اون شرکت خودش رو ساخت و داشت پول بیشتر، پول بیشتر و پول بیشتری در میآورد.
He was working harder, harder, harder, more, more, more, more, more stress, more stress, more stress, more busy, more busy, more busy.
داشت سختتر، سختتر، و سختتر کار میکرد، بیشتر، بیشتر، بیشتر، بیشتر، استرس بیشتر، استرس بیشتر، استرس بیشتر، مشغولیت بیشتر، مشغولیت بیشتر، مشغولیت بیشتر.
Finally, his mind and body broke.
بالاخره، ذهن و جسمش از کار افتاد.
A meltdown, he lost control, aaaahhh, I can’t do this, too much stress!
یه فروپاشی، اون کنترلش رو از دست داد، نمیتونم این کار رو کنم، استرس خیلی زیاد!
He totally lost control, he had a meltdown.
اون کاملا کنترلش رو از دست داد، یه فروپاشی داشتش.
And when he lost control of his feelings he just kind of went crazy for a while.
و وقتی که کنترل احساساتش رو از دست داد، اون یه جورایی واسه یه مدتی دیوونه شدش.
He finally stopped, he realized, oh my God, what am I doing?
بالاخره دست نگه داشت، متوجه شد که، «خدایا، من دارم چی کار میکنم»؟
Why am I working so much?
«چرا دارم اینقدر زیاد کار میکنم»؟
I don’t need to, I have plenty of money.
«بهش نیازی ندارم، من کلی پول دارم».
Why am I still working, working, working?
«چرا من هنوز دارم کار میکنم، کار میکنم، و کار میکنم»؟
Why am I so stressed?
«چرا اینقدر استرس دارم»؟
I have enough money.
«من پول کافی دارم».
My money can be automated.
«پول من میتونه خودکار باشه».
Why am I doing this?
«چرا دارم این کارو میکنم»؟
Why am I making my life unhappy?
«چرا دارم زندگی خودم رو غصهدار میکنم»؟
Why am I making my life so stressed?
«چرا دارم زندگی خودم رو استرسی میکنم»؟
That’s what he asked himself after the meltdown, after the emotional crisis.
این چیزیه که اون بعد فروپاشی، بعد بحران عاطفی از خودش پرسید.
And he realized the reason was that he did not have alternate activities, other activities to replace the workload.
و اون متوجه شدش که دلیلش اینه که اون فعالیتهای جایگزین نداشت، فعالیتهای دیگه که جایگزین حجمکاری بشن.
Workload means amount of work, very simple.
Workload یعنی مقدار کاری، خیلیم ساده.
It’s the amount of work you have.
مقدار کاریه که شما دارین.
You can say “I have a heavy workload.
میتونی بگی «من حجم کاری سنگینی دارم».
” A heavy workload means you have a lot of work to do, you’re super busy.
Heavy workload یعنی شما کلی کار واسه انجام دادن دارین، خیلی مشغولین.
Or you can say “I have a light workload.
یا میتونی بگی «من حجم کاری سبکی دارم».
” It means you don’t have much to do.
این یعنی کار زیادی واسه انجام دادن ندارین.
You’re not busy.
مشغول نیستین.
Your job is quite easy.
شغلتون تقریبا آسونه.
Or you could even talk about it just temporarily, you can say “This week I have a very light workload.
یا میتونین حتی موقتا راجع بهش حرف بزنین، میتونین بگین این هفته، من حجم کاری خیلی سبکی دارم.
But next week, wow, next week I have a very heavy workload.
ولی هفتهی بعد، واو، هفتهی بعد حجم کاری خیلی سنگینی دارم.
” So it’s just the amount of work you have.
پس صرفا مقدار کاریه که شما دارین.
So he’s saying his problem was he had this heavy workload and he could stop, but the problem was he had nothing to replace it with.
پس اون داره میگه مشکلش این بود که این حجم کاری سنگین رو داشت و میتونست متوقفش کنه، ولی مشکل این بود که چیزی نداشت باهاش جایگزین کنه.
He didn’t have something else to do, so he was afraid.
اون چیز دیگهای برای انجام دادن نداشت، پس میترسید.
“If I stop working I’ll be totally bored and that will be even more horrible.
اگه کار کردن رو متوقف کنم حوصلهم کاملا سر میره و اون حتی ناگوارتر هم هست.
It will make me even more unhappy.
«حتی بیشتر من رو غصهدار میکنه».
” So that’s why he kept working, working, working, working, working, he didn’t have an exciting alternative to work.
پس برای این بود که به کار کردن، کار کردن، کار کردن، کار کردن، و کار کردن ادامه میداد، اون هیچ جایگزین هیجانانگیزی جای کار کردن نداشت.
And then, finally, of course he had a meltdown, ah, he kind of went crazy because of all the stress.
و بعد، بالاخره، مشخصا یه فروپاشی داشتش، یه جورایی بخاطر همهی اون استرس به سرش زده بود.
And then he realized, wow, I need more exciting, more meaningful alternatives.
و بعد اون متوجه شد که، واو، من به جایگزینهای هیجانانگیزتر، پرمعنیتری نیاز دارم.
I don’t want to be a slave to my business.
من نمیخوام که بردهی تجارت خودم باشم.
And then, finally, we have the word inducing, fear-inducing.
و بعدش نهایتا، ما کلمهی Inducing (القاکننده) رو داریم، Fear-inducing.
He said “We work and work and work more and more and more to avoid the fear-inducing uncertainty.
اون گفت «ما بیشتر و بیشتر و بیشتر کار میکنیم و کار میکنیم و کار میکنیم تا جلوی این بلاتکلیفیِ القاکنندهی ترس رو بگیریم».
” Fear-inducing uncertainty.
Fear-inducing uncertainty.
Inducing means causing, so it’s fear-causing uncertainty, the uncertainly causes fear.
Inducing یعنی موجب شدن، پس این بلاتکلیفی موجب ترسه، بلاتکلیفیه موجب ترس میشه.
That’s what the phrase means.
این معنیای هستش که عبارت میده.
So he’s saying we want to avoid uncertainly that causes fear.
پس اون داره میگه ما میخوایم که از بلاتکلیفیای که موجب ترس میشه اجتناب کنیم/
We don’t like uncertainty.
ما بلاتکلیفی رو دوس نداریم.
We don’t want to be uncertain because it causes fear, it induces fear.
ما نمیخوایم که بلاتکلیف باشیم بخاطر اینکه این موجب ترس میشه، ترس رو القا میکنه.
So here we’re using it as an adjective, fear-inducing uncertainty.
پس اینجا ما داریم به عنوان یه صفت ازش استفاده میکنیم، Fear-inducing uncertainty.
What kind of certainty?
چه جور بلاتکلیفیای؟
Fear-causing uncertainty, fear-inducing uncertainty.
بلاتکلیفیِ موجب کنندهی ترس، Fear-inducing uncertainty.
So he’s saying if you don’t have other big dreams you’ll be afraid, you’ll be uncertain.
پس اون داره میگه اگه شما آرزوهای بزرگ دیگهای نداشته باشین، خواهین ترسید، بلاتکلیف خواهین بود.
I don’t know what to do.
من نمیدونم چی کار کنم.
What will I do?
چی کار خواهم کرد؟
There’s nothing there.
چیزی اینجا نیست.
That’s very scary, so you keep working, working, working.
این خیلی ترسناکه، پس شما به کار کردن، کار کردن و کردن ادامه میدین.
So he’s saying if you have big dreams, other activities outside work then you will have certainty and you will not be afraid.
پس اون داره میگه اگه شما آرزوهای بزرگ داشته باشین، فعالیتهای دیگهی خارج از کار، در اون صورت شما تکلف خواهید داشت و نخواهین ترسید.
No fear-inducing uncertainty or fear-causing uncertainty.
نداشتن ترس باعث عدم قطعیت می شود یا ترس باعث عدم قطعیت می شود.
All right, well, that’s the end of our vocabulary lesson for “Adventure.
خوب ، این پایان درس لغات ما برای \”ماجراجویی\” است.
Let’s move on to the mini-story.
به سراغ داستان کوتاه برویم
بخش سوم – درس داستان کوتاه
Hello, this is AJ.
درود، ایجی هستم.
Welcome to the mini-story for “Adventure.
به داستان کوتاه برای «ماجراجویی» خوش اومدین.
Michelle hated her job.
میشل از شغلش تنفر داشت.
Her workload was too heavy.
حجم کاریش خیلی زیاد بود.
Why did she hate her job?
چرا از شغلش تنفر داشت؟
Well, because her workload was too heavy.
خب، بخاطر اینکه حجم کاریش خیلی سنگین بود.
She had too much work.
اون کلی کار داشت.
Whose workload was too heavy?
حجم کاری کی زیادی سنگین بود؟
Michelle’s, Michelle’s workload was too heavy.
میشل، حجم کاری میشل زیادی سنگین بود.
How did Michelle feel about her job?
میشل چه احساسی به شغلش داشت؟
She hated it.
ازش بدش میاومد.
Michelle hated her job.
میشل از شغلش بدش میاومد.
Why did she hate her job?
چرا اون از شغلش بدش میاومد.
Well, because her workload was too heavy.
خب، بخاطر اینکه حجم کاریش خیلی سنگین بود.
She hated her job because her workload was too heavy.
اون از شغلش بدش میاومد چون حجم کاریش زیادی سنگین بود.
Was her workload too light, too easy?
آیا حجم کاریش خیلی سبک، خیلی آسون بودش؟
No it wasn’t.
نه، نبود.
It wasn’t too light it was too heavy.
خیلی سبک نبود، خیلی سنگین بود.
Her workload was too heavy.
حجم کاریش زیادی سنگین بود.
What was too heavy?
چی زیادی سنگین بود؟
Her workload.
حجم کاریش.
Her workload was too heavy, so she hated her job.
حجم کاریش زیادی سنگین بود، بنابراین از کارش بدش میاومد.
Now Michelle made a lot of money.
حالا میشل کلی پول در میآورد.
She was a Vice President at IBM.
اون توی آیبیام معاون رئیس بود.
What was her position?
موقعیتش چی بود؟
Well, Vice President.
خب، معاون رئیس.
Her position was Vice President.
موقعیتش معاون رئیس بود.
Which company was she a Vice President at?
توی چه شرکتی معاون رئیس بود؟
IBM.
آیبیام.
She was a Vice President at IBM.
اون توی آیبیام معاون رئیس بود.
What was her position?
موقعیتش چی بود؟
Vice President.
معاون رئیس.
Michelle was a Vice President at IBM.
میشل توی آیبیام معاون رئیس بود.
Did she make a little money or a lot of money?
آیا اون یکم پول در میآورد یا کلی پول؟
Well, of course, she made a lot of money.
خب، البته که اون کلی پول در میآورد.
She had a very high-paying job.
اون یه شغل خیلی پردرآمد داشت.
She was a Vice President at IBM.
توی آیبیام معاون رئیس بود.
Michelle made a lot of money.
میشل کلی پول در میآورد.
Who made a lot of money?
کی کلی پول در میآورد؟
Michelle, Michelle made a lot of money at IBM.
میشل، میشل توی آیبیام کلی پول در میآورد.
In fact, she got great cash flow from her job.
در واقع، اون از شغلش گردش نقدینگی فوقالعادهای میگرفت.
Did she have great cash flow from her job?
آیا اون از شغلش گردش نقدینگی فوقالعادهای داشتش؟
Oh, yeah, great cash flow, a lot of money moving from IBM into her bank.
اوه، آره، گردش نقدینگی فوقالعاده، کلی پول از آیبیام به بانکش.
She had a lot of money coming to her.
اون کلی پول بهش داشت که بهش میرسید.
She had great cash flow.
اون گردش نقدینگی فوقالعادهای داشت.
Did Michelle have bad cash flow or great cash flow?
آیا میشل گردش نقدینگی بدی داشت یا گردش نقدینگی فوقالعاده؟
She had great cash flow.
اون گردش نقدینگی فوقالعادهای داشت.
Was her cash flow positive or negative?
گردش نقدینگیش مثبت بود یا منفی؟
Positive.
مثبت.
She had more money coming, less money leaving her bank.
اون پول بیشتری بهش میرسید، پول کمتری از بانکش خارج میشد.
More money coming in, less going out.
پول بیشتری میاومد تو، پول کمتری میرفت بیرون.
That’s positive cash flow.
این گردش نقدینگی مثبته.
Michelle had very positive cash flow.
میشل گردش نقدینگی خیلی مثبتی داشت.
Why did Michelle have positive cash flow?
چرا میشل گردش نقدینگی مثبتی داشت؟
Well, because she had a great job at IBM.
خب، بخاطر اینکه اون یه شغل عالی توی آیبیام داشت.
She was a Vice President at IBM.
اون توی آیبیام معاون رئیس بودش.
She made a lot of money, so she had positive cash flow not negative cash flow.
اون کلی پول در میآورد، بنابراین گردش نقدینگی مثبت داشت نه گردش نقدینگی منفی.
So what was the problem?
پس مشکل چی بود؟
Well, the problem was her workload was too heavy, so Michelle was miserable.
خب، مشکل این بود که حجم کاریش خیلی سنگین بود، بنابراین میشل محنتبار بودش.
Was she happy?
آیا اون خوشحال بود؟
No, no, no, very, very unhappy.
نه، نه، نه، خیلی خیلی ناراحت بودش.
She was miserable.
اون محنتبار بود.
Why was Michelle miserable?
چرا میشل محنتبار بود؟
Because her workload was too heavy.
بخاطر اینکه حجم کاریش زیادی سنگین بود.
She felt a lot of stress.
اون کلی استرس حس کردش.
She was too busy.
خیلی مشغول بودش.
Her workload was too much.
حجم کاریش خیلی زیاد بود.
Well one day, finally, she had a meltdown.
خب یه روز، بالاخره، اون یه فروپاشی [ذهنی] داشتش.
Did she lose control of her emotions one day?
آیا اون یه روز کنترلش روی احساسات رو از دست داد؟
That’s right.
درسته.
She lost control of her emotions one day.
اون یه روز کنترل به احساساتش رو از دست داد.
She had a meltdown.
یه فروپاشی داشتش.
What did she have?
اون چی داشت؟
A meltdown.
یه فروپاشی.
Michelle had a meltdown.
میشل یه فروپاشی داشتش.
Why did she have a meltdown?
اون چرا یه فروپاشی داشت؟
Because she was too stressed, she had a very heavy workload.
بخاطر اینکه خیلی استرسزده بود، اون حجم کاری خیلی سنگینی داشت.
She was too stressed, so, finally, one day she had a meltdown.
اون خیلی استرس داشت پس بالاخره یه روز یه فروپاشیای داشت.
Was she in control of her emotions or did she have a meltdown?
آیا اون رو احساساتش کنترل داشت یا یه فروپاشی داشتش؟
Well, obviously, she had a meltdown.
خب، مشخصا اون یه فروپاشی داشت.
She lost control of her emotions.
اون کنترل احساساتش رو از دست داد.
She had a total, complete meltdown, total complete loss of control.
اون یه پریشانی کامل داشت، از دست دادن کامل کنترل احساسات.
She had a meltdown.
یه فروپاشی داشتش.
She screamed at her boss.
اون سر رئیسش فریاد زد.
She said “I have too much work!
گفت «من کار خیلی زیادی دارم»!
I hate this God damn job!
«من از این شغل لعنتی بدم میآد»!
” Ooh, wow, she did lose control.
اوه، واو، اون کنترلش رو از دست داد.
She had a meltdown, she was screaming at her boss.
یه فروپاشی داشتش، داشت سر رئیسش داد میزد.
“Aaahhh, I hate this damn job!
«اه، من از این شغل لعنتی تنفر دارم»!
I hate it!
ازش بدم میآد!
I hate it!
ازش بدم میآد!
I hate it!
ازش بدم میآد!
” She screamed and yelled at her boss.
اون سر رئیسش داد و فریاد کرد.
She yelled for five hours “I hate this job!
واسه پنج ساعت داد زد «از این شغل بدم میآد»!
I hate it!
ازش بدم میآد!
I hate it!
ازش بدم میآد!
I hate it!
ازش بدم میآد!
I hate it!
ازش بدم میآد!
” It was a total meltdown.
این یه فروپاشی ذهنی کامل بودش.
She totally lost control of her emotions.
اون کنترل احساساتش رو کاملا از دست داد.
She screamed and screamed and screamed.
اون جیغ زد و جیغ زد و جیغ زد.
Wow.
واو.
Was it a small meltdown or a total meltdown?
آیا این یه فروپاشی کوچک بود یا یه فروپاشی کامل؟
Man, it was a total meltdown.
پسر، این یه فروپاشی کامل بودش.
A complete meltdown, she totally lost control.
یه فروپاشی کامل، اون کاملا کنترلش رو از دست داد.
She went crazy screaming at her boss.
اون در حال داد زدن سر رئیسش دیوونه شده بود.
“I hate this job!
«من از این شغل بدم میآد»!
I have too much work!
«من کار خیلی زیادی دارم»!
Phew, wow, poor Michelle.
واو، بیچاره میشل.
Well after five hours of screaming at her boss, ah, she stopped.
خب، بعد پنج ساعت فریاد زدن سر رئیسش، اون دست نگه داشت.
And her boss said “Well, no problem.
و رئیسش گفت «خب، مشکلی نداره».
We’ll just automate your job.
«ما کارت رو اتوماتیکی میکنیم».
Ha, what did her boss want to do?
ها، رئیسش خواست چی کار کنه؟
He wanted to automate her job.
میخواستش کار اون رو اتوماتیکی کنه.
Did he want computers and machines to do her job?
آیا میخواست که کامپیوترها و ماشینها کار اون رو انجام بدن؟
That’s right.
درسته.
He wanted computers and machines to do her job.
میخواست که کامپیوترها و ماشینها کار اون رو انجام بدن.
He wanted her job to become automatic, no person necessary.
میخواستش که کار اون اتوماتیکی بشه، ضرورتی به آدم نباشه.
What did her boss decide to do?
رئیسش تصمیم گرفت چی کار کنه؟
He decided to automate Michelle’s job.
تصمیم گرفت شغل میشل رو اتوماتیکی کنه.
Was he going to hire a new person for her job?
آیا قرار بود اون آدم جدیدی برای شغلش استخدام کنه؟
No, he was not.
نه، قرار نبود.
He wanted computers and machines to do her job.
میخواست که کامپیوترها و ماشینها کار اون رو انجام بدن.
He wanted to automate her job.
میخواستش شغل اون رو اتوماتیکی کنه.
What did he want to automate?
اون میخواست چی رو اتوماتیکی کنه؟
Michelle’s job.
شغل میشل رو.
He wanted to automate Michelle’s job.
اون میخواست شغل میشل رو اتوماتیکی کنه.
Whose job did he want to automate?
میخواست شغل کی رو اتوماتیکی کنه؟
Well, Michelle’s job.
خب، شغل میشل رو.
Her boss wanted to automate Michelle’s job.
رئیسش میخواست شغل میشل رو اتوماتیکی کنه.
And so he did, he automated her job.
و بنابراین این کار رو کرد، شغل اون رو اتوماتیکی کرد.
Michelle was replaced by a computer.
میشل توسط یه کامپیوتر جایگزین شد.
She lost her job.
اون شغلش رو از دست داد.
What happened to Michelle’s job?
چه اتفاقی سر شغل میشل افتاد؟
It was automated.
اتوماتیکی شدش.
Michelle’s job was automated.
شغل میشل اتوماتیکی شد.
It became automatic.
خودکار شدش.
What was Michelle replaced by?
میشل توسط چی جایگزین شد؟
A computer.
یه کامپیوتر.
Michelle was replaced by a computer.
میشل توسط یه کامپیوتر جایگزین شد.
She lost her job to a computer.
اون شغلش رو به یه کامپیوتر باخت.
Her job was automated.
شغلش اتوماتیکی شد.
How did Michelle feel now?
حالا میشل چه احساسی داشت؟
Super happy, of course!
اَبَر خوشحال، مشخصا!
She was very happy.
اون خیلی خوشحال بودش.
She moved to a beach in Thailand and she relaxed every day.
اون به یه جزیره توی تایلند نقل مکان کرد و هر روز ریلکس کردش.
It was wonderful.
این فوقالعاده بود.
How did she feel about losing her job?
اون نسبت به از دست دادن شغلش چه حسی داشت؟
She felt great!
احساس فوقالعادهای داشت.
Where did she move?
به کجا نقل مکان کرد؟
She moved to Thailand, paradise.
به تایلند نقل مکان کردش، بهشت.
How did she feel?
اون چه حسی داشت؟
She felt relaxed and happy.
حس ریلکس بودن و شادی داشتش.
And that is the end of the mini-story for “Adventure.
و اینم پایان داستان کوتاه برای «ماجراجویی».
See you next time.
دفعهی بعد میبینمتون.
Big smile, deep breathe, strong physiology.
لبخند بزرگ، تنفس عمیق، فیزیولوژی محکم.
بخش چهارم – درس دیدگاه
Hello this is AJ.
درود، ایجی هستم.
Welcome to the point of view stories for “Adventure.
به داستانای زاویه دید برای «ماجراجویی» خوش اومدین.
” Let’s begin.
بیاین شروع کنیم.
For the last five years Michelle has hated her job.
توی پنج سال اخیر میشل از شغلش تنفر داشته.
She has really hated her job for the last five years.
اون واقعا واسه پنج سال اخیر از شغلش تنفر داشته.
Why?
چرا؟
Well, because for the last five years her workload has been much too heavy.
خب، بخاطر اینکه توی پنج سال اخیر حجم کاریش خیلی زیادی سنگین بوده.
She has had a very heavy workload for the last five years.
اون یه حجم کاری خیلی سنگین توی پنج سال اخیر داشته.
Now she has made a lot of money.
حالا خب اون کلی پول در آورده.
For the last five years she’s made tons of money, a huge amount of money.
واسه پنج سال اخیر اون کلی پول در آورده، مقدار زیادی پول.
She has been a Vice President of IBM for the last five years.
اون واسه پنج سال اخیر معاون رئیس آیبیام بوده.
So five years ago she got this job, Vice President.
پس اون پنج سال پیش این شغل رو گرفت، معاون رئیس.
Since five years ago…for the last five years…she has been a Vice President at IBM.
از پنج سال پیش… واسه پنج سال اخیر… اون یه معاون رئیس توی آیبیام بوده.
During that time she has made a lot of money every year.
طی این مدت اون هر سال کلی پول در آورده.
In fact, for the last five years she has had a lot of cash flow, very strong positive cash flow.
در واقع، واسه پنج سال اخیر اون کلی گردش نقدینگی داشته، گردش نقدینگی خیلی شدید و مثبتی داشته.
She’s had great cash flow during that time.
اون طی این مدت گردش نقدینگی فوقالعادهای داشته.
But, unfortunately, Michelle has been miserable.
ولی، متاسفانه، میشل [توی این دوران] دلگیر بوده.
She has been totally, completely miserable at her job.
اون مطلقا، کاملا سر شغلش دلگیر بوده.
She has been miserable because she’s been stressed, she’s been so stressed.
دلگیر بوده بخاطر اینکه تحت فشار بوده، اون خیلی تحت فشار بوده.
And the stress has built and it has built and it has built until, finally, one day she had a meltdown, a total complete meltdown.
و استرسه شکل گرفته و شکل گرفته و شکل گرفته تا اینکه بالاخره، یه روز اون یه فروپاشی [ذهنی] داشته، یه فروپاشی ذهنی کامل.
She screamed at her boss, she said “I have too much work!
اون سر رئیسش فریاد زد، گفتش «من زیادی کار دارم»!
I hate this damn job!
«من از این شغل لعنتی بدم میآد»!
I hate it!
«ازش بدم میآد»!
I hate it!
«ازش بدم میآد»!
I hate it!
«ازش بدم میآد»!
I hate it!
«ازش بدم میآد»!
Woo, she had a total meltdown.
اون یه فروپاشی کامل داشتش.
In fact, she screamed at her boss for five hours without stopping.
در واقع، اون واسه پنج ساعت بدون توقف سر رئیسش جیغ زد.
It was a total meltdown.
یه فروپاشی مطلق بودش.
She lost all control of her emotions.
اون همهی کنترل احساساتش رو از دست داد.
And, finally, after five hours of screaming, ah, she stopped.
و نهایتا، بعد پنج ساعت جیغ زدن، اون دست نگه داشت.
And her boss was kind of angry, actually.
و رئیسش هم یه جورایی عصبی بودش، حقیقتا.
And he said “Well, no problem!
و اون گفت «خب، عیب نداره»!
We’ll just automate your job.
«ما شغلت رو اتوماتیکی میکنیم».
” And he did, he automated Michelle’s job.
و این کار رو هم کرد، اون شغل میشل رو اتوماتیکی کرد.
Michelle was replaced by a computer.
میشل توسط یه کامپیوتر جایگزین شد.
But she was very happy because she moved to Thailand and she lived on a beach and every day she felt relaxed and happy.
ولی اون خیلی خوشحال بودش بخاطر اینکه نقل مکان کرد به تایلند و توی ساحل زندگی کردش و هر روز حس ریلکس بودن و شادی داشتش.
Okay, that’s the end of our first story and you’ll notice again, there was a change.
خب، این از پایان داستان اولمون و شما دوباره متوجه میشین که یه تغییری اتفاق افتاد.
By now you should understand and you should know why the change happened.
تا الان دیگه باید فهمیده باشین و بدونین که چرا تغییره اتفاق افتادش.
Just listen to it, just see it, understand the meaning and do not think about grammar terms. For God’s sakes, please don’t do that.
صرفا بهش گوش کنین، فقط ببینیدش، معنیش رو بفهمین و به اصطلاحات گرامری فکر نکنین.به خاطر خدا هم که شده، خواهشا این کار رو نکنین.
Let’s go to the next story, into the future.
بیاین بریم به داستان بعدی، توی آینده.
In the future there will be a woman named Michelle.
توی آینده یه خانمی خواهد بود به اسم میشل.
Michelle is going to hate her job because her workload will be much too heavy.
میشل قراره که از شغلش بدش بیاد بخاطر اینکه حجم کاریش خیلی سنگین خواهد بود.
She’ll have too much work.
اون کلی کار خواهد داشت.
Yes, she’s going to make a lot of money.
آره، اون قراره که کلی پول در بیاره.
Her job is going to be Vice President at IBM.
شغلش قراره معاونت رئیس آیبیام باشه.
She’ll be a Vice President at IBM.
اون یه معاون رئیس توی آیبیام خواهد بود.
And she’s going to have great positive cash flow, lots of money coming to her into her bank account.
و اون قراره که یه گردش نقدینگی فوقالعاده مثبت داشته باشه، کلی پول به سمتش، توی حساب بانکیش میآد.
But the problem is going to be that she will be miserable.
ولی مشکل قراره این باشه که اون دلگیر خواهد بود.
She’s going to be totally miserable because of her job.
اون قراره بخاطر شغلش کاملا دلگیر باشه.
She’s going to have so much stress in her life.
اون قراره که توی زندگیش کلی استرس داشته باشه.
And, finally, one day she’ll have a meltdown.
و نهایتا، یه روز اون یه فروپاشی خواهد داشت.
She’ll scream at her boss “Ah!
اون سر رئیسش جیغ خواهد زد.
I have too much work!
«من زیادی کار دارم»!
I hate this job!
«من از این شغل بدم میآد»!
I hate it!
«ازش بدم میآد»!
I hate it!
«ازش بدم میآد»!
I hate it!
«ازش بدم میآد»!
I hate it!
«ازش بدم میآد»!
She’ll scream and she’ll scream and she’ll scream for five hours.
اون فریاد خواهد زد و فریاد خواهد زد و فریاد خواهد زد برای پنج ساعت.
Finally, after five hours, she’ll stop, ah.
بالاخره، بعد پنج ساعت، اون دست نگه خواهد داشت.
Now her boss, he’ll be a little angry.
حالا رئیسش هم، یه کمی عصبی خواهد شد.
And he’ll say “Well, no problem!
و خواهد گفت «خب، مشکلی نیست»!
We’ll automate your job!
ما شغلت رو اتوماتیکی خواهیم کرد.
” And he’s going to automate her job.
و اون قراره که شغلش رو اتوماتیکی بکنه.
Michelle will be replaced by a computer.
میشل توسط یه کامپیوتر جایگزین خواهد شد.
But it’s okay because she’s going to be super happy.
ولی این مشکلی نداره بخاطر اینکه اون قراره خیلی خوشحال باشه.
She’ll move to Thailand, she’ll live on a beach and she’ll feel relaxed and happy every day.
اون به تایلند نقل مکان خواهد مرد، روی ساحل زندگی خواهد کرد و هر روز احساس ریلکس بودن و شادمانی خواهد داشت.
Okay, that is the end of the point of view stories, the POV lesson for “Adventure.
خب، اینم از پایان داستانای زاویه دید، درس زاویه دید برای «ماجراجویی».
” I will see you next time.
دفعهی بعد میبینمتون.
Bye-bye.
بدرود.