انگلیسی قدرت
فصل ۸. هویت
بخش اول – درس اصلی
Hello, this is AJ.
درود، ایجی هستم.
Welcome to our next lesson.
به درس بعدیمون خوش اومدین.
Today’s lesson is called “Identity.
درس امروز «هویت» نام داره.
” Your identity is what you believe about yourself so this topic is a little bit similar to the topic of beliefs.
هویت شما چیزیه که شما دربارهی خودتون باور دارین پس این موضوع هم یه ذره شبیه موضوع «باورها»ست.
We’ve talked a lot about beliefs before remember?
قبلا کلی راجع به باورها حرف زدیم، یادتونه؟
Limiting beliefs and empowering beliefs.
باورهای محدودکننده و باورهای توانمندساز.
Identity is really an important kind of belief or beliefs really, it’s a collection of beliefs, about yourself.
هویت یه جور باور یا یه تعداد باور مهمه در واقع، یه مجموعه از باورهای مهمه، راجع به خودتون.
The reason this is important, more important than just normal beliefs, is because these are global beliefs.
دلیل اینکه مهمه، اینکه از باورهای عادی مهمتره، اینه که اینا باورای سراسر (کلی) هستن.
Now by global I mean something that affects everything.
منظورم از سراسری اینه که روی همهچی تاثیر میذارن.
It covers everything.
همهچی رو پوشش میدن.
Global comes from globe which means all of the world.
سراسری (Global)، از کلمهی Globe (به معنی کره، کردهی زمین) میآد که یعنی تموم دنیا.
But we’re not talking internationally here.
اما منظور ما اینجا بینالمللی نیس.
Here global means everything, covering everything, about everything.
اینجا سراسری یعنی همهچی، همهچی رو پوشش بده، راجع به همهچی.
So global beliefs are beliefs that affect everything else.
پس باورهای سراسری، باورایین که هر روی هر چیز دیگهای موثرن.
Your global beliefs affect all your other beliefs.
باورای سراسریتون روی همهی باورای دیگهتون تاثیر دارن.
They influence all your other beliefs.
روی همهی باورای دیگهتون نفوذ دارن.
They influence all of your other emotions.
روی همهی احساسات دیگهتون نفوذ دارن.
They influence everything.
رو همهچی نفوذ دارن.
They’re kind of the most fundamental beliefs, the core, deepest beliefs, the central beliefs.
یه جورایی اساسیترین باورا، عمیقترین باورا، باورای مرکزیتونن.
And other beliefs come from them.
و باورای دیگه از اینا میان.
So you’ve already been thinking a lot about your beliefs related to English, for example.
به عنوان مثال خب، شما تا الان کلی راجع به باورای مربوط به انگلیسیتون فکر کردین.
But now I want you to think about the beliefs you have about yourself, who you are.
اما الان من ازتون میخوام به باورهایی که نسبت به خودتون دارین فکر کنین، کسی که هستین.
What kind of person you are, what your abilities are.
چه جور آدمی هستین، قابلیتهاتون چیه؟
These are very, very important.
اینا خیلی، خیلی مهمن.
You need to choose them because most of us grow up and we learn them from other people.
باید انتخابشون کنین چون بیشتر ما [وقتی] بزرگ میشیم از طرف بقیه یادشون میگیریم.
We don’t even know its happening.
حتی نمیدونیم که این اتفاق داره میافته.
For example, we grow up thinking we are citizens of a certain country.
واسه مثال، ما با این فکر بزرگ میشیم که ما شهروندای یه کشور مشخصی هستیم.
And that’s true, of course it’s true.
و خب این درسته، البته که درسته.
But if we identify too much, if that belief is too strong, we can become negative, possibly even violent towards people from other country.
ولی اگه زیادی توی هویتمون قرار بگیره، اگه این باور زیادی قوی باشه، ممکنه نسبت به افراد کشوای دیگه منفی، و یا حتی خشن بشیم.
Say “I’m an American.
مثلا من بگم “من یه آمریکاییم.
I’m an American, American is number one!
من یه آمریکاییم، و آمریکا شماره یکه.
I’m the best.
من بهترینم.
Everyone else sucks.
بقیه همه به درد نخورن”.
” Well, believe it or not, there are people in the United States who think that.
خب، شاید باورتون نشه، ولی آدمایی هستن توی ایالات متحده که اینطور فکر میکنن.
There are people like that in every country.
تو همهی کشورا آدمای اینطوری هست.
Obviously this is not a positive belief, not positive for most people.
واضحه که این یه باور مثیت نیست، واسه اکثر آدما مثبت نیست.
It has a lot of negative consequences.
کلی عواقب منفی داره.
So we’ve got to be careful about our global beliefs, about what we believe about ourself.
پس باید مراقب باورای سراسریمون، باورایی که نسبت به خودمون داریم باشیم.
More commonly, we have a lot of beliefs about what we can do and what we cannot do.
ولی عموما، ما کلی باور نسبت به کارایی که میتونیم بکنیم و کارایی که نمیتونیم بکنیم داریم.
We have beliefs about ourselves “I am this and I am not that.
نسبت به خودمون باورایی داریم [مثلا] “من اینطوریم و من اونطوری نیستم”.
” I’ll give you an example of my own, my own limiting global belief.
من بهتون یه نمونه از خودم، از باورای سراسری محدودکنندهی خودم میدم.
For many, many, many years I had a belief “I’m not a good language learner.
واسهی سالیان سال من باور داشتم که من زبانآموز خوبی نیستم.
” This was a very strong belief that I had, a global belief about myself.
این یه باور خیلی قوی ای توی من، یه باور سراسری راجع به خودم.
Now, every time I tried to learn a new language, this belief was there.
حالا هر وقت میرفتم یه زبان جدید یاد بگیرم، این باور اونجا بود.
Do you think it helped me learn other languages?
به نظرتون بهم کمک کردش زبانای دیگه رو یاد بگیرم؟
No, it did not.
نه، نکرد.
It had the opposite effect.
دقیقا اثر عکس داشت.
It frustrated me.
اعصابمو به هم ریخته بود.
It caused me to quit again and again and again.
باعث میشد دوباره و دوباره و دوباره ول کنم.
And here’s what happens.
و اتفاقی که میافته اینه.
I have this idea in my head from the past “I’m not a good language learner.
این ایده رو از قبل توی سرم دارم که “من زبانآموز خوبی نیستم”.
I’m a poor language learner.
من یه زبانآموز داغونم.
So when I start to try to learn Japanese, for example, what happens?
خب به عنوان مثال وقتی میام سعی کنم ژاپنی یاد بگیرم، چه اتفاقی میافته؟
Well, I start learning.
خب، شروع به یادگیری میکنم.
And unfortunately I was trying normal, traditional methods, not effortless methods.
و متاسفانه من داشتم روشای سنتی و عادی رو هم امتحان میکردم، نه روشای بدونزحمت.
I know better now, but in the past I didn’t know.
الان بهتر میدونم، تو گذشته نمیدونستم.
So I was trying just these normal methods.
پس داشتم این روشای عادی رو امتحان میکردم.
And, of course, it was difficult.
و البته که سخت هم بود.
I had problems. I made mistakes.
مشکل داشتم، اشتباه میکردم.
It was difficult to understand.
فهمیدن سخت بود.
So what happened is this experience touched, interacted with, my global belief “I’m not a good language learner” or “I’m a poor language learner” and then these experiences which were kind of difficult.
پس اتفاقی که افتاد این بود که این تجربه با باور سراسری که “من زبانآموز خوبی نیستم” یا “من یه زبانآموز داغونم” و این تجربیات که یه جورایی سخت هم بودن تعامل پیدا میکنه و روشون تاثیر میذاره.
So I looked at these experiences and I decided the meaning was “Well, see, I’m not a good language learner, of course.
پس منم به این تجارب نگاه میکردم و به این نتیجه رسیدم که معنیشون اینه که “خب، ببین، مشخصا من زبانآموز خوبی نیستم.
Of course Japanese is difficult because I’m not a good language learner.
البته که ژاپنی سخته چون من زبانآموز خوبی نیستم”.
” So I quit.
واسه همین ول میکردم.
Now another person can have the same experience.
حالا یه فرد دیگه هم ممکنه همین تجربه رو داشته باشه.
Let’s say somebody who has the belief “I am a great language learner.
بذارین بگیم یه فردی که این باور رو داره که “من یه زبانآموز عالیم.
I love learning languages.
من عاشق یادگیری زبانم.
I am fantastic at languages.
من توی [یادگیری] زبانها باورنکردنیام”.
” And they start to learn Japanese and guess what happens?
و خب شروع به یادگیری ژاپنی میکنن و حدس بزنین چی میشه؟
They have some difficulties.
یه مشکلاتی هم دارن.
They have trouble understanding, of course, they’re a beginner.
واسه فهمیدن به مشکلم میخورن مسلما، مبتدین خب.
They’re just starting.
تازه دارن شروع میکنن.
Now they don’t think “Oh, see, I can’t do it.
اما اینطوری فکر نمیکنن که “اوه ببین، من نمیتونم این کار رو بکنم”.
” They think “Well, this is normal but I’m a great language learner so I’m going to solve this problem and keep going.
فکر میکنن “خب این عادیه ولی من یه زبانآموز عالیم پس قراره که این مشکل رو حل کنم و ادامه بدم.
I’m going to get better and better.
قراره بهتر و بهتر شم.
This will improve.
این بهبود پیدا میکنه.
” Their whole attitude is different.
کلا برخورد (نگرش)شون فرق میکنه.
So when the same thing happens to them it doesn’t stop them.
پس وقتی مسالهی مشابه براشون اتفاق متوقفشون نمیکنه.
It doesn’t hurt their emotions, their energy doesn’t drop.
به احساساتشون لطمه نمیزنه، انرژیشون نمیافته.
They don’t lose motivation.
انگیزه از دست نمیدن.
They get stronger and better.
قویتر و بهتر میشن.
They decide “Well, this is a short-term problem.
تصمیم میگیرن که “خب، این مشکل کوتاهمدته.
I’m going to solve it.
قراره حلش کنم.
We’re going to keep going.
قراره ادامه بدیم”.
So that’s the power of a global belief.
پس این شد قدرت یه باور سراسری (کلی).
It affects everything.
رو همهچی تاثیر میذاره.
Every specific experience is filtered through the global beliefs.
هر تجربهی مشخصی از از صافی (فیلتر) باورای سراسری رد میشه.
So every language experience I had was filtered through this belief “I’m not a good language learner.
پس هر تجربهی زبانی که من داشتم از صافی این باور که “من یه زبانآموز خوب نیستم” عبور میکرد.
” And if I have the opposite belief “I’m a great language learner” well then every experience will be filtered through that.
و اگه باور مقابلش رو داشته باشم که “من یه زبانآموز عالیم”، خب بعد همه تجاربم از این صافی رد میشن.
Okay, so we need to choose our global beliefs.
خب، پس نیازه که ما باورای سراسریمون رو انتخاب کنیم.
It’s very important.
این خیلی مهمه.
We need to develop empowering global beliefs as well.
نیازه هم هست که باورای سراسری توانمندساز ایجاد کنیم.
Not just beliefs about English or beliefs about specific things, but also beliefs about ourselves.
نه فقط باورای مرتبط به انگلیسی یا مرتبط با یه چیزای خاصی، بلکه راجع به خودمون هم.
Who we are, what we can do, what kind of person we are.
اینکه کی هستیم، میتونیم چی کار کنیم، چه جور آدمی هستیم.
These are the most important kinds of beliefs, these global identity beliefs.
اینا مهمترین باوران، این باورای سراسری هویتی.
So you need to look at your own right now about English and learning in general.
پس نیازه که همین الان در مورد انگلیسی و به طور کلی یادگیری یه نگاه به خودتون بکنین.
Do you have limiting, negative global beliefs?
آیا باورای سراسری محدودکننده و منفی دارین؟
What do you think about yourself?
راجع به خودتون چی فکر میکنین؟
Do you think “Oh, I’m not good at English.
اینطور فکر میکنین که “اوه، من توی انگلیسی خوب نیستم”.
” Or do you think “Oh, I am a fantastic English learner.
یا فکر میکنین “اوه، من یه زبانآموز انگلیسی باورنکردنیام.
I am a fantastic English speaker.
من یه متکلم انگلیسی باورنکردنیام.
I learn languages easily and quickly.
زبانها رو سریع و آسون یاد میگیرم.
” Which one?
کدومش؟
It’s a big, big difference.
یه تفاوت خیلی خیلی بزرگه.
It will have a big effect which one you choose.
هر کدوم رو که انتخاب کنین به تاثیر بزرگ داره.
So let’s talk about how can you build up this identity?
خب، حالا بیاین راجع به این حرف بزنیم که چطور میتونین این هویت رو شکل بدین؟
How can you choose your identity?
چطور میتونین هویتتون رو انتخاب کنین؟
Well the first thing you need to decide, just rationally, very carefully, just thinking logically, what kind of beliefs would help you?
خب اولین چیز اینه که نیازه تصمیم بگیرین، عقلانی، خیلی محتاطانه، کاملا منطقی، چه جور باورایی میتونن بهتون کمک کنن؟
What kind of beliefs would guarantee your success?
چه جور باورایی موفقیت شما رو تضمین میکنن؟
Those are the ones you want to choose.
اونان که باید انتخاب کنیدشون.
Consciously choose the beliefs you want about yourself.
هشیارانه باورایی که برای خودتون میخواین رو انتخاب کنین.
So go ahead right now, pause this.
پس همین الان برو جلو، این [درس] رو متوقف کنید.
Get a piece of paper and write down maybe three or four beliefs, positive, strong beliefs that will change your feeling about yourself.
یه تیکه کاغذ بر دارین و سه یا چهار تا باور رو بنویسین، باورای مثبت، و قدرتمند که احساس شما نسبت به خودتون رو تغییر مدن.
Write down at least a couple that are related to
حداقل دو تا از اونایی که مربوطن به
language learning and English learning, English speaking, and maybe just some very general ones about yourself.
یادگیری زبان و یادگیری انگلیسی، تکلم انگلیسی، و شایدم چند تا [باور] کلی نسبت خودتون.
And begin every sentence with “I am…” I am a great language learner.
و همه جملاتتون رو با “من… هستم” شروع کنین، من یه زبانآموز عالی هستم.
I am a great English speaker.
من یه متکلم انگلیسی عال هستم.
I am a fast learner, etc.
من یه یادگیرندهی سریعم، و غیره.
Okay?
باشه؟
So four or five, I want you to write them down.
پس چهار یا پنج تا، ازتون میخوام که بنویسیدشون.
Four or five positive empowering global beliefs, identity beliefs.
چهار یا پنج باور کلی توانمندساز مثبت، باورای هویتی.
I am…something.
من یه چیزی… هستم.
And then after you finish, play again and we’ll continue.
و بعد از اینکه تموم کردینش، دوباره پخش کنین و ادامهش میدیم.
So pause right now and do this, real quick.
پس همین الان مکث کن و اینو انجامش بده، خیلی سریع.
Okay, did you do it?
اوکی، انجام دادینش؟
Did you write down your empowering, strong global beliefs?
باورای کلی توانمندساز و قویتون رو نوشتین؟
Beliefs about yourself, the ones you want.
باورای مربوط به خودتون، چیزایی که میخواین.
Good.
خوبه.
Well, here’s what you’re going to do now.
خب، حالا کاری که الان قراره انجام بدین اینه.
You’re going to make those stronger.
قراره بهشون قدرت بدین.
And if you remember, the way we make a belief stronger is we add references, we add experiences, we add evidence.
و اگه یادتون باشه، راهی که واسه قویتر کردن باور داریم اینه که بهشون مرجع اضافه میکنیم، تجارب رو اضافه میکنیم، شواهد رو اضافه میکنیم.
We add specific examples that show that it’s true.
یه سری نمونهی خاص اضافه میکنیم که نشون بدیم درستن.
And here’s what you’re going to do.
و کاری قراره انجام بدین اینه.
You’re going to think back, think in your life.
قراره به گذشته فکر کنین، به زندگیتون.
Think about a time, any time, one experience where you succeeded.
به یه زمانی، هر زمانی، اون تجربهای که توش موفق شدین فکر کنین.
You did something that was difficult and you succeeded.
یه کار سخت رو انجام دادین و موفق شدین.
And I want you to write that down again.
و ازتون میخوام اینو هم دوباره بنویسین.
Pause really quickly, write down just one example.
خیلی سریع [درس رو] متوقف کنین، فقط یه دونه نمونه رو بنویسین.
Something you did that was difficult, you succeeded even though it was difficult.
یه چیزی که سخت بود و انجامش دادین، با این که سخت بود موفق شدین.
Go ahead, pause, do it.
یالا، توقف رو بزن و انجامش بده.
Okay.
خوبه.
Here’s what I want you to do now.
حالا کاری که ازتون میخوام انجام بدین اینه.
Think again.
دوباره فکر کنین.
We’re going to find another reference, another example.
قراره یه مرجع، یه نمونهی دیگه پیدا کنیم.
Think back again in your life, any time in your life, now, in the past, in the far past, as a child, last week, yesterday, doesn’t matter.
دوباره به گذشتهتون تو زندگی فکر کنین، هر زمانی توی زندگیتون، حال، گذشته، گذشتهی خیلی دور وقتی بچه بودین، هفتهی پیش، دیروز، فرقی نداره.
I want you to think about a time when you learned something…a time when you learned something that seemed difficult.
ازتون میخوام به یه زمانی فکر کنین که چیزی رو یاد گرفتین… یه زمانی که چیزیو که به نظر سخت میومد یاد گرفتین.
So you learned something, it might have seemed tough at the time, but you did it.
اون چیز رو یاد گرفتین، شاید تو اون زمان سخت به نظر میومد، اما انجامش دادین.
You learned it, a new skill, knowledge, anything.
یادش گرفتین، یه مهارت جدید، دانش جدید، هر چی.
Just think about successful times in your past when you learned something.
فقط به زمانایی توی گذشته که یه چیزیو با موفقیت یاد گرفتین فکر کنین.
And you should have more than one so I would like you to write down four or five of these.
و باید بیشتر از یه دونه باشه، پس من ازتون میخوام که چهار یا پنج تاش رو بنویسید.
Four or five successful learning experiences, things that you learned.
چهار یا پنج تجربهی یادگیری موفقیتآمیز، چیزایی که یادشون گرفتین.
One example, we all have, you learned your native language.
یه مثال، همهمون انجامش دادیم، شما زبون بومیتون رو یاد گرفتین.
You are a master of your native language.
شما استاد زبون بومیتونین.
Write that down.
اینو بنویس.
And write down four or five other examples of successful learning in your past.
و چهار یا پنج تجربهی موفق دیگه از یادگیریتون تو گذشته رو بنویسین.
Okay, did you do it?
خب، انجامش دادین؟
Good.
خوبه.
Now I want you to think back, this one might be a little tougher for some of you, maybe not.
حالا ازتون میخوام برگردین به گذشته فکر کنین، این یکی ممکنه واسه بعضیاتون یکم سختتر باشه، شایدم نه.
I hope not.
امیدوارم که نباشه.
I want you to think back to a time in your past where you were successful with English.
ازتون میخوام برگردین عقب به زمانی توی گذشتهتون فکر کنین که توی [یه بخشی] انگلیسی موفق بودین.
Maybe a time where you read something and you understood it and you’re really happy “Wow, I understood that article.
شاید وقتی که یه چیزی رو خوندین و فهمیدینش و واقعا خوشحال بودین که “واو، من این متن (تیکه) رو فهمیدم.
I understood that story.
من این داستانو فهمیدم”.
” Maybe a time when you listened to something in English and you understood, and you were very happy.
شاید یه زمانی که به یه چیز انگلیسی گوش دادین و فهمیدینش، و خیلی خوشحال بودین.
Maybe a time where you spoke a little bit of English and you felt proud, you felt strong “Oh, this is great.
شاید یه زمانی که یه ذره انگلیسی حرف زدین و به خودتون افتخار کردین، احساس قدرت کردین “اوه، این فوقالعادهست.
I just spoke English.
من انگلیسی صحبت کردم”.
” Maybe you wrote something in English.
شایدم [وقتی که] یه چیزیو به انگلیسی نوشتین.
It doesn’t matter.
فرقی نداره.
It does not have to be big, something small is fine.
نیاز نیست یه چیز گنده باشه، یه چیز کوچیک کافیه.
But I want you to find two, three, four, maybe five, man, maybe ten if you have them, experiences, specific examples of success with English.
ولی ازتون میخوام که دو، سه، چهار، و شایدم پنج، پسر اصلا شاید ده تا اگه ممکن بود، تجربه، نمونهی مشخص از موفقیتتون توی انگلیسی رو پیدا کنین.
They can be small, it’s okay.
میتونن کوچیک باشن، مشکلی نیست.
Just little examples from your past when you did something successfully with English.
فقط نمونههای کوچیک از گذشتهتون، وقتی یه چیزی رو موفقیتآمیز تو انگلیسی انجام دادین.
Pause now and write them down.
همین الان استُپ کنین و بنویسدشون.
Alright, did you do it?
خب، انجامش دادین؟
So now here we have, you have a list of examples.
خب حالا ما، شما یه لیست از نمونهها دارین.
You have examples of meeting a challenge, doing something difficult in your past.
یه سری نمونه از رو به رو شدنتون با چالشها، انجام دادن یه کار دشوار توی گذشتهتون دارین.
You have examples of learning difficult things in your past.
نمونههایی از یاد گرفتن چیزای سخت توی گذشتهتون دارین.
You have examples of succeeding
نمونههایی از موفق شدن
with English in your past.
توی انگلیسی در گذشتهتون دارین.
Review them, remember them.
مرورشون کنید، به خاطر بسپریدشون.
And the next step, with each one, one by one, you’re going to remember these and you’re going to remember them vividly.
و قدم بعدی، هر کدومشون رو، یک به یک، قراره به خاطر بیارین و به وضوح (Vividly) هم قراره به یادشون بیارید.
Remember that word?
این کلمه رو یادتون هست؟
Vividly, colorfully, big, clear.
Vividly، رنگارنگ (زنده)، بزرگ، شفاف.
So take the first one on your list.
پس اولی از روی لیست رو بگیر.
A past challenge, something in the past that was difficult but you succeeded.
یه چالش گذشته، یه چیزی توی گذشته که سخت بوده ولی موفق شدین.
Imagine it.
تصورش کن.
See it in your head right now.
همین الان توی سرت ببینتش.
See the picture of yourself succeeding.
تصویر خودت در حال موفق شدن رو ببین.
Now make that picture bigger.
حالا تصویر رو بزرگترش کن.
Bring it closer to you.
به خودت نزدیکترش کن.
Make it large.
گندهش کن.
Make it brighter, like a TV set.
روشنترش کن، مث یه تلویزیون.
Turn it, make it brighter, more light, more light.
بچرخونش، روشنترش کن، نور بیشتر، نور بیشتر.
More light, it’s big and it’s bright now, this success that you had in your past.
نور بیشتر، حالا بزرگ و روشنه، این موفقیتی که توی گذشته داشتینش.
Now add color.
حالا بهش رنگ بده.
See all the colors in this picture.
همهی رنگای توی این تصویر رو ببین.
Make it very colorful.
رنگارنگش کن.
Remember all of the colors in this experience, in this picture.
همهی رنگا توی این تجربه رو، توی این تصویر رو به یاد بیار.
It’s big.
بزرگه.
It’s bright.
روشنه.
It’s colorful.
رنگارنگه.
And finally, associate with the picture.
و در نهایت، با تصویر پیوند برقرار کنین (Associate).
Associate, associate means you’re connected, you’re in the picture.
Associate، یعنی متصلین، توی تصویر هستین.
In psychology we can disassociate or we can associate.
از نظر روانشناسی، میشه پیوند برقرار کرد یا جدا شد.
Disassociate means you’re separate from something, an experience for example.
Disassociate یعنی از یه چیزی جدا هستین، یه تجربه به عنوان مثال.
It’s like you’re looking at it from the outside.
انگار از بیرون دارین بهشون نگاه میکنین.
But if you associate with it, it means you’re in it.
ولی اگه باهاشون پیوند برقرار کنید، معنیش اینه که داخلش هستین.
You’re part of it.
جزئی از اونید.
So I want you to associate with this picture.
پس من ازتون میخوام با این تصویر پیوند برقرار کنید.
Step into the picture.
پا بذارید توی تصویر.
You are there again.
دوباره اونجایید.
There you are, in your body again in this successful challenge.
همینه، دوباره توی جسمت، توی این چالش موفقیتآمیز.
You did it successfully, something that was difficult.
با موفقیت انجامش دادی، چیزی رو که سخت بودش.
You’re there.
تو اونجایی.
It’s big.
بزرگه.
It’s bright.
روشنه.
It’s colorful.
رنگارنگه.
Remember every detail.
همه جزئیات رو به خاطر بیار.
Feel what you felt at that time.
چیزی که اون موقع حس کردی رو حس کن.
Feel the feelings again.
اون احساسات رو دوباره حسشون کن.
See what you saw.
چیزی رو که دیده بودی ببین.
Hear what you heard.
چیزی که شنیده بودی رو بشنو.
Live it again.
دوباره زندگیش کن.
Now come back.
حالا برگرد.
Now the next one, choose again something on your list.
حالا بعدی، دوباره یه چیز رو از روی لیستت انتخاب کن.
A time when you learned something difficult, you succeeded.
یه زمانی که یه چیز سختی رو یاد گرفتی، موفق شدی.
It was difficult but you learned it, you mastered it.
سخت بود اما یادش گرفتی، روش تسلط پیدا کردی.
And again, see the picture.
و دوباره، تصویر رو ببین.
Make that picture larger and larger and larger.
اون تصویر رو بزرگ و بزرگتر کن.
Turn it up again, brighter and brighter and brighter.
دوباره ببرش بالا، روشنتر، روشنتر و روشنتر.
Add color, make it more colorful, more colorful.
بهش رنگ اضافه کن، رنگیترش کن، رنگیتر.
And finally, step into the picture.
و در نهایت، پا بذار توی تصویر.
Associate with the experience.
با تجربه پیوند برقرار کن.
Live it again.
دوباره زندگیش کن.
Be there again with this second experience.
دوباره با این تجربهی دومی اونجا باش.
Successful learning, you did it.
یادگیری موفق، تو انجامش دادی.
Feel it.
حسش کن.
Feel how it felt.
حس کن چه حسی میداد.
Live it again, breathe it again.
دوباره زندگیش کن، دوباره تنفسش کن.
Feels good.
حس خوبی میده.
One more time, let’s do it again.
یه بار دیگه، بیاین بازم انجامش بدیم.
From your list choose a successful English experience.
از لیست یه تجربهی موفق انگلیسی انتخاب کن.
Anything, it can be small, it’s okay.
هر چیزی، میتونه کوچیک باشه، اینم خوبه.
It can be big, that’s fine, too.
میتونه بزرگ باشه، بازم خوبه.
A time you did something with English successfully, you understood.
یه زمانی که یه کاری رو موفقیتآمیز توی انگلیسی انجام دادی، فهمیدیش.
You spoke.
صحبت کردی.
You read something.
چیزیو خوندی.
It doesn’t matter.
فرقی نداره.
But you had some kind of success with English in the past.
ولی یه جور موفقیتی توی گذشتهت توی انگلیسی داشتی.
I know you have something.
میدونم که یه چیزی دارین.
So pick one.
پس یکی رو انتخاب کن.
Got it?
برش داشتین؟
And one more time, the same thing.
و یه بار دیگه، همون کار.
See that picture.
تصویر رو ببین.
See yourself succeeding.
خودت رو در حال موفق شدن ببین.
Speaking English or understanding it.
انگلیسی حرف زدن یا فهمیدنش.
Live it again.
دوباره زندگیش کن.
See it.
ببینش.
Now make that picture bigger, bigger, closer to you, closer to you, closer, bigger, larger, larger, larger.
حالا این تصویر رو بزرگتر، بزرگتر، نزدیکتر، و نزدیکترش کن به خودت، نزدیکتر، بزرگتر، گندهتر، گندهتر، گندهتر.
Let’s add some light.
بیاین یکم نور اضافه کنیم.
Turn it up.
ببرینش بالا.
Make it brighter and brighter and brighter.
روشنتر، روشنتر، و روشنترش کن.
A nice bright, large picture in your brain, this successful experience from your past with English.
یه تصویر بزرگ، روشن، و خوب توی مغزتون، این تجربهی موفق از گذشتهتون توی انگلیسی.
Once again add color.
دوباره رنگ اضافه کن.
It should be a colorful picture.
باید یه تصویر رنگارنگ باشه.
Remember the colors.
رنگا رو به خاطر بیار.
See them clearly, distinctly, powerfully, vividly.
شفاف، مجزا، قوی و واضح ببینشون.
And the last step, step into the picture.
و قدم آخر، پا بذار توی تصویر.
Become part of the picture.
بشو یه جزء از تصویر.
Associate with it.
باهاش پیوند برقرار کن.
Be in that experience again.
دوباره توی اون تجربه باش.
Live it again.
دوباره زندگیش کن.
Live it again, the success with English.
دوباره زندگیش کن، موفقیتِ توی انگلیسی.
Feel what you felt.
چیزی رو که حس کرده بودی حس کن.
Feel the happiness.
خوشحالی رو حسش کن.
Feel the pride.
حس افتخار رو حسش کن.
Okay, and come back again.
خب، حالا دوباره برگرد.
Now here’s what I want you to do.
حالا چیزی که ازتون میخوام انجام بدین اینه.
Every day this week I want you to do this.
ازتون میخوام این هفته هر روز اینو انجام بدین.
I want you to review your list.
میخوام لیستتون رو مرور کنین.
Look at this list and do this exercise every time, every day.
به لیست نگاه کنین و این تمرین رو همیشه، هر روز انجام بدین.
You pick something from your list.
یه کدوم رو از روی لیست بر دار.
See it.
ببینش.
Make it bigger.
بزرگش کن.
Make it brighter, more colorful.
روشنترش کن، رنگارنگترش کن.
And then step into it and live it again.
بعد پا بذار توش و دوباره زندگیش کن.
Feel it again.
دوباره حسش کن.
Do this every day this week.
اینو این هفته هر روز انجام بدین.
You’ll start to change your global beliefs.
شروع به تغییر دادن باورهای کلیتون خواهید کرد.
You’ll change your identity.
شروع به تغییر دادن هویتتون خواهین کرد.
And just to be sure, make sure you write down those beliefs “I am a fast learner of English.
و صرفا واسه اطمینان، مطمئن شید که این باورا رو مینویسین “من یه یادگیرندهی انگلیسی سریعم.
I am an excellent English speaker.
من یه متکلم انگلیسی عالیم”.
” Write those down and review them also.
اینا رو هم بنویسین و مرورشون کنین.
Through this process, by doing this just one week, maybe ten days, maybe two weeks, you will have a big change in your identity related to English.
طی این فرایند، با انجام دادنش فقط واسه یک هفته، شاید ده روز، شایدم دو هفته، توی هویت مرتبط با انگلیسیتون یه تغییر بزرگ خواهین داشت.
You can do this in any part of your life.
میتونین اینو واسه هر بخشی از زندگیتون انجامش بدین.
I’m focused on English learning so that’s what we’re focusing on but you can actually do this with anything.
من روی یادگیری انگلیسی متمرکزم بنابراین چیزی که روش تمرکز میکنیم اینه اما واقعا میتونین اینو واسه هرچیزی انجامش بدین.
But for now, focus on English and see if it makes a difference.
اما واسه الان، روی انگلیسی تمرکز کنین و ببینین آیا فرقی ایجاد میکنه.
See how it will change your learning, your confidence, your feelings when you learn English, when you speak English.
ببینین چه جوری یادگیریتون، اعتماد به نفستون، و احساساتتون رو وقتی انگلیسی یاد میگیرین، انگلیسی صحبت میکنین تغییر میده.
You’ll feel stronger.
حس قویتر بودن خواهین داشت.
You’ll feel smarter.
حس باهوشتر بودن خواهین داشت.
You’ll feel more successful and you’ll become more successful by doing this.
حس موفقتر بودن خواهین داشت و موفقتر هم خواهید شد با انجام دادنش.
Alright, well that is the end of our main talk for “Identity.
خب، اینم از آخر بحث اصلیمون واسه «هویت».
” I will see you next time.
دفعهی بعدی میبینمتون.
بخش دوم – درس واژگان
Hi, this is AJ and welcome to the vocabulary lesson for “Identity.
درود، ایجی هستم و به درس دایره لغات برای «هویت» خوش اومدید.
” Let’s get started.
بریم که شروع کنیم.
Our first word is associate.
کلمهی اولمون Associate (به معنی تعاون، پیوستگی) هستش.
In this main talk I use associate in a slightly different way than normal.
توی مبحث اصلی من Associate رو به یه طرز خفیقی متفاوت از معنی عادیش به کار میبرم.
It’s a psychological meaning of associate, so psychologists use this word sometimes.
یه معنی روانشانسی از Associate رو به کار میبرم، پس روانشناس بعضی اوقات از این کلمه استفاده میکنن.
To associate, when you’re talking about psychology, it means you’re connected to an experience.
To associate، وقتی دارین راجع به روانشناسی صحبت میکنین، یعنی با یه تجربهای متصل باشین.
And the opposite is to disassociate.
و متضادش میشه Disassociate.
To disassociate means to unconnect [disconnect] yourself from an experience.
To disassociate یعنی عدم متصل بودنتون با یه تجربه.
It’s like you’re separate from your own body.
مث این میمونه از جسم خودتون جدا باشین.
It’s like you are separate from your own mind, separate from your experience.
انگار از ذهنتون جدا باشین، از تجربهتون جدا باشین.
So it’s a psychological term, to associate or to disassociate.
پس یه اصطلاح روانشناسیه، To associate و یا To disassociate.
Associate means you’re in the moment.
Associate یعنی توی اون لحظهاین.
You’re in the experience totally.
کاملا توی اون تجربه قرار گرفتین.
You’re feeling everything.
دارین همهچیز رو حس میکنین.
You’re seeing everything.
همه چیز رو میبینین.
You are there.
اونجایین.
To disassociate means the opposite.
To associate برعکسش رو معنی میده.
It means you disconnect.
یعنی متصل نیستین.
It’s like you’re not really there.
انگار که واقعا اونجا نیستین.
You’re not really feeling anything.
واقعا چیزی رو حس نمیکنین.
It might be happening to you but you’re not feeling the feelings.
ممکنه که واسهتون در حال اتفاق افتادن باشه اما خب احساسات رو واقعا حسشون نمیکنین.
You’re not feeling the emotion.
عواطف رو حس نمیکنین.
You’re disconnecting from yourself.
به خودتون متصل نیستین.
So associate and disassociate.
پس این شد Associate و Disassociate.
When we’re talking about positive experiences, positive memories, we want to associate.
وقتی داریم راجع به تجارب مثبت، خاطرات مثبت حرف میزنیم میخوایم که باهاشون پیوند برقرار کنیم.
We want to be there in the experience and our bodies.
میخوایم که اونجا توی خود اون تجربه و جسممون باشیم.
Living it again makes it stronger, makes the emotions stronger.
دوباره زندگیش کردن، پررنگترش میکنه، عواطف رو قویتر میکنه.
It makes it more powerful for us.
واسهی ما قویترشون میکنه.
And the opposite is also true.
و خب نقطه مقابلش هم درسته.
If you have some negative memories about English, for example, one way to make them weaker is to disassociate.
اگه یه سری خاطرات منفی نسبت به انگلیسی دارین، به عنوان مثال یه راه واسه تضعیفشون اینه که پیوند رو قطع کنین (Disassociate).
Step out.
پا بذارین بیرون.
Pretend you’re outside it looking at it.
وانمود کنین که دارین از بیرون بهشون نگاه میکنین.
And then, of course, you can make it smaller and darker and push it away.
و خب بعدش، قطعا میتونین کوچیکتر و تیرهترشون کنیدشون و هلشون بدین دورتر.
So that’s all we’re doing when we’re playing with these pictures in our head.
پس این همهی کاریه که ما وقتی داریم با این تصاویر توی سرمون بازی میکنیم، انجام میدیم.
We’re associating or disassociating.
داریم پیوند برقرار میکنیم یا قطع میکنیم.
We’re associating more to the positive, strong, empowering memories and images and we’re disassociating more from the negative ones, the limiting ones.
با خاطرات و تصاویر مثبت، قوی، و توانمندساز پیوند برقرار میکنید و پیوندمون رو با اون منفیا و محدودکنندههاشون قطع میکنیم.
Associate has other meanings, depends on the situation, but this is the psychological meaning of associate.
Associate معانی دیگهای هم داره، بسته به شرایط، اما این اون معنی روانشناسی Associate هستش.
Okay, our next word is a repeat.
خب، کلمهی بعدیمون تکراریه.
We’ve had it before but let’s talk about it just one more time, just review it, and that’s the word reference.
قبلا هم داشتیمش ولی بیاین یه بار دیگه هم راجع بهش حرف بزنیم، فقط مرورش کنیم، و اونم کلمهی Reference (به معنی مرجع) هستش.
A reference is an example, basically, an example, a specific example.
Reference یه نمونهست، اساسا، یه نمونه، یه نمونهی خاص.
So when I talk about you need references for your beliefs, you need examples for your beliefs.
پس وقتی راجع به اینکه نیاز دارین به باورهاتون مرجع بدین حرف میزنم، [معنیش] اینه که واسه باورهاتون به نمونه نیاز دارین.
If you just say “I’m good at English.
اگه فقط بگین “من توی انگلیسی خوبم.
I’m good at English.
من توی انگلیسی خوبم.
I’m good at English.
من توی انگلیسی خوبم”.
” Eh, you know, that’s okay, but it’s stronger if you have examples to support it.
اِم، میدونی، اینم خوبه، ولی وقتی نمونه میاری واسه پشتیبانی ازش، خیلی قویتره.
If you can think in your life, even something small, some small success with English, a specific example of success, if you can find one or two or more and more and more.
اگه بتونی فکر کنی توی زندگیت، حتی یه چیز کوچیک، یه موفقیتای کوچیک توی انگلیسی، نمونههای مشخص موفقیت، اگه بتونی یکی دو تا و یا بیشتر و بیشتر و بیشتر پیدا کنی.
The more examples you find, the more references you find.
هر چی بیشتر نمونه پیدا کنی، بیشتر مرجع پیدا میشه.
The stronger the belief becomes.
باورهات بیشتر قوی میشن.
So you want a lot of positive references.
پس شما تعداد زیادی مرجع مثبت میخواین.
You want to remember the good things that happened, even when they’re small.
میخواین که اتفاقات خوبی که افتاده بود رو به یاد بیارین، حتی اگه کوچیکن.
And they did happen.
و [حتما نمونههای زیادی] اتفاق افتاده.
You’ve got to
باید داشته باشین
have some positive ones, everybody does.
یه سری از مثبتاش رو، همه دارن.
The problem is everybody forgets them and everyone focuses on the negative references and everyone makes those stronger.
مشکل اینه که همه فراموششون میکنن و روی مراجع منفی تمرکز میکنن و اونا رو قویتر میکنن.
That’s not what you want to do.
این چیزی نیست که شما بخواین انجام بدین.
You want to do the opposite, weaken those.
شما میخواین برعکسش رو انجام بدین، اونا رو تضعیفشون کنین.
You want to focus on all the positive ones from your past, even the small ones, and remember to make them stronger, stronger, clearer, bigger.
میخواین همهی تمرکز رو بذارین روی مثبتایی که از گذشته هستن، حتی روی کوچیکا، و به یاد داشته باشین که قویتر، قویتر، شفافتر، و بزرگترشون کنین.
Build those references.
این مراجع رو شکل بدین.
Build those positive references to support your empowering global beliefs, your identity.
این مراجع مثبت رو شکل بدین تا از باورای توانمندسازتون پشتیبانی کنن، از هویتتون.
Okay, the most basic meaning of global means worldwide, about all of the world, connected to all of the world, related to all of the world.
خب، پایهای ترین معنی Global (به معنی سراسری، کلی) میشه جهانی، راجع به تموم دنیا، متصل به تموم دنیا، مرتبط به تموم دنیا.
Global also has a little more specific meaning.
Global یک معنی یه ذره تخصصیتر هم داره.
It can mean about all of one topic or related to everything in one category or in one topic, so, for example, global beliefs about English.
میتونه معنی دربارهی کل یک چیز بودن، مرتبط با همهچیز یک دستهبندی توی یه موضوع بودن، رو هم بده، پس مثلا باورهای سراسری (Global) راجع به انگلیسی.
It means beliefs that affect everything else in this topic, everything else in English learning.
یعنی باورایی که همهچیز دیگه توی این موضوع رو هم تحت تاثیر قرار میدن، همه چیز دیگهی توی انگلیسی.
So in this case global has this idea of kind of fundamental or it’s something that affects everything else that can also be global.
پس توی این مورد Global یه جورایی یه معنی بنیادی هم پشتش داره یا یه چیزی که همه چیزای دیگه رو هم تحت تاثیر قرار میده، اینم میتونه Global باشه.
Okay, the next phrase is filter through, to filter through.
خب، اصطلاح بعدی Filter through (به معنی از صافیِ چیزی رد کردن) هستش، To filter through.
I said we often filter our experiences through our beliefs.
من گفتم ما معمولا تجربیاتمون رو از صافی باورهامون عبور میدیم.
Hm, interesting.
هممم، جالبه.
Filter something through our beliefs.
تجربیات رو از صافی باورهامون عبور دادن.
So we have an experience and we filter it through our beliefs first and then we decide the meaning.
پس ما یه تجربهای داریم، و اول از صافی باورهامون عبورش میدیم و بعد تصمیم میگیریم که معناش میشه چی.
Okay, filter through, a filter is something that you put between one thing and another thing, and the filter changes what’s coming in.
خب، Filter through، یه Filter (فیلتر، صافی) چیزیه که بین دو تا چیز دیگه قرار میدی، و ورودی رو عوض میکنه.
Let me give you a simple example to help you understand.
بذارین یه مثال ساده بزنم تا کمک کنه متوجه بشین.
Let’s say you have a camera.
مثلا بگیم شما یه دوربینی دارین.
You have a camera and you take a picture.
یه دوربین دارین و یه عکسی میگیرین.
And you get some red glass, red glass.
بعد میاین یه شیشهی قرمز، شیشهی قرمز میگیرین.
You put it in front of the camera.
میذارینش جلو دوربین.
Well, that’s a red filter, we call that a filter.
خب، این میشه یه فیلتر قرمز، به این میگیم فیلتر.
The red glass would be a red filter.
شیشهی قرمز میشه فیلتر قرمزمون.
It means the light comes through the glass first then it reaches the camera.
یعنی نور اول از شیشه رد میشه و بعد به دوربین میرسه.
And what happens?
و چه اتفاقی میافته؟
Only red light comes through, right?
فقط نور قرمز میاد داخل، درسته؟
The green light, the blue light, the yellow light is blocked so the camera only sees the red light.
نور سبز، آبی، زرد، اینا مسدود میشن تا دوربین فقط نور قرمز رو ببینه.
The filter blocks some of the information, some of the light, and it only lets through the red.
فیلتر، یه سری از اطلاعات رو، یه سری از نورها رو، مسدود میکنه، و فقط به قرمز اجازه میده رد شه.
So we have mental filters just like this.
خب پس ما هم یه سری فیلتر ذهنی مث این داریم.
Our beliefs are mental filters.
باورامون فیلترای ذهنین.
It means information comes into our eyes and our ears but before it reaches our brain, deep in our brain, our beliefs block some of the information or change some of the information.
یعنی اطلاعات وارد چشما و گوشامون میشن اما قبل اینکه به ذهن، به عمق ذهنمون برسن، باورهامون (عقایدمون) یه سری از این اطلاعات رو مسدود میکنن و یا تغییر میدن.
So some of us have happy filters, happy beliefs.
حالا بعضیامون فیلترای شاد داریم، باورای شاد.
So everything that happens, we feel happy.
پس هر اتفاقی میافته، ما خوشحالیم.
Even if something bad happens.
حتی اگه اتفاق بدی بیافته.
We lose money, “Oh well, that means I’m going to get more money later.
مثلا پول از دست میدیم، “اوه خب، این معنیش اینه که قراره بعدا پول بیشتری دستم بیاد”.
” Right, that’s just a belief.
درسته، این فقط یه باوره.
That’s just a filter.
فقط یه فیلتره.
So it’s the experience comes in and then the belief decides the meaning.
پس تجربیات میان داخل و بعد باورا تصمیم میگیرن که معنی اینا چی میشه.
On the other hand, if you have a very negative filter, negative beliefs, then maybe you get money, you earn money.
در طرف مقابل، اگه یه فیلتر خیلی منفی داشته باشین، باورای منفی، شاید پول بگیرین، پول در بیارین.
But then your belief is “Well, I’m going to lose it.
ولی باورتون اینطوریه که “خب، قراره از دست بدمش.
I’m never lucky.
من هیچوقت خوششانس نیستم.
Someday I’m just going to lose all this money.
و یه روز قراره همهی این پولو از دست بدم”.
” So the experience is not really the important thing, right?
پس در واقع تجربهِه مهم نیست، درسته؟
Losing money or gaining money are not positive or negative necessarily.
پول از دست دادن یا به دست آوردن لزوما مثبت یا منفی نیست.
We can change that meaning.
میتونیم معنیشون رو تغییر بدیم.
It depends on our beliefs.
به باورامون بستگی داره.
It’s like a filter, right?
مث یه فیلتر میمونه، درسته؟
It blocks some of the information.
جلوی بعضی اطلاعات رو میگیره.
It changes the meaning of the information.
معنی اطلاعات رو تغییر میده.
So that’s what I say, we filter everything through the beliefs we have.
پس این چیزیه که من میگم، ما همه چیزو از فیلتر باورامون عبور میدیم.
It means our beliefs are like a filter.
یعنی باورامون مث یه فیلترن.
So to filter, it can be a verb too, it’s the act of blocking some information and changing it.
پس To filter، میتونه فعل هم باشه، یعنی عمل مسدود کردن اطلاعات و تغییر دادنشون.
Okay, our last word is the title of this lesson, identity.
خب، آخرین کلممون عنوان این درس هستش، Identity (هویت).
I already talked about it.
قبلا هم راجع بهش حرف زدم.
It’s a common word.
یه کلمهی متداوله.
You probably know it already.
احتمالا پیش از اینم میدونستنیش.
But let’s talk a little bit about it specifically.
ولی بیاین یکم راجع بهش تخصصی صحبت کنیم.
So again, identity means the collection of global beliefs about yourself.
پس دوباره، Identity یعنی مجموعهای از باورهای کلی شما نسبت به خودتون.
What you think about yourself.
چیزی که راجع به خودتون فکر میکنین.
All of your opinions and beliefs about yourself, what kind of person you think you are.
همهی باورا و نظراتی که نسبت به خودتون دارین، این که فکر میکنین چه جور آدمی هستین.
What you think you can do.
چیزی که فکر میکنین میتونین انجام بدین.
What you think you can’t do.
چیزی که فکر میکنین نمیتونین انجام بدین.
What you think you must do.
چیزی که فکر میکنین باید انجام بدین.
What you think you shouldn’t do.
چیزی که فکر میکنین نباید انجام بدین.
All of those global beliefs together create your identity, who you are to yourself.
همهی این باورای سراسری با هم دیگه هویت شما رو میسازن، این که خودتون رو کی میدونین.
A lot of people think identity is permanent, like you’re born with it or something or it can’t be changed.
خیلی از مردم فکر میکنن هویت یه چیز دائمیه، انگار باهاش به دنیا میاین و از این حرفا یا اینکه نمیشه تغییرش داد.
“This is who I am.
“من اینم.
I will always be this way.
همیشه اینطوری خواهم موند”.
” A lot of people say that, right?
خیلی آدما اینو میگن، درسته؟
“This is my identity.
“این هویت منه.
It’s who I am.
این کسیه که هستم.
I can’t change.
نمیتونم تغییر کنم”.
” And what do we say about that?
و ما راجع به این چی میگیم؟
We say “Bullshit!
میگیم “مزخرفه”.
” It’s not true.
این درست نیست.
Identity can be changed because identity, it’s just a collection of beliefs and as we have seen already, beliefs can be changed.
هویت میتونه تغییر کنه چون هویت، یه مجموعه از باورهاست و همونطور که قبلا مشاهده کردیم باورا میتونن عوض شن.
Beliefs can be changed very dramatically, in a very big way.
باورا میتونن به طور خیلی چشمگیری عوض شن، به طرز بزرگی.
And if you start changing these global beliefs, you change your identity.
و اگه شروع به تغییر دادن این باورا بکنین، هویتتون رو تغییر دادین.
If you change a lot of them, you can totally change your identity.
اگه خیلیاشون رو عوض کنین، میتونین کلا هویتتون رو تغییر بدین.
You can choose your identity.
میتونین هویتتون رو انتخاب کنید.
You can choose a powerful, positive, enthusiastic, encouraging identity.
میتونین یه هویت مثبت، پرقدرت، مشتاق، و مشوّق انتخاب کنین.
You’re not stuck with the identity you have now.
شما به این هویتی که الان دارین نچسبیدین.
You can change it and I encourage you to change it.
میتونین تغییرش بدین و منم تشویقتون میکنم که تغییرش بدین.
To choose the identity you want.
که هویتی رو که میخواین انتخاب کنین.
Be the kind of person you want to be.
اون فردی بشین که میخواین باشین.
Believe what you want to believe about yourself.
چیزی رو باور داشته باشین که میخواین نسبت به خودتون باور کنین.
And change the references.
و مراجع رو هم تغییرشون بدین.
Focus on the references that support the identity you want, about English learning, about who you are as a language learner.
روی مراجعی تمرکز کنین که از هویتی که شما میخواین پشتیبانی میکنن، دربارهی یادگیری انگلیسی، دربارهی کسی که میخواین به عنوان یه زبانآموز باشین.
But also just in general, who you are as a person, that’s equally important.
ولی همینطور هم به صورت کلی، کسی که میخواین به عنوان یه فرد باشین، به یه اندازه مهمه.
Of course, it’s more important, in fact.
البته، در واقع حتی مهمتره.
Well, alright.
بسیار خب.
That is the vocabulary for Lesson 8, “Identity.
اینم از دایره لغات واسه درس ۸، «هویت».
” Please listen to it a few times.
لطفا یه چند باری بهش گوش بدین.
Most importantly, do that activity in the main talk every day.
مهمتر از همه، اون فعالیتی که داخل بحث اصلی بود رو هر روز انجام بدین.
Do the whole exercise with the pictures, the images, making them brighter, making them bigger, all of that.
کل تمرین رو به همراه تصاویر، عکسا، روشنتر کردنشون، بزرگتر کردنشون، همهش رو.
Please do that every single day this week.
لطفا این هفته هر روز اونو انجام بدین.
And you will see a very big change over time.
و در طی زمان یه فرق خیلی بزرگ خواهین دید.
Okay, thank you and I’ll see you for the mini story.
خب، ممنونم ازتون و واسه داستان کوتاه میبینمتون.
بخش سوم – درس داستان کوتاه
Hello, this is AJ Hoge.
درود، ایجی هوگ هستم.
Welcome to the mini-story for Lesson Number 8, “Identity.
به داستان کوتاه برای درس شماره ۸، «هویت» خوش اومدین.
” You feel good?
حال خوب دارین؟
You standing tall?
صاف ایستادین؟
Good posture?
حالت استقرارتون خوبه؟
Deep breathing, moving your body, big smile?
تنفس عمیق میکشین، بدنتون رو حرکت میدین، لبخنده گنده دارین؟
Are you ready?
آمادهاین؟
I thought so.
فکر میکردم [اینطور باشه].
Good, let’s go
خوبه، بزن بریم.
There was a really cool guy named Ken.
یه پسر خیلی باحالی بود به اسم کِن.
But what did Ken have?
ولی کن چی داشت؟
Ken had a problem.
کن یه مشکلی داشت.
You know, everybody has problems it seems and it’s true.
میدونین، به نظر میاد همه یه مشکلاتی دارن، و خب درستم هست.
Everybody has a problem.
همه یه مشکلی دارن.
Ken had a problem.
کن یه مشکلی داشت.
Ken’s problem was he didn’t like his job.
مشکل کن این بود که شغلشو دوست نداشت.
Ken was a bored accountant.
کن یه حسابدار دلزده بود.
Was Ken a happy accountant?
آیا کن یه حسابدار خوشحال بود؟
No, he was a bored accountant.
نه، اون یه حسابدار دلزده بودش.
How did Ken feel?
کن چه حسی داشت؟
Well, he felt bored.
خب، حوصلهش سر رفته بود.
Ken was a bored accountant.
کن یه حسابدار دلزده بودش.
What was he?
چی بودش؟
A bored accountant, Ken was a bored accountant.
یه حسابدار دلزده بود، کن یه حسابدار دلزده بودش.
Was he a bored salesman?
آیا اون یه فروشنده دلزده بود؟
Not a salesman, he was a bored accountant.
فروشنده نه، یه حسابدار دلزده بود.
He wanted a new identity.
اون یه هویت جدید میخواست.
Did Ken want to be a bored accountant?
آیا کن میخواست که یه حسابدار دلزده باشه؟
No, he didn’t.
نه، نمیخواست.
He did not want to be a bored accountant.
نمیخواست یه حسابدار دلزده باشه.
He wanted a new identity.
یه هویت جدید میخواست؟
Did he want a new job?
آیا اون یه شغل جدید میخواست؟
Yes, he wanted a new job.
آره، یه شغل جدید میخواست.
Did he want to feel differently about himself?
آیا، میخواستش نسبت به خودش حس متفاوتی داشته باشه؟
Yes, he wanted to feel differently about himself.
آره، میخواستش نسبت به خودش حس متفاوتی داشته باشه.
He wanted a new job.
یه شغل جدید میخواست.
He wanted his whole life to be different.
میخواست کل زندگیش متفاوت باشه.
He wanted a new identity.
یه هویت جدید میخواست.
Who wanted a new identity?
کی یه هویت جدید میخواست؟
Ken, Ken wanted a new identity.
کن، من یه هویت جدید میخواست.
Did he want an old identity or a new identity?
آیا اون یه هویت کهنه میخواست یا یه هویت جدید؟
A new one, he wanted a new identity.
جدید، یه هویت جدید میخواست.
Unfortunately, he had some negative global beliefs.
متاسفانه، یه تعداد باورای (عقاید) کلی منفی داشتش.
He was an accountant and he thought “Well, I’m an accountant so I’m boring.
اون یه حسابدار بودش و فکر میکرد “خب، من یه حسابدارم، پس من حوصله سربرم.
And I’m weak.
و ضعیفم.
What were his negative, limiting global beliefs?
باورای کلی محدودکنندهی منفیش چیا بودن؟
Number one, “I’m boring.
شماره یک، “من حوصله سربرم”.
” Number two, “I’m weak.
شماره دو، “من ضعیفم”.
” So he had two limiting global beliefs, identity beliefs about himself.
پس اون دو تا باور کلی، باورای هویتی محدودکنندهی منفی، دربارهی خودش داشت.
Who had two negative global beliefs about himself?
کی دو تا باور کلی منفی دربارهی خودش داشت؟
Ken, Ken had two negative global beliefs about himself.
کن، کن دو تا باور کلی منفی نسبت به خودش داشت.
What were they?
چیا بودن؟
Well, they were “I’m boring” and “I’m weak.
خب، “من حوصله سربرم” و “من ضعیفم”.
” These were his negative global beliefs.
اینا باورای سراسری منفیش بودن.
Still, he decided to change his job so he quit his accountant job.
با این وجود، تصمیم گرفت شغلش رو عوض کنه و کار حسابداریش رو ول کرد.
And he became a taxi driver.
و شد یه راننده تاکسی.
What did he become?
چی شدش؟
He became a taxi driver.
یه راننده تاکسی شدش.
What kind of job did he get?
چه شغلی گرفت؟
Taxi driving job, he became a taxi driver.
شغل رانندگی تاکسی، یه راننده تاکسی شدش.
Did he become a bus driver or a taxi driver?
آیا یه راننده اتوبوس شد یا یه راننده تاکسی؟
A taxi driver.
یه راننده تاکسی.
Why, why did he become a taxi driver?
چرا، چرا شدش یه راننده تاکسی.
He thought it would be exciting.
فکر میکرد هیجانانگیز باشه.
What did he think about driving a taxi?
راجع به رانندگی تاکسی چه فکری میکرد؟
He thought it would be exciting.
فکر میکرد هیجانانگیز باشه.
Who thought it would be exciting?
کی فکر میکرد هیجانانگیز باشه؟
Ken, Ken thought it would be exciting.
کن، کن فکر میکرد هیجانانگیز باشه.
He thought what would be exciting?
اون فکر میکرد چی هیجانانگیز باشه؟
Driving a taxi, he thought driving a taxi would be exciting.
رانندگی تاکسی، فکر میکرد رانندگی تاکسی هیجانانگیز باشه.
Was it exciting?
هیجانانگیز بودش؟
No, it wasn’t exciting.
نه، نبودش.
It was boring.
حوصله سربر بود.
How was taxi driving?
رانندگی تاکسی چطوری بود؟
It was boring.
حوصله سربر بود.
Taxi driving was boring.
رانندگی تاکسی حوصله سربر بود.
Was it a boring job or an exciting job?
آیا یه کار حوصله سربر بودش یا هیجاناگیز؟
It was a boring job.
یه کار حوصله سربر بود.
Taxi driving was a boring job for Ken.
رانندگی تاکسی واسه کن یه کار حوصله سربر بود.
Why was it boring?
چرا حوصله سربر بودش؟
Well, because every day customers complained to him.
خب، چون مشتریا هر روز بهش غر میزدن.
Who complained to him?
کیا بهش غر میزدن؟
Customers, customers complained to him every day.
مشتریا، مشتریا هر روز بهش غر میزدن.
What did they do?
چی کار میکردن؟
Complained, they complained to him every day.
غر میزدن، هر روز بهش غر میزدن.
Who did the customers complain to?
مشتریا به کی غر میزدن؟
They complained to Ken every day.
هر روز به کن غر میزدن.
Was this exciting for Ken?
آیا این واسه کن هیجانانگیز بود؟
No, it wasn’t exciting for Ken.
نه، این واسه کن هیجانانگیز نبود.
He was bored.
ذلزده شده بود.
He felt bored.
حس میکرد که دلزده شده.
Did he feel bored as a taxi driver?
آیا به عنوان راننده تاکسی حس میکرد دلزده شده؟
Yes, he felt bored as a taxi driver.
آره، به عنوان یه راننده تاکسی حس میکرد که دلزده شده.
Did he feel bored as an accountant?
آیا به عنوان حسابدار حس میکرد دلزده شده؟
Yes, he felt bored as an accountant and then he felt bored as a taxi driver.
آره، به عنوان حسابدار حس میکرد دلزده شده و بعدش به عنوان یه راننده تاکسی.
How did he feel in his two jobs?
توی این دو تا شغل چه حسی داشت؟
Bored, he felt bored.
دلزده، حس میکرد دلزده شده.
He was bored as an accountant.
به عنوان حسابدار حس میکرد دلزده شده.
He was bored as a taxi driver.
به عنوان یه راننده تاکسی حس میکرد که دلزده شده.
He decided to change his identity.
تصمیم گرفت که هویتش رو عوض کنه.
He decided to change his global beliefs.
تصمیم گرفت که باورای کلیش رو تغییر بده.
What were his negative global beliefs?
باورای کلی منفیش چیا بودن؟
Remember?
یادتونه؟
Well number one was “I’m boring, I’m a boring person” and number two “I’m a weak person, I’m weak.
خب شماره یک این بودش که “من حوصله سربرم، من یه آدم حوصله سربرم” و شماره دو “من یه آدم ضعیفم، من ضعیفم”.
” Those were his two negative limiting global beliefs.
این دو تا باورای محدودکنندهی منفیش بودن.
He decided to change them.
تصمیم گرفت که تغییرشون بده.
What were his new, empowering global beliefs?
باورای کلی جدید توانمندسازش چیا بودن؟
Well, number one “I’m strong and tough.
خب، شماره یک “من قوی و سرسختم”.
He decided on a new belief, new belief number one “I’m strong and I’m tough.
تصمیم به یه باور جدید گرفت، باور جدید شماره یک “من قوی و سرسختم”.
” Every day he said this.
هر روز اینو گفتش.
“I’m strong and I’m tough.
“من قوی و سرسختم”.
I’m strong and I’m tough.
“من قوی و سرسختم”.
” Every day he remembered references from his past when he was strong and tough.
هر روز مراجعی رو از گذشتهش وقتایی که قوی و سرسخت بود به یاد میآورد.
He had another empowering global belief.
اون یه باور کلی نیرومندساز دیگه هم داشت.
He said “I’m exciting.
میگفت “من هیجانانگیزم”.
I’m exciting.
“من هیجانانگیزم”.
I’m an exciting person.
“من یه آدم هیجانانگیزم”.
” He thought about references from his past, every time in his past when he was exciting.
به مراجعی توی گذشتهش فکر میکرد، هر دفعهای توی گذشته که هیجانانگیز بودش.
What kind of beliefs were these?
اینا چه جور باورایی بودن؟
Empowering, these were empowering beliefs.
توانمندساز، اینا باورای توانمتدساز بودن.
Strong beliefs, positive beliefs, empowering beliefs.
باورای قوی، باورای مثبت، باورای توانمندساز.
Whose empowering beliefs were these?
باورای توانمندساز کی بودن؟
These were Ken’s empowering beliefs, his new empowering beliefs.
باورای توانمندساز کن بودن، باورای توانمندساز اون.
So every day he made his empowering beliefs stronger and stronger.
پس هر روز این باورای توانمندساز رو قوی و قویتر کرد.
Soon he had a new identity, a strong, exciting identity.
خیلی زود، یه هویت جدید پیدا کرد، یه هویت قوی، و هیجان انگیز.
He decided to get a new job.
تصمیم گرفت یه شغل جدید داشته باشه.
Ken decided to become a vampire killer.
کن تصمیم گرفت قاتل خونآشامها بشه.
What’s a vampire?
خونآشام چیه؟
A vampire is a monster, like Dracula.
یه هیولاس، مث دراکولا.
A vampire sucks blood from people.
خونآشام خون از مردم میمکه.
A vampire kills people, a big monster.
یه خونآشام آدما رو میکشه، یه هیولای بزرگه.
Ken decided I will kill vampires.
کم تصمیم گرفت که “من خونآشاما رو میکشم”.
That’s an exciting job, much better than accountant.
این یه شغل هیجانانگیزه، خیلی بهتر از حسابداریه.
Which was more exciting?
کدوم هیجانانگیزتره؟
Vampire killing or accounting?
قاتل خونآشام بودن یا حسابداری.
Well, of course, vampire killing.
خب، مشخصا قاتل خونآشام بودن.
Vampire killing was a much more exciting job than accounting.
قاتل خونآشام بودن یه شغل خیلی هیجانانگیزتری از حسابداریه.
Did Ken like to kill vampires?
آیا کن دوست داشت که خونآشاما رو بکشه؟
Oh, yes, he did.
اوه، آره، البته که اینطوره.
He loved killing vampires.
اون عاشق کشتن خونآشاما بود.
It was exciting and fun.
هیجانانگیز و سرگرمکننده بودش.
Every day Ken fought and killed vampires.
هر روز کن با خونآشاما میجنگید و میکشتشون.
Was vampire killing boring to Ken?
آیا کشتن خونآشام واسه کن خستهکننده بود؟
No, it wasn’t boring to Ken.
نه، واسه کن خستهکننده نبود.
How was it?
چه طور بودش؟
It was exciting.
هیجانانگیز بود.
Vampire killing was exciting to Ken.
کشتن خونآشاما واسه کن هیجانانگیز بود.
He loved it.
عاشقش بود.
It was so exciting.
خیلی هیجانانگیز بودش.
Did Ken enjoy vampire killing?
آیا کن از خونآشام کشتن لذت میبرد؟
Of course, he did.
البته که اینطور بود.
He loved vampire killing.
اون عاشق خونآشام کشتن لذت بودش.
Did Ken have a new identity?
آیا کن یه هویت جدید داشتش؟
Yes, he did.
آره، همینطوره.
He had a new identity.
یه هویت جدید داشت.
He said “I’m strong.
میگفت “من قویام.
I’m tough.
من سرسختم.
I’m exciting and I’m a vampire killer.
هیجانانگیزم و یه قاتل خونآشامم.
” Ken loved his new job and Ken loved his new identity.
کن عاشق شغل جدیدش بود و کن عاشق هویت جدیدش بود.
Okay, that is the end of the mini-story for “Identity.
خب، اینم از پایان داستان کوتاهمون واسه «هویت».
” As always, listen, listen, listen deeply.
مث همیشه، عمیقا گوش بدین، گوش بدین، و گوش بدین.
Remember to use those different distinctions, remember those?
یادتون هستش که اون تمایزات متفاوت رو به کار بگیرین، یادتون هست؟
Listen for understanding for a while, for a few days.
واسه فهمیدن یه مدتی گوش بدین، یه چند روزی.
Then try to be fast when you respond, when you answer.
بعدش سعی کنید وقتی جواب میدین سریع باشین، وقتی پاسخ میدین.
Then listen very carefully for pronunciation.
بعد خیلی بادقت واسه نحوه تلفظ گوش کنین.
And finally, imitate me, my voice, my emotion, everything.
و در آخر، منو تقلید کنین، صدامو، حسمو، همه چی.
So you can do that for one or two weeks, at least, possibly longer with each lesson.
پس میتونین واسه حداقل یکی دو هفته اینو انجام بدین، شاید با هر درس طولانیتر.
Then you’ll learn very, very deeply.
بعدش خیلی خیلی عمیق یاد خواهید گرفت.
That’s the power of the mini stories.
اینه قدرت داستانای کوتاه.
One time listening to them is nothing.
یه بار بهشون گوش دادن هیچی نیس.
It won’t help you so much.
خیلی کمکی بهتون نمیکنه.
But if you use that system, I promise you it will help a lot.
ولی اگه اون سیستم رو پیش بگیرین، بهتون قول میدم خیلی کمکتون کنه.
You will learn so much English grammar intuitively and naturally.
کلی دستور زبان انگلیسی رو غریزی و شهودی یاد میگیرین.
And one day you’ll start speaking and you’ll
و یه روز شروع میکنین به صحبت کردن، و این کار رو خواید کرد.
use correct grammar without thinking at all.
بدون اینکه ذرهای فکر کنین دستور زبان رو به کار میگیرین.
But you have to follow that system, so please follow the system correctly.
ولی باید اون سیستم رو دنبال کنین، پس لطفا به درستی انجامش بدین.
Okay, I will see you next time.
خب، دفعهی بعد میبینمتون.