پایهی انگلیسی بدون تلاش
فصل ۲۲. اهداف والا
بخش اول – اهداف والا
There I was, trapped in a tiny office, staring at the clock.
در یک دفتر کوچک گیر افتاده بودم و به ساعت خیره شده بودم.
Time seemed to go at a glacial pace.
بهنظر میرسید زمان با سرعت یخبندان پیش میرود.
I turned back to the computer, put my hands on the keyboard, and stared at the screen.
به سمت کامپیوتر برگشتم، دستانم را روی صفحهکلید گذاشتم و به صفحه خیره شدم.
I sat like that for hours- doing no work.
ساعتها همینطور نشستم- بدون انجام هیچ کاری.
But if someone walked by my office, it looked like I was working on the computer.
اما اگر کسی از کنار دفتر من رد میشد، بهنظر میرسید که من روی کامپیوتر کار میکنم.
Day after day, I did the same mind-numbing routine.
روز به روز، همان روال بیحسکنندهی ذهن را انجام میدادم.
It was the most miserable job I’ve ever had– working for IBM.
این فلاکتبارترین شغلی بود که تا بهحال داشتهام– کار در IBM.
Is it possible to make a living in an honest, inspiring, interesting way?
آیا ممکن است بهروشی صادقانه، الهامبخش و جالب امرار معاش کرد؟
Is it possible to have freedom and autonomy in one’s work life?
آیا ممکن است در زندگی کاری خود، آزادی و خودمختاری داشت؟
Does work have to be boring and degrading?
آیا کار باید خستهکننده و تحقیرآمیز باشد؟
Last night, I watched the movie “Office Space”, a comedy about office workers.
دیشب، فیلم کمدی «فضای اداری» را تماشا کردم که دربارهی کارمندان اداری بود.
It was very funny because it was so true.
خیلی خندهدار بود چون خیلی درست بود.
As I watched, I remembered my experiences working for IBM- many years ago.
همانطور که تماشا میکردم، به یاد تجربههای خودم در IBM چندین سال پیش افتادم.
The movie captured the sterility, the numbness, and the pointlessness perfectly.
این فیلم بیباری، بیحسی و بیمعنی بودن را کاملاً بهتصویر کشید.
Sadly, most jobs are like this.
متأسفانه اکثر مشاغل اینطور هستند.
Most jobs, in my opinion, are factories of degradation.
بهنظر من بیشتر مشاغل کارخانههای تخریب هستند.
The workers’ spirit and soul are crushed.
روح و روان کارکنان خرد شدهاست.
Over time, people who work in such jobs become empty, depressed, heartless, and boring.
با گذشت زمان، افرادی که در چنین مشاغلی کار میکنند، پوچ، افسرده، بیروح و خستهکننده میشوند.
Hakim Bey once wrote that “work is the most oppressive force we face, the greatest source of misery in our lives.
حکیم بی یک بار نوشت که «کار ظالمانهترین نیرویی است که ما با آن روبرو هستیم، بزرگترین منبع بدبختی در زندگی ماست».
” This has certainly been true for me.
این مطمئناً برای من صدق کرده است.
I hated my job at IBM.
من از کارم در IBM متنفر بودم.
I hated the sterility.
از بیبارگی متنفر بودم.
I hated the insincerity.
من از دورویی متنفر بودم.
I hated the drab offices.
از دفاتر دلگیر متنفر بودم.
I hated the boredom and humiliation.
از کسالت و تحقیر متنفر بودم.
Since then, I’ve been on a quest for a better livelihood.
از آن زمان، در جستوجوی معیشت بهتر بودهام.
I’ve been searching and searching for a good job- for something I love to do.
در جستوجوی شغل خوب بودهام- برای کاری که دوست دارم انجام دهم.
I found that in teaching English.
من آن را در آموزش انگلیسی یافتم.
I love doing it.
عاشق انجامش هستم.
I love working with the students.
عاشق کار با دانشآموزان هستم.
They excite and inspire me.
آنها مرا بههیجان میآورند و به من الهام میبخشند.
I love my time in the classroom.
عاشق وقتم در کلاس هستم.
Being an English teacher is much better than working for IBM, but it’s still not what I consider a “Right Livelihood”.
معلم انگلیسی بودن بسیار بهتر از کار در IBM است، اما هنوز هم همان چیزی نیست که من «معیشت درست» میدانم.
As an employee, I must still follow administrator’s rules.
بهعنوان یک کارمند، هنوز هم باید قوانین مدیر را دنبال کنم.
I must still use their textbooks, even when I think they are terrible.
هنوز هم باید از کتابهای درسی آنها استفاده کنم، حتی وقتی فکر میکنم آنها افتضاح هستند.
As an employee, there is always an element of humiliation, always a whiff of command and control.
بهعنوان یک کارمند، همیشه یک عنصر تحقیر، همیشه یک حس فرمان و کنترل وجود دارد.
After many years of searching and thinking, I now believe that self-employment is the only way to have a right livelihood.
پس از سالها جستوجو و تفکر، اکنون معتقدم که خوداشتغالی تنها راه برای داشتن معیشت درست است.
You simply must be your own boss or you will never be able to live according to your own principles.
باید بهسادگی رئیس خودتان باشید وگرنه هرگز قادر نخواهید بود طبق اصول خودتان زندگی کنید.
Truthfully, this is the major reason I launched Effortless English.
راستش، این دلیل عمدهای است که انگلیسی بدون تلاش را راهاندازی کردم.
I was sick of teaching the way other people wanted me to teach, sick of using useless textbooks, and sick of expensive schools that failed their students.
من از روشی که دیگران میخواستند آموزش دهم، از استفاده از کتابهای درسی بیفایده و از مدارس گرانقیمتی که دانشآموزانشان را رد میکردند متنفر بودم.
I suddenly realized that I had to take the risk and follow my heart.
ناگهان فهمیدم که باید ریسک کنم و قلبم را دنبال کنم.
I had to have the freedom to do what I loved.
باید آزادی در انجام آنچه که دوست داشتم را میداشتم.
It’s a little scary when you start to pursue your dream.
وقتی شروع به تعقیب رویایتان میکنید کمی ترسناک است.
There are no guarantees.
هیچ تضمینی وجود ندارد.
People tell you that you are crazy.
مردم به شما میگویند که دیوانه هستید.
The specter of failure always hangs over you.
شبح شکست همیشه بر شما سایه میافکند.
For the first time in your life, you and only you are responsible– completely responsible.
برای اولین بار در زندگیتان، شما و فقط شما مسئول هستید– کاملاً مسئول هستید.
I once read that a worthy and powerful goal should both terrify and inspire you.
جایی خواندم که یک هدف والا و قدرتمند باید شما را وحشتزده کند و به شما الهام بخشد.
If you don’t feel both excitement and scared, it’s probably not a worthy goal.
اگر احساس هیجان و ترس ندارید، احتمالاً هدف والایی نیست.
I agree.
موافقم.
Perhaps you also have big dreams..
شاید شما هم آرزوهای بزرگی داشته باشید.
Maybe you also dream of starting your own business.
شاید شما هم آرزو داشته باشید که کار شخصیتان را شروع کنید.
or writing a book.
یا کتاب بنویسید.
or going on a great adventure.
یا به یک ماجراجویی عالی بروید.
or asking out a girl or guy.
یا یک دختر یا پسر را به قرار دعوت کنید.
or studying abroad.
یا در خارج از کشور تحصیل کنید.
Perhaps you’ve hesitated to try because actually pursuing the dream terrifies you.
شاید شما در سعی در انجام این کار تردید کردهاید چون در واقع تعقیب رویا شما را وحشتزده میکند.
Or maybe the fear of failure scares you.
یا شاید ترس از شکست شما را میترساند.
If so, you should realize that this is good.
اگر چنین است، باید بدانید که این خوب است.
The fear is good.
ترس خوب است.
Your terror is a good sign, it means you have chosen a worthy goal.
وحشت شما نشانهی خوبی است، به این معنی است که شما یک هدف والا را انتخاب کردهاید.
My best advice to you is the accept that fear.
بهترین توصیهی من به شما این است که آن ترس را بپذیرید.
Accept it, but don’t let it stop you.
آن را بپذیرید، اما اجازه ندهید مانع شما شود.
Whatever your dream, be terrified, but don’t give up.
رویای شما هرچه باشد، وحشت کنید، اما تسلیم نشوید.
Be terrified, and then do it.
وحشت کنید، و سپس آن را انجام دهید.
Because the best antidote to fear is action.
زیرا بهترین پادزهر برای ترس، عمل است.
بخش دوم – درسنامه واژگان
OK, Effortless English members welcome to the vocabulary podcast for worthy goals.
خب، اعضای انگلیسی بدون تلاش به پادکست واژگان برای اهداف والا خوش آمدید.
Let’s get started with some of this new vocabulary.
بیایید با بعضی از این واژگان جدید شروع کنیم.
In the beginning I say: there I was trapped in a tiny office staring at the clock.
در آغاز میگویم: در یک دفتر کوچک گیر افتاده بودم و به ساعت خیره شدهام.
To be trapped means to be stuck, it means you can’t escape.
to be trapped یعنی گیر افتادن، یعنی نمیتوانید فرار کنید.
Okay and I mention that when I’m in this office time seems to go at a glacial pace.
خب و اشاره میکنم که وقتی در این دفتر هستم انگار اوضاع با سرعت یخبندان پیش میرود.
At a glacial pace, that whole phrase means very very slowly.
at a glacial pace تمام این عبارت یعنی خیلی خیلی آهسته.
It seems like time goes very very slow, it goes at a glacial pace.
انگار که زمان خیلی خیلی کند و با سرعت یخبندان پیش میرود.
OK, The next paragraph I say: day after day, I did the same mind numbing routine.
خب، پاراگراف بعدی میگویم: روزبهروز، همان روال بیحسکنندهی ذهن را انجام میدادم.
Mind numbing, numbing means to take away feeling.
بیحسکنندهی ذهن، numbing یعنی از بین بردن احساس.
It comes from the the word numb, numb means you can’t feel.
از واژهی numb میآید، numb یعنی نمیتوانید احساس کنید.
So if your hand is numb, it means there’s no feeling in your hand.
پس اگر دست شما بیحس است، یعنی هیچ حسی در دست شما وجود ندارد.
Numb means no feeling.
numb یعنی بدون احساس.
So mind numbing, you can imagine, it means your mind becomes numb, your mind cannot feel.
پس میتوانید تصور کنید که mind numbing یعنی ذهن شما بیحس میشود، ذهن شما نمیتواند احساس کند.
And what that phrase means is as if your mind can’t feel or think.
و معنای این عبارت این است که گویی ذهن شما نمیتواند احساس یا فکر کند.
It means you’re bored, you’re so bored that your mind stops working.
یعنی شما بیحوصله شدهاید، آنقدر بیحوصله شدهاید که ذهنتان دیگر کار نمیکند.
That’s what mind numbing means.
معنای mind numbing همین است.
So it’s a good little slang expression.
پس اصطلاح عامیانهی خوبی است.
We use it a lot.
زیاد از آن استفاده میکنیم.
Oh my job is mind numbing, means it’s so boring, super boring.
اوه شغل من بیحسکنندهی ذهنه، یعنی خیلی کسلکننده، فوقالعاده کسلکننده است.
And routine, mind numbing routine, a routine is something you do again and again and again, maybe every day or every hour.
و routine، روال بیحسیکنندهی ذهن، routine کاری است که شما دوباره و دوباره و دوباره انجام میدهید، شاید هر روز یا هر ساعت.
Alright, I use the word miserable.
خیلی خب، از واژهی miserable استفاده میکنم.
I say IBM was the most miserable job I ever had.
میگویم IBM فلاکتبارترین شغلی بود که تابهحال داشتهام.
Miserable means very very unhappy, painful sometimes, suffering.
miserable یعنی خیلی خیلی ناراحت، گاهی دردناک، رنجآور.
OK, I use the word inspiring in the next paragraph.
خب، از واژهی inspiring در پاراگراف بعدی استفاده میکنم.
I say.
میگویم.
I ask a question.
سؤالی میپرسم.
Is it possible to make a living, to make money in an honest and inspiring way?
آیا ممکن است بهروشی صادقانه و الهامبخش امرار معاش کرد، پول بهدست آورد؟
Something that is inspiring makes you feel excited, it makes you want to be a better person, want to do a better job, want to do something great.
چیزی که الهامبخش باشد باعث میشود هیجانزده شوید، باعث میشود بخواهید فرد بهتری باشید، بخواهید کار بهتری انجام دهید، بخواهید کار بزرگی انجام دهید.
That’s inspiring, that’s the kind of work I want.
این الهامبخش است، این نوع کاری است که من میخواهم.
OK, and in the next sentence I say, is it possible to have freedom and autonomy, in one’s work life.
خب، و در جملهی بعدی میگویم، آیا ممکن است در زندگی کاری خود، آزادی و خودمختاری داشت.
Autonomy, autonomy, autonomy is close to freedom, it’s a similar idea, but autonomy has the idea of personal freedom and also personal power.
autonomy نزدیک به freedom است، ایدهی مشابهی است، اما autonomy ایدهی آزادی شخصی و همچنین قدرت شخصی را دارد.
So it’s kind of like independence also.
پس بهنوعی مانند independence هم هست.
Autonomy is kind of like freedom and independence, freedom plus independence equals autonomy.
autonomy بهنوعی مانند آزادی و استقلال است، آزادی بهعلاوهی استقلال برابر با خودمختاری است.
Alright, and then I ask another question.
خب، و بعد من یک سؤال دیگر میپرسم.
I say, does work have to be boring and degrading?
میگویم آیا کار باید کسلکننده و تحقیرآمیز باشد؟
Degrading is a great word, is a strong word.
degrading واژهای عالی و قوی است.
If something is degrading, it means it makes you feel weak and powerless.
اگر چیزی تحقیرآمیز باشد، یعنی باعث میشود احساس ضعف و ناتوانی در شما ایجاد شود.
So If you feel weak and if you feel powerless sometimes you feel embarrassed that’s degrading.
پس اگر احساس ضعف و ناتوانی و گاهی احساس خجالت میکنید، تحقیرکننده است.
Alright a little bit later on, I I use the word sterility.
خیلی خب، کمی بعد، از واژهی sterility استفاده میکنم.
I say the movie Office Space, I watch that movie Office Space, it captured, it showed the sterility, and the numbness, and the pointlessness perfectly.
میگویم فیلم فضای اداری را تماشا میکنم، آن فیلم بیبارگی، بیحسی و بیمعنی بودن را کاملاً نشان داد.
Sterility, the direct meaning, the literal meaning, it means without life, no life.
معنای مستقیم و معنای تحتاللفظی sterility یعنی بدون زندگی.
Now sometimes it comes from the word sterile.
حالا گاهی از واژهی sterile سرچشمه میگیرد.
Sterile is an adjective, sterility is the noun.
sterile صفت است، sterility اسم است.
Something that is sterile, it means that there is no life.
چیزی که بیبار است یعنی زندگی در آن وجود ندارد.
Heartless, I use the word heartless.
از واژهی heartless استفاده میکنم.
I say that people who work these kind of jobs too long, you become heartless.
میگویم افرادی که مقدار بیش از حد طولانی در این نوع مشاغل کار میکنند، بیروح میشوید.
If you are heartless, it means you have no emotion and it also has the idea that you have no kindness.
اگر بیروح باشید، یعنی هیچ احساسی ندارید و همچنین این ایده را دارد که هیچ مهربانیای ندارید.
Later I give, I have a quote from Hakim Bey, an interesting writer.
بعداً از حکیم بِی، نویسندهای جالب، نقل قولی دارم.
He says: work is the most oppressive force we face, the greatest source of misery in our lives.
او میگوید: کار ظالمانهترین نیرویی است که با آن روبرو هستیم، بزرگترین منبع بدبختی در زندگی ماست.
Oppressive, somethings that is oppressive means it controls you, it makes you feel weak.
چیزی که oppressive باشد یعنی شما را کنترل میکند، باعث میشود احساس ضعف کنید.
So a government can be oppressive.
پس دولت میتواند ظالم باشد.
It means the government pushes down the people, controls the people too much.
یعنی دولت مردم را تحت فشار قرار میدهد، مردم را بیش از حد کنترل میکند.
In this sentence, I also use the word face, but I’m using it as a verb.
در این جمله، از واژهی face هم استفاده میکنم، اما از آن بهعنوان فعل استفاده میکنم.
To face something, it means to meet or to encounter.
to face something، یعنی ملاقات یا مواجهه با چیزی.
Alright, then I say I hated the drab offices at IBM.
خیلی خب، بعد میگویم از دفاتر دلگیر IBM متنفر بودم.
Drab, drab is another great word.
drab واژهی عالی دیگری است.
Drab is the little bit like sterile.
drab کمی شبیه به sterile است.
Drab means without color, no color.
drab یعنی بدون رنگ، بیرنگ.
The next paragraph, I say: since then, since IBM, I have been on a quest for a better livelihood.
پاراگراف بعدی، میگویم: از آن زمان، از زمان IBM، من در جستوجوی معیشت بهتر بودهام.
A quest, a quest is a search, it means you’re looking for something, but it has a very strong.
quest یک جستوجو است، یعنی بهدنبال چیزی هستید، اما خیلی قوی.
it’s a very strong word, a quest.
واژهی خیلی قویای است.
So a quest is not a normal search.
پس quest جستوجوی عادی نیست.
A quest means you are going on a big search, looking for something very very important.
quest یعنی به جستوجوی بزرگی میروید و بهدنبال چیز خیلی خیلی مهمی میگردید.
Alright, on the next page of the learning guide, uh, I mention.
خیلی خب، در صفحهی بعدی راهنمای یادگیری، اوه، من اشاره میکنم که.
I use the word administrators.
از واژهی administrators استفاده میکنم.
I say as an employee, an employee means a worker of course, as a worker.
میگویم بهعنوان یک کارمند، البته که employee یعنی کارمند، بهعنوان یک کارمند.
And I say as an employee, I must still follow administrators’ rules, so even though I love teaching English and I do, working at school means I must follow administrators’ rules.
و میگویم من بهعنوان یک کارمند، هنوز هم باید قوانین مدیران را دنبال کنم، پس با اینکه تدریس انگلیسی را دوست دارم و واقعاً دوستش دارم، کار در مدرسه به این معنی است که باید قوانین مدیران را دنبال کنم.
Administrator means boss or manager really, and administrator is a manager.
administrator یعنی رئیس یا مدیر، و administrator مدیر است.
Alright anyway, next I say that as an employee, working for someone else, there’s always an element of humiliation, always a whiff of command and control.
خیلی خب، به هر حال، بعد میگویم که بهعنوان یک کارمند، برای شخص دیگری کار میکنم، همیشه یک عنصر تحقیر وجود دارد، همیشه یک حس فرمان و کنترل هست.
Alright, an element of.
خیلی خب، an element of.
that little phrase.
این عبارت کوچک.
an element of humiliation.
عنصر تحقیر.
An element of means a little bit of or a piece of.
an element of یعنی کمی یا قطعهای از.
And the next part of that sentence has a similar meaning.
و قسمت بعدی آن جمله هم معنای مشابهی دارد.
Always a whiff of, a whiff of command and control.
همیشه یک حس از، یک بوی فرمان و کنترل هست.
A whiff of, whiff actually comes from smelling, it means you smell something very quickly.
a whiff of، در واقع whiff از بوییدن میآید، یعنی خیلی سریع چیزی را بو کنید.
But the indirect meaning, here, with that meaning, a whiff of something means a little bit of something.
اما معنای غیرمستقیم در اینجا با آن معنی، a whiff of یعنی کمی از چیزی.
Command means to tell someone to do something.
command یعنی اینکه به کسی بگویید کاری انجام دهد.
It’s a strong word, it’s like in the army.
واژهی محکمی است، مانند همان که در ارتش هست است.
The Sergeant will command to the soldier: “Do this!
گروهبان به سرباز فرمان میدهد: «این کار رو بکن!
Go here!
برو اینجا!
Shoot that guy!
به اون یارو شلیک کن!
Do some push-ups”, that’s a command.
شنا بزن»، این دستور است.
Okay, I use the word principles in that paragraph.
خب، از واژهی principles در آن پاراگراف استفاده میکنم.
I say, unless you are your own boss, unless you have your own business or work for yourself, you cannot live according to your own principles.
میگویم، نمیتوانید طبق اصول خودتان زندگی کنید، مگر اینکه رئیس خودتان باشید، مگر اینکه تجارت خودتان را داشته باشید یا برای خودتان کار کنید.
Principles are similar to rules, but it’s really a deeper meaning.
principles مشابه قوانین است، اما در واقع معنای عمیقتری دارد.
Principles are rules you live by, thy’re very general rules that you live by.
principles قوانینی هستند که شما طبق آنها زندگی میکنید، قوانین خیلی کلیای هستند که طبق آنها زندگی میکنید.
For example, honesty is a principle.
برای مثال، صداقت یک اصل است.
Alright, in the next one I say, I realize suddenly that I had to take the risk.
خیلی خب، بعد میگویم، ناگهان متوجه میشوم که باید ریسک کنم.
Risk means chance right?
risk یعنی شانس درسته؟
It means you know maybe you will fail, maybe you will succeed, but you don’t know.
یعنی همانطور که میدانید شاید شکست بخورید، شاید موفق شوید، اما نمیدانید.
I say I needed to take the risk and follow my heart.
میگویم که باید ریسک میکردم و قلبم را دنبال میکردم.
Follow my heart is a good phrase.
follow my heart جملهی خوبی است.
It means to follow your deepest feeling, or follow your deepest belief.
یعنی عمیقترین احساستان را دنبال کنید، یا عمیقترین اعتقادتان را دنبال کنید.
Okay, I say finally it’s a little scary when you start to pursue your dream.
خب، میگویم وقتی شروع به تعقیب رویایتان میکنید کمی ترسناک است.
To pursue, to pursue means to follow or it means to try to get something, to try to catch something, so to follow and try to catch, that’s pursue.
to pursue یعنی دنبال کردن یا تلاش برای بهدست آوردن چیزی، تلاش برای گرفتن چیزی، پس دنبال کردن و تلاش برای گرفتن، این pursue است.
Okay, I say there are no guarantees.
خب، میگویم هیچ تضمینی وجود ندارد.
A guarantee is when someone tells you, you will succeed one hundred percent.
guarantee این است که وقتی کسی به شما بگوید شما صددرصد موفق خواهید شد.
It’s kind of like a promise, a promise to succeed.
بهنوعی شبیه قول، وعدهی موفقیت است.
But there are no guarantees when you start your own business, you might fail, right?
اما هیچ تضمینی برای شروع کار خودتان ندارید، ممکن است شکست بخورید، درسته؟
It’s not a hundred percent.
صددرصد نیست.
Okay, and I mention that, the specter of failure always hangs over you.
خب، و من اشاره میکنم که، شبح شکست همیشه بر شما سایه میافکند.
Specter means ghost, so I’m using it.
specter یعنی روح، پس من از آن استفاده میکنم.
it’s a little bit like a poetry, like image.
کمی شبیه شعر است، شبیه تمثیل.
I’m not.
من.
it’s not a direct meaning.
معنای مستقیمی نیست.
But I say the specter of failure, it means the ghost of failure.
اما من میگویم شبح شکست، یعنی روح شکست.
Okay, And I say it always hangs over you.
خب، و میگویم که همیشه بر شما سایه میافکند.
Hangs over you means follows you.
hangs over you یعنی شما را دنبال میکند.
If something hangs over you, it means it’s always above you, it’s always with you, you, it never goes away, never goes away, it’s always there.
اگر چیزی hangs over you، یعنی همیشه بالای سر شماست، همیشه با شما است، هرگز از بین نمیرود، هرگز از بین نمیرود، همیشه وجود دارد.
So if the fear of failure hangs over you, it means you’re always afraid to fail.
پس اگر ترس از شکست بر شما سایه بیفکند، یعنی شما همیشه از شکست میترسید.
It’s hanging over you.
بر شما سایه میافکند.
Okay finally, I use the.
خب بالاخره، من از.
from the title here, I say I once read that a worthy goal should both terrify and inspire you.
از عنوان اینجا استفاده میکنم، میگویم یک بار خواندم که یک هدف والا باید شما را وحشتزده کند و به شما الهام بخشد.
Worthy means good enough, honest, noble, great, something worth doing, something you should do.
worthy یعنی خوب، صادق، نجیب، عالی، کاری که ارزش انجامش را داشته باشد، کاری که باید انجام دهید.
So it has.
پس.
if something is worthy, it has the idea, that okay, it’s something you should do.
اگر چیزی شایسته باشد، این ایده را دارد که، خب، کاری است که باید انجام دهید.
If it’s not worthy, it means it’s not good enough, it’s not good enough for you to do.
اگر شایسته نیست، یعنی بهاندازهی کافی خوب نیست، آنقدر خوب نیست که انجامش دهید.
So a worthy goal is a good goal.
پس هدف شایسته هدف خوبی است.
It’s a goal you should follow, a goal you should try to get.
هدفی است که باید دنبال کنید، هدفی که باید برای رسیدن به آن تلاش کنید.
And then the word, of course a goal is something that you try to get, like you say, I will lose ten pounds this month.
و بعد واژهی goal، که البته چیزی است که سعی میکنید آن را بهدست آورید، مثلاً میگویید، من در این ماه ده پوند وزن کم میکنم.
That’s a goal.
این یک هدف است.
It’s something you plan to do.
کاری است که قصد انجام آن را دارید.
Something you want to do.
کاری که میخواهید انجام دهید.
That’s a goal.
یک هدف است.
Alright, I say that a worthy goal should terrify you.
خب، میگویم که یک هدف والا باید شما را وحشتزده کند.
To terrify means to scare you, to scare a lot.
to terrify یعنی ترساندن، خیلی ترساندن.
It’s much stronger than scare.
خیلی قویتر از scare است.
Scare is ,you know, kind of a normal word, but terrify means scare a lot, super scared, right?
میدانید، scare نوعی کلمهی عادی است، اما terrify یعنی خیلی ترساندن، فوقالعاده ترسیدن، درسته؟
So if a goal terrifies you, it makes you really really really scared, terrify, to terrify.
پس اگر هدفی شما را به وحشت بیندازد، خیلی خیلی خیلی شما را میترساند، وحشتزده کردن.
Alright, finally I, I use a phrase called asking out.
خیلی خب، بالاخره من، من از عبارتی بهنام ask out استفاده میکنم.
I say.
میگویم.
I give some examples of dreams people have.
چند نمونه از رویاهای مردم را میدهم.
Some people want a great adventure.
بعضی افراد ماجراجویی بزرگی را میخواهند.
An adventure is an exciting experience, sometimes adventure has the idea of a trip, you know, taking a journey, taking a trip.
adventure تجربهی هیجانانگیزی است، گاهی اوقات ماجراجویی ایدهی سفر را دارد، میدانید، مسافرت، سفر.
But not always, it can just be any experience that’s very exciting, maybe a little dangerous, that’s an adventure.
اما نه همیشه، میتواند هر تجربهای باشد که خیلی هیجانانگیز باشد، شاید کمی خطرناک باشد، این ماجراجویی است.
Another example I say, asking out a girl or a guy, this little phrase asking out.
مثال دیگری که میگویم، دعوت کردن یک دختر یا پسر به قرار است، این عبارت کوچک asking out.
If you use asking out with a girl or a guy or a man or a woman, then it means you ask them for a date.
اگر از asking out با دختر، پسر یا مرد یا زن استفاده کنید، به این معنی است که از آنها قرار ملاقات میخواهید.
You say, oh I like you, would you go to the restaurant with me?
میگویید، من ازت خوشم میاد، با من میای رستوران؟
Would you go to dinner with me?
دوست داری با هم برای شام بریم بیرون؟
Would you go to see a movie with me?
دوست داری با من فیلم ببینی؟
That’s to ask out.
این ask out است.
So you say oh, I want to ask out that girl, or she asked out that guy, it means ask them for a date.
پس میگویید من میخواهم اون دختر رو به قرار دعوت کنم، یا او آن پسر را به قرار دعوت کرد، یعنی از آنها قرار ملاقات خواستن.
Then I say another example, studying abroad.
بعد مثال دیگری میگویم، تحصیل در خارج از کشور.
Abroad means outside your country.
abroad یعنی خارج از کشور شما.
So if an American studies abroad, then he or she will study in Asia or South America.
پس اگر یک آمریکایی در خارج از کشور تحصیل کند، در آسیا یا آمریکای جنوبی تحصیل خواهد کرد.
So that’s abroad.
پس abroad این است.
Abroad means outside your country, your own country.
abroad یعنی خارج از کشور شما، کشور خودتان.
Then I say perhaps you hesitated, perhaps you hesitated to try your dream, because you’re terrified or scared.
بعد میگویم شاید تردید داشتید، شاید در امتحان رویایتان تردید داشته باشید، چون وحشتزدهاید یا ترسیدهاید.
To hesitate means to stop or to wait or to pause.
to hesitate یعنی توقف یا صبر یا مکث کردن.
Means you don’t do something, you wait, you know you should do it, maybe you start to do it and then you stop because you’re worried.
یعنی کاری انجام نمیدهید، منتظر میمانید، میدانید که باید انجامش دهید، شاید شروع به انجامش کنید و بعد دست میکشید چون نگران میشوید.
So that’s hesitate, the verb is hesitate, to hesitate.
پس این تردید است، فعل آن to hesitate.
The past tense hesitated.
زمان گذشته hesitated.
Alright, finally in the very last part, I say my best advice to you is to accept your fear.
خیلی خب، بالاخره در قسمت آخر، میگویم بهترین توصیهی من به شما این است که ترستان را بپذیرید.
If you accept something, it means you don’t fight against it.
اگر چیزی را قبول کنید، یعنی با آن مبارزه نمیکنید.
It means you say Okay I understand, I’m not fighting against this.
یعنی میگویید خب من درک میکنم، با آن مبارزه نمیکنم.
So if you’re afraid, you can try to fight against it.
پس اگر میترسید، میتوانید سعی کنید با آن مبارزه کنید.
You say no no no, I’m not afraid, I’m not afraid.
میگویید نه نه نه، من نمیترسم، نمیترسم.
Or you can try to run away, you can try to avoid your fear.
یا میتوانید سعی کنید فرار کنید، میتوانید سعی کنید از ترستان جلوگیری کنید.
But you can also accept it.
اما همچنین میتوانید آن را بپذیرید.
It just means, you say yes, I am afraid.
فقط یعنی، شما میگویید بله، من میترسم.
You don’t fight against it.
با آن نمیجنگید.
You don’t say it’s not true.
نمیگویید درست نیست.
You say yes, this is true and it’s okay.
میگویید بله، درست است و اشکالی ندارد.
That’s accept, to accept something.
این accept است، قبول کردن چیزی.
It’s just to say, this is okay.
فقط باید گفت، اشکالی ندارد.
Alright, so I say you should accept your fear.
خب، پس میگویم شما باید ترستان را بپذیرید.
Don’t fight it and don’t deny it.
با آن نجنگید و آن را انکار نکنید.
You have it, it’s okay.
شما ترس را دارید، اشکالی ندارد.
I say accept your fear, but don’t give up.
میگویم ترستان را بپذیرید اما تسلیم نشوید.
To give up is to quit, so give up.
to give up یعنی ترک، منصرف شدن.
You say I.
میگویید من.
uh, the past tense is gave up.
زمان گذشتهاش gave up است.
You say I gave up, it means you stop trying, you quit.
میگویید من تسلیم شدم، یعنی دیگر دست از تلاش برمیدارید، وِل میکنید.
I gave up on that job.
من از آن کار منصرف شدم.
I quit that job.
آن کار را ترک کردم.
I stop trying at that job.
دیگر در آن کار تلاش نمیکنم.
So you.
پس شما.
it’s a common phrase, a common thing to say.
این عبارتی معمولی و رایج برای گفتن است.
Don’t give up means don’t stop, don’t quit, you can do it.
don’t give up یعنی متوقف نشو، ترک نکن، میتوانی این کار را انجام دهی.
And finally, in the last sentence, the last vocabulary word for today, antidote.
و سرانجام، در آخرین جمله، آخرین واژهی واژگان امروز، antidote.
I say the best antidote to fear is action.
میگویم بهترین پادزهر برای ترس عمل است.
An antidote is a cure.
antidote یک درمان است.
It’s kind of like medicine, medicine for poison.
بهنوعی مانند دارو است، دارویی برای سم.
So if a snake bites you, a cobra or a rattlesnake, a poisonous snake, something bites you, ooh you’re going to die.
پس اگر مار شما را نیش بزند، مار کبری، مار زنگی یا مار سمی، چیزی شما را گاز بگیرد، اوه شما خواهید مرد.
The doctor will give you an antidote.
دکتر به شما پادزهر میدهد.
An antidote is medicine for poison.
پادزهر داروی سم است.
So in this case, the poison is fear.
پس در این حالت، سم ترس است.
You are afraid.
شما ترسیدهاید.
You’re terrified.
وحشت کردهاید.
So the medicine for fear is action.
پس دارو برای ترس عمل است.
The best antidote for fear is action.
بهترین پادزهر برای ترس عمل است.
Alright, so that’s antidote.
خیلی خب، پس پادزهر است.
Antidote is kind of a medicine, or a cure for something poisonous, for something bad.
پادزهر نوعی دارو یا درمان برای چیز سمی یا بد است.
That’s it for today’s vocabulary podcast.
این تمام پادکست واژگان امروز است.
Okay, I’ll see you next time.
خب، دفعهی بعد میبینمتان.
Good luck and finally, don’t forget the forums, write in the forums.
موفق باشید و در آخر، انجمنها را فراموش نکنید، در انجمنها بنویسید.
Okay, see you next time.
خب، دفعهی بعد میبینمتان.
Bye-bye
بای-بای.
بخش سوم – درس تفسیر
Okay, welcome to the commentary mini-story for the Worthy Goals article.
خب، به داستان کوتاه تفسیر مقالهی اهداف والا خوش آمدید.
This time I’m going to do something a little different.
این بار قصد دارم کاری کمی متفاوت انجام دهم.
I’m going to tell a little short story, using some of the new vocabulary.
قصد دارم با استفاده از بعضی واژگان جدید، داستان کوتاهی تعریف کنم.
When I tell the story, l’m gonna ask a lot of questions.
وقتی داستان را بگویم، سؤالات زیادی خواهم پرسید.
Try to answer the questions quickly and answer before I answer them.
سعی کنید سریع به سؤالات پاسخ دهید، قبل از اینکه من به آنها پاسخ دهم.
This will help you to remember the new vocabulary and phrases.
این به شما کمک میکند واژگان و عبارات جدید را بهخاطر بسپارید.
Ok!
خیلی خب!
Once, there was a miserable guy named A.J.
روزی، مرد بدبختی بود بهنام اِیجی.
He was stuck in a miserable job, but he made a lot of money.
او در یک کار فلاکتبار گیر کرده بود، اما درآمد زیادی داشت.
The job was degrading, because he had an oppressive boss.
شغلش تحقیرآمیز بود، چون رئیس ظالمی داشت.
A.J had no autonomy.
اِیجی خودمختاری نداشت.
He had to ask for permission to do anything.
او مجبور بود برای هر چیزی اجازه بگیرد.
One day, A.J decided he was sick of the drab and sterile office.
روزی، اِیجی تصمیم گرفت که دیگر حالش از دفتر بیرنگورو و بیبار بههم میخورد.
He yelled at his boss, “take this job and shove it.
او سر رئیسش فریاد زد، «این کار رو بردار و بکوب تو سرت.
I quit!
من استعفا میدم!
A.J decided to travel the world on a quest for fun and adventure.
اِیجی تصمیم گرفت برای جستوجوی تفریح و ماجراجویی به دنیا سفر کند.
He never hesitated.
هرگز شک نکرد.
He bought a plane ticket to India and left the miserable job forever.
بلیت هواپیمایی به هند خرید و کار فلاکتبار را برای همیشه ترک کرد.
Now, he’s not miserable any more.
حالا دیگر بدبخت نیست.
Okay, one more time.
خب، یک بار دیگر.
Let’s do it again.
بیایید دوباره انجامش دهیم.
Once, there was a miserable guy named A.J.
روزی، مرد بدبختی بود بهنام اِیجی.
What kind of guy was A.J?
اِیجی چه نوع مردی بود؟
Was he happy?
آیا خوشحال بود؟
No.
نه.
Was he sad and terrible and he felt horrible?
آیا غمگین و افتضاح بود و احساس وحشتناکی داشت؟
Yes, he was miserable.
بله، او بدبخت بود.
He was stuck in a miserable job.
در یک کار فلاکتبار گیر کرده بود.
Was it a good job?
کار خوبی بود؟
No.
نه.
Was it a fun job?
کار سرگرمکنندهای بود؟
No.
نه.
Was it an interesting job?
کار جالبی بود؟
No, it was a miserable job.
نه، کار فلاکتباری بود.
He made a lot of money at this miserable job, but the job was degrading, because he had an oppressive boss.
او در این کار فلاکتبار درآمد زیادی داشت، اما کار تحقیرآمیزی بود، چون رئیس ظالمی داشت.
Was the job fun?
کار شادی بود؟
No, it was not.
نه، نبود.
Did he feel good at the job?
آیا در کار احساس خوبی داشت؟
No.
نه.
Why not?
چرا نه؟
Because it was a degrading job.
چون کار تحقیرآمیزی بود.
Did he have a good time at his degrading job?
آیا در کار تحقیرآمیزش اوقات خوبی داشت؟
No, he did not.
نه، نداشت.
He felt weak and powerless, because it was a degrading job.
احساس ضعف و ناتوانی میکرد، چون کار تحقیرآمیزی بود.
And his boss was oppressive.
و رئیسش ظالم بود.
Was his boss kind to him?
آیا رئیسش با او مهربان بود؟
No.
نه.
Did his boss make him feel powerful?
آیا رئیسش احساس قدرت را در او ایجاد میکرد؟
No, his boss made him feel weak.
نه، رئیسش باعث میشد احساس ضعف کند.
His boss was oppressive.
رئیسش ظالم بود.
His boss pushed him down.
رئیسش او را به پایین هل میداد.
He was an oppressive boss.
رئیس ظالمی بود.
A.J had no autonomy.
اِیجی خودمختاری نداشت.
He had to ask for permission to do anything.
او مجبور بود برای هر چیزی اجازه بگیرد.
So did A.J have to ask for permission to do anything?
پس آیا اِیجی مجبور بود برای انجام هر کاری اجازه بگیرد؟
Or did he have autonomy?
یا خودمختاری داشت؟
He had to ask permission, of course.
البته که باید اجازه میگرفت.
He did not have autonomy.
خودمختاری نداشت.
Did A.J have the independence at his job?
آیا اِیجی در کارش استقلال داشت؟
No, he did not.
نه، نداشت.
He did not have autonomy.
خودمختاری نداشت.
He had no independence.
استقلال نداشت.
Could A.J make decisions by himself at his job?
آیا اِیجی میتوانست در کارش تصمیم بگیرد؟
No, he could not.
نه، نمیتوانست.
He had no autonomy.
خودمختاری نداشت.
He had to ask his boss first.
اول باید از رئیسش میپرسید.
Okay, one day, A.J decided he was sick of the drab and sterile office.
خب، روزی، اِیجی تصمیم گرفت که دیگر حالش از دفتر بیرنگورو و بیبار بههم میخورد.
Was the office a nice office?
آیا دفترِ خوبی بود؟
No, it was not.
نه، نبود.
Did it have a lot of colors and art?
آیا رنگها و آثار هنری زیادی داشت؟
No, it did not.
نه، نداشت.
Did the office have a lot of life?
آیا دفتر شورونشاط زیادی داشت؟
Did it have emotion and feeling?
آیا هیجان و احساس داشت؟
No, it did not.
نه، نداشت.
The office was gray.
دفتر خاکستری بود.
The office had no color.
دفتر رنگی نداشت.
It’s just grays and tans and whites.
فقط خاکستری و برنزه و سفید است.
It was a drab office, a sterile office.
دفتر بیروح و بیباری بود.
So A.J yelled at his boss finally, “take this job and shove it”.
پس سرانجام، اِیجی سر رئیسش فریاد زد، «این کار رو بردار و بکوب تو سرت».
Did A.J want his job anymore?
آیا اِیجی هنوز شغلش را میخواست؟
No, he did not.
نه، نمیخواست.
Did A.J want to stay at his job forever?
آیا اِیجی میخواست برای همیشه در شغلش بماند؟
No, he did not.
نه، نمیخواست.
So, what did he do?
پس، چهکار کرد؟
He quit his job.
کارش را ترک کرد.
He told his boss, “take this job and shove it”.
به رئیسش گفت، «این کار رو بردار و بکوب تو سرت».
That means, I don’t want this job anymore.
یعنی دیگر این کار را نمیخواهم.
It’s very rude.
خیلی بیادبانه است.
Okay, did A.J talk quietly to his boss?
خب، آیا اِیجی آرام با رئیسش صحبت کرد؟
No, he was rude and angry and he yelled at his boss, “take this job and shove it”.
نه، او بیادب و عصبانی بود و سر رئیسش فریاد زد، «این کار رو بردار و بکوب تو سرت».
A.J decided to travel the world on a quest for fun and adventure.
اِیجی تصمیم گرفت برای جستوجوی تفریح و ماجراجویی به دنیا سفر کند.
Did A.J go on a quest for money?
آیا اِیجی بهدنبال پول رفت؟
No, of course not.
نه، البته که نه.
Did A.J go on a quest for women?
آیا اِیجی بهدنبال زنان رفت؟
No, he did not.
نه، نرفت.
What did A.J go on a quest for?
اِیجی بهدنبال چه رفت؟
What was he searching for?
دنبال چه میگشت؟
A.J went on a quest for fun and adventure.
اِیجی بهدنبال تفریح و ماجراجویی بود.
This was his quest.
این تلاش او بود.
This was his search, his journey.
این جستوجو و سفر او بود.
Did A.J hesitate?
آیا اِیجی تردید کرد؟
Did he wait to do this?
آیا منتظر ماند تا این کار را انجام دهد؟
No, he did not.
نه، نماند.
A.J did not hesitate.
اِیجی تردید نکرد.
He never hesitated.
هرگز شک نکرد.
He went quickly.
سریع رفت.
He went immediately.
بلافاصله رفت.
He never hesitated.
هرگز شک نکرد.
He bought a plane ticket to India immediately, right away.
بلافاصله بلیت هواپیمایی به هند خرید.
And he left the miserable job forever.
و کار فلاکتبار را برای همیشه ترک کرد.
Did he leave a good job?
آیا کار خوبی را ترک کرد؟
No he did not.
نه، این کار را نکرد.
Did he leave an interesting and fun job?
آیا کار جالب و سرگرمکنندهای را ترک کرد؟
Of course not.
البته که نه.
He left a miserable, terrible, sad, depressing, boring job.
او کاری فلاکتبار، افتضاح، غمگین، افسرده و کسلکننده را ترک کرد.
It was a miserable job.
کار فلاکتباری بود.
Now, A.J’s not miserable anymore.
حالا، اِیجی دیگر بدبخت نیست.
Now he’s happy.
حالا خوشحال است.
Now he’s excited.
حالا هیجانزده است.
He’s teaching English on the internet to great, wonderful members of Effortless English.
او در اینترنت، به اعضای عالی و فوقالعادهی انگلیسی بدون تلاش، انگلیسی یاد میدهد.
He’s not miserable anymore.
دیگر بدبخت نیست.
Okay, that’s today’s mini-story.
خب، این تمام داستان کوتاه امروز است.
Please listen to this mini-story podcast a few times.
لطفاً چند بار به این پادکست داستان کوتاه گوش دهید.
Try to listen to it, I suggest, five, six, ten times.
پیشنهاد میکنم سعی کنید پنج، شش یا ده بار به آن گوش دهید.
The repetition will help you.
تکرار به شما کمک خواهد کرد.
You may think you know the words the first time, or the second time.
ممکن است بار اول یا دوم فکر کنید واژهها را میدانید.
Of course that’s okay.
البته که اشکالی ندارد.
But the more you listen, the more the vocabulary and the grammar will sink into your brain.
اما هرچه بیشتر گوش دهید، واژگان و دستور زبان بیشتر در مغزتان فرو خواهد رفت.
It will become more automatic.
خودکارتر خواهد شد.
That’s why repetition is important, especially repetition in different situations.
به همین دلیل تکرار مهم است، بهخصوص تکرار در شرایط مختلف.
So listen to the original article many times.
پس چندین بار به مقالهی اصلی گوش دهید.
Then listen to the vocabulary explanations many times.
بعد چندین بار به توضیحات واژگان گوش دهید.
Finally, listen to this mini-story, this commentary mini-story many times.
سرانجام، این داستان کوتاه، این داستان کوتاه تفسیری را چندین بار گوش دهید.
If you do this, you will hear this words and phrases in a lot of different situations.
اگر این کار را انجام دهید، این واژهها و عبارات را در موقعیتهای مختلف زیادی خواهید شنید.
That will help you learn the vocabulary and the grammar automatically, effortlessly, without trying too hard.
این به شما کمک میکند واژگان و دستور زبان را بهصورت خودکار و بدون تلاش و بدون زحمت زیاد یاد بگیرید.
And hopefully in the future, if you do this, you will start to use this vocabulary automatically, without trying.
و امیدوارم در آینده، اگر این کار را انجام دهید، بدون تلاش و بهطور خودکار شروع به استفاده از این واژگان نخواهید کرد.
Okay, so please listen to each part of this lesson, the article, read the learning guide of course, the vocabulary podcast and now this podcast.
خیلی خب، پس لطفاً به هر قسمت از این درس و مقاله، پادکست واژگان و حالا هم این پادکست گوش دهید، راهنمای یادگیری را هم البته بخوانید.
Listen to all of them many different times.
چندین بار مختلف به همهی آنها گوش دهید.
And your final homework, and please do this, your final homework after you listen to all of this, go to the forums page and write a short essay, maybe 3 paragraphs, 2 paragraphs about this topic.
و لطفاً این کار را انجام دهید، تکالیف نهایی شما بعد از گوش دادن به همهی اینها، به صفحهی انجمن بروید و انشای کوتاهی، ۲ یا ۳ پاراگراف دربارهی این موضوع بنویسید.
The topic of worthy goals, the topic of bad jobs and good jobs, whatever.
موضوع اهداف والا، موضوع مشاغل بد و مشاغل خوب، هرچه باشد.
But try to use some of the new vocabulary.
اما سعی کنید از بعضی از واژگان جدید استفاده کنید.
When you write your forum, it’s important, try to use some of this new vocabulary.
هنگام نوشتن، مهم است که سعی کنید از بعضی از این واژگان جدید استفاده کنید.
That’s how you will learn it really well and get it to stick in your brain.
اینگونه آن را بهخوبی یاد خواهید گرفت و باعث میشود در مغز شما جا بیفتد.
Okay, See you next time.
خب، دفعهی بعد میبینمتان.
Bye-bye.
بای-بای.