پایهی انگلیسی بدون تلاش
فصل ۱۹. سفر جهانی ما
بخش اول – سفر جهانی ما
A cat with an incurable kind of cancer.
گربهای با نوعی سرطان غیرقابل درمان.
A job that is always tenuous.
شغلی که همیشه ناچیز است.
Human relationships that are fragile, unpredictable, and sometimes tumultuous.
روابط انسانیای که شکننده، غیرقابل پیشبینی و بعضاً پرفرازونشیب هستند.
My own body, seemingly healthy- but still subject to disease, fatigue, and aging.
بدن خودم، بهظاهر سالم- اما همچنان در معرض بیماری، خستگی و پیری است.
Life is unpredictable.
زندگی غیرقابل پیشبینی است.
However much we think we have a handle on it, the truth is we never really know what’s to come.
هر چقدر فکر کنیم که از پس آن برمیآییم، واقعیت این است که هرگز واقعاً نمیدانیم چه خواهد شد.
Everything can change in an instant.
همهچیز میتواند در یک لحظه تغییر کند.
This is a tough truth to accept, for though we know intellectually that all things in life are impermanent, we often don’t feel it instinctively.
این حقیقت سختی برای پذیرش است، چون اگرچه ما از نظر فکری میدانیم که همهچیز در زندگی ناپایدار است، اما غالباً آن را احساس نمیکنیم.
We persist in our attempts to control life.
ما در تلاش برای کنترل زندگی پافشاری میکنیم.
We imagine that we can predict and manipulate future events.
تصور میکنیم که میتوانیم وقایع آینده را پیشبینی و دستکاری کنیم.
We imagine that we control, or at least have a strong influence on, external events.
تصور میکنیم که رویدادهای خارجی را کنترل میکنیم، یا حداقل تأثیر زیادی روی آنها داریم.
But this is not really the case.
اما در حقیقت اینطور نیست.
In fact, all that worry, manipulation, and attempted control is mostly wasted energy.
در حقیقت، تمام نگرانیها، دستکاریها و تلاش برای کنترل، اساساً انرژی اتلافشده است.
We are not the masters of the external world.
ما صاحب جهان خارج نیستیم.
We cannot predict the future.
نمیتوانیم آینده را پیشبینی کنیم.
Our best laid plans are always subject to catastrophic failure.
بهترین برنامههای ما همیشه منوط به شکست فاجعهبار است.
There is no security to be found in the outside world.
در دنیای خارج هیچ امنیتی وجود ندارد.
There is no secure job, or relationship, or situation of any kind.
هیچ شغل، رابطه یا موقعیتی از هر نوع امن وجود ندارد.
Everything changes.
همهچیز تغییر میکند.
We can, conceivably, lose them all in the blink of an eye.
میتوان تصور کرد که ممکن است همهی آنها را در یک چشم بههم زدن از دست بدهیم.
Where then is true security to be found?
پس امنیت واقعی از کجا یافت میشود؟
Certainly not in the external world, but rather, internally.
مطمئناً نه در دنیای خارجی، بلکه درونی.
“Trust yourself to react appropriately when catastrophe happens.
«به خودتان اعتماد کنید که در هنگام وقوع فاجعه واکنش مناسب نشان دهید.
Failure of nerve is really failure to trust yourself.
سرخوردگی واقعاً عدم اعتماد به خود است».
” — Alan Watts
آلن واتس
This is the only true security- the security of trusting yourself, the security of flexibility and adaptability, the security of spiritual and emotional self-reliance.
این تنها امنیت واقعی است- امنیت اعتماد به خود، امنیت انعطافپذیری و سازگاری، امنیت اتکا به نفس معنوی و عاطفی.
Rather than obsess over external events, we better serve ourselves by obsessing over our inner resources.
بهجای اینکه فکرمان مشغول وقایع خارجی باشد، بهتر است با مشغول کردن فکرمان به منابع درونیمان به خودمان خدمت کنیم.
Our security and happiness come from our inner peace, our ability to accept any situation, adapt to it, use it, learn from it, and, perhaps, overcome it.
امنیت و خوشبختی ما ناشی از آرامش درونی، توانایی پذیرش هر شرایطی، سازگاری با آن، استفاده از آن، یادگیری از آن و شاید غلبه بر آن است.
The more we do this, the more confident we grow and, in time, we develop a true sense of security in our lives.
هرچه بیشتر این کار را انجام دهیم، اعتماد بهنفس بالاتری پیدا میکنیم و بهمرور احساس امنیت واقعی را در زندگیمان ایجاد میکنیم.
one that is completely independent of external circumstances.
احساس امنیتی کاملاً مستقل از شرایط خارجی.
Practically, this implies that our task is to seek out new experiences and build our capacity to adapt to them.
عملاً، به این معنی است که وظیفهی ما جستجوی تجربیات جدید و ایجاد ظرفیت سازگاری با آنهاست.
This is the reason I think of travel as a potentially spiritual practice.
بههمین دلیل است که من به سفر بهعنوان یک تمرین بالقوهی معنوی فکر میکنم.
Travel, especially long, challenging journeys expands our ability to accept and adapt to the unexpected and the unknown.
سفر، بهویژه سفرهای طولانی و پرچالش، توانایی ما را در پذیرش و سازگاری با موارد غیرمنتظره و ناشناخته گسترش میدهد.
This kind of travel is a concentrated training exercise in impermanence and change.
این نوع سفر یک تمرین تربیتی متمرکز در ناپایداری و تغییر است.
Joseph Campbell, the famed mythologist, identified the common thread running through the mythological journeys found in most cultures.
جوزف کمبل، اساطیرشناس مشهور، رشتهی مشترکی را که در سفرهای اسطورهای یافتشده در بیشتر فرهنگها وجود دارد، شناسایی کرد.
He noted that while these stories are always presented as external journeys, they are in fact symbolic of the inner journey we must all make.
او اشاره کرد که گرچه این داستانها همیشه بهعنوان سفرهای بیرونی ارائه میشوند، اما درواقع نمادی از سفر درونی است که همهی ما باید انجام دهیم.
In the end, we must all leave home, the safe and comfortable.
در پایان، همهی ما باید خانهی امن و راحت را ترک کنیم.
We must all face life-changing challenges, we must all face loss, and we must all arrive at our own understanding of impermanence, and our own wisdom.
همهی ما باید با چالشهای تغییردهندهی زندگی روبرو شویم، همه باید با ضرر روبرو شویم و همه باید به درک خود از ناپایداری و خرد خود برسیم.
This is the universal journey.
این سفر جهانی است.
بخش دوم – درسنامه واژگان
OK effortless English members welcome to the vocabulary explanation section of the Our Universal Journey article.
اعضای انگلیسی بدون تلاش، به بخش توضیحات واژگان مقالهی سفر جهانی ما خوش آمدید.
Let’s get started with the vocabulary.
بیایید با واژگان شروع کنیم.
Near the beginning, you hear the word tenuous.
نزدیک به شروع، کلمهی tenuous را میشنوید.
Actually, there’s a couple of sentences here that have several words.
در واقع، در اینجا چند جمله وجود دارد که چندین واژه دارند.
I say a job that is always tenuous, human relationships that are fragile, unpredictable and sometimes tumultuous.
من میگویم که شغلِ همیشه ناپایدار، روابط انسانی شکننده، غیرقابل پیشبینی و گاهی پرتلاطم.
Alright tenuous, first of all, means it’s something that’s uncertain, something that could easily change, that you could lose it very easily.
خب، tenuous، اول از همه، بهمعنی چیز غیرقطعی است، چیزی که بهراحتی میتواند تغییر کند، که میتوانید آن را خیلی راحت از دست بدهید.
So, if I say my job is very tenuous it means oh I don’t have much security.
پس، اگر بگویم کار من خیلی ناپایدار است، یعنی من امنیت زیادی ندارم.
I could easily lose my job.
ممکن است کارم را از دست بدهم.
I could lose it very quickly.
میتوانم خیلی زود آن را از دست بدهم.
Tumultuous has the idea of being very.
Tumultuous ایدهی.
full of conflict, full of emotion, changing all the time.
پر از تعارض، پر از احساسات و تغییر همیشگی را دارد.
Sometimes, we might describe the ocean as a tumultuous sea, a tumultuous ocean means there’s big waves, there’s a storm.
گاهیاوقات، ممکن است ما اقیانوس را tumultuous توصیف کنیم، یک اقیانوس پرتلاطم بهمعنای وجود امواج بزرگ است، توفان وجود دارد.
We describe a relationship as tumultuous.
ما رابطهای را tumultuous توصیف میکنیم.
It means that the people are always fighting and arguing and it’s always changing, so it’s tumultuous.
یعنی افراد همیشه در حال دعوا و مشاجره هستند و همیشه در حال تغییر است، پس آشفته است.
Alright, now you see the word fatigue in the next sentence.
خیلی خب، حالا واژهی fatigue را در جملهی بعدی میبینید.
I say that my body is subject to disease fatigue and aging.
میگویم بدن من در معرض خستگیِ بیماری و پیری است.
Fatigue means basically tiredness.
fatigue در واقع بهمعنای خستگی است.
It means being tired over a long period of time.
بهمعنای خستگی طولانیمدت است.
So it’s not just, you know, you do some hard work and then you’re tired.
پس فقط اینطور نیست که، میدانید، کارهای سختی انجام دهید و بعد خسته شوید.
It’s actually over several days or maybe months or even years.
در واقع در طول بیش از چند روز یا شاید ماهها یا حتی سالهاست.
If you’re always tired we say you have fatigue or, the adjective, you say you are fatigued with an ed on the end there.
اگر همیشه خسته هستید، میگوییم fatigue دارید، یا شکل صفت آن، میگویید fatigued شدهاید و در انتهای آن ed میگذارید.
Alright, next phrase, I have a handle on it.
خیلی خب، عبارت بعدی، I have a handle on it.
In the sentence I say: however much we think we have a handle on it, the truth is we really never know what’s to come in life.
در آن جمله میگویم: هر چقدر فکر کنیم که از پس آن برمیآییم، واقعیت این است که هرگز واقعاً نمیدانیم چه اتفاقی در زندگی میافتد.
OK, so if we think we have a handle on it.
خب، پس اگر فکر کنیم از پس آن برمیآییم.
to have a handle on something means to be in control of it, to have control over that.
have a handle on something بهمعنای کنترل آن چیز است، کنترل آن را بهدست داریم.
So if you have a handle on life, it means you have control over your life.
پس اگر از پس زندگی برمیآیید، بهاین معنی است که بر زندگیتان کنترل دارید.
You basically are successful at it.
اصولاً در آن موفق هستید.
If you don’t have a handle on something, it means you don’t understand it, you can’t control it or you’re not successful, something like that.
اگر از پس آن برنمیآیید، بهاین معنی است که آن را نمیفهمید، نمیتوانید آن را کنترل کنید یا موفق نیستید، و اینجور چیزها.
Alright, in this.
خیلی خب، در این.
you see a couple times in this article the word impermanent.
دو بار در این مقاله واژهی impermanent را میبینید.
And impermanent is the opposite of permanent.
و impermanent مخالف permanent است.
Permanent means something never changes.
permanent یعنی چیزی هرگز تغییر نمیکند.
It’s always true, it’s always there.
همیشه درست است، همیشه وجود دارد.
If you talk about a permanent relationship, it means you’re always together.
اگر در مورد رابطهای دائمی صحبت میکنید، یعنی همیشه با هم هستید.
Impermanent means quite the opposite.
impermanent یعنی کاملاً برعکس.
It means something changes all the time.
یعنی چیزی دائماً تغییر میکند.
It’s never the same.
هرگز مثل هم نیست.
So life… this is kind of a definitely a Buddhist idea, impermanent life is implement, it means things always change, nothing stays the same.
پس زندگی… این نوعی ایدهی بودایی است، زندگی ناپایدار اجرا میشود، یعنی چیزها همیشه تغییر میکنند، هیچ چیز ثابت نمیماند.
Alright, in the next sentence, I use the verb persist.
خیلی خب، در جملهی بعدی، از فعل persist استفاده میکنم.
We persist in our attempts to control life.
ما در تلاش برای کنترل زندگی پافشاری میکنیم.
To persist is to keep trying.
to persist یعنی همچنان تلاش کردن.
It means to continue to try to do something.
یعنی مدام تلاش کردن برای انجام کاری.
It means you do not quit, you do not give up.
یعنی رها نمیکنید، تسلیم نمیشوید.
Usually, it’s a pretty positive word actually.
در واقع معمولاً واژهی کاملاً مثبتی است.
The verb is to persist.
شکل فعل آن to persist است.
So we persist in our attempts to control life.
پس ما در تلاش برای کنترل زندگی پافشاری میکنیم.
Means we keep trying to control life.
یعنی ما مدام سعی در کنترل زندگی داریم.
We keep trying again and again.
ما دوباره و دوباره تلاش میکنیم.
We never stop trying to control life.
هرگز تلاش برای کنترل زندگی را متوقف نمیکنیم.
And in the same part of that sentence, I you will see the verb manipulate.
و در همان قسمت از آن جمله، فعل manipulate را میبینید.
I say we imagine that we can predict and manipulate future events.
میگویم تصور میکنیم که میتوانیم وقایع آینده را پیشبینی و دستکاری کنیم.
To manipulate, uh, it’s a little more of a negative word usually.
to manipulate، معمولاً واژهای منفی است.
Manipulate means to try to control or affect or influence something.
manipulate یعنی تلاش برای کنترل یا تأثیرگذاری بر چیزی.
You can manipulate a person for example.
میتوانید مثلاً شخصی را گول بزنید.
You try to get them to do what you want them to do.
سعی میکنید آنها را وادار کنید آنچه را که میخواهید انجام دهند.
In that kind of situation, manipulate usually has a little bit of a negative meaning.
در چنین شرایطی، manipulate معمولاً کمی معنای منفی دارد.
It means maybe you’re lying or you’re doing something that’s not totally good or honest to change somebody, to make them do something.
بهاین معنی است که ممکن است دروغ بگویید یا کاری را انجام دهید که کاملاً خوب یا صادقانه نیست که کسی را تغییر دهید، باعث شوید که کاری را انجام دهد.
So when we say, oh he manipulated me.
پس وقتی میگوییم، او من را گول زد.
It usually has a negative idea, that he lied to you so you would do something.
معمولاً ایدهی منفیای دارد که یعنی او به شما دروغ گفتهاست تا شما کاری را انجام دهید.
OK, but in this case, it’s more of a neutral, because we’re not talking about a person.
خب، اما این مورد بیشتر بیطرف است، چون ما در مورد شخصی صحبت نمیکنیم.
We’re talking about manipulating events in the future and manipulating our own lives, and it has a neutral idea.
ما در مورد دستکاری وقایع در آینده و دستکاری زندگی خودمان صحبت میکنیم، و این ایدهی خنثیای است.
But if you use it to manipulate another person, control another person, it’s negative.
اما اگر از آن برای دستکاری شخص دیگری استفاده کنی ، شخص دیگری را کنترل کنید، منفی است.
Alright, catastrophic occurs in the next paragraph.
خب، catastrophic در پاراگراف بعدی میآید.
I say our best laid plans, means, just, that just means our best plans, are always subject to, can always have, catastrophic failure.
من میگویم بهترین برنامهریزیهای ما، یعنی، فقط، این فقط یعنی بهترین برنامههای ما همیشه در معرض شکست فاجعهبار هستند، همیشه میتوانند باشند.
And then later on in the same article, a couple paragraphs later, you see the noun, catastrophe.
و بعداً در همان مقاله، چند پاراگراف بعد، شکل اسم آن را میبینید، catastrophe.
As the Alan Watts quotes.
همانطور که آلن واتس نقل میکند.
He says to trust yourself to react appropriately when catastrophe happens.
میگوید که به خودتان اعتماد کنید تا در هنگام وقوع فاجعه واکنش مناسب نشان دهید.
The noun catastrophe means a total huge big failure.
catastrophe بهصورت اسم بهمعنای شکست بزرگ عظیم است.
Catastrophe means a disaster, right?
catastrophe یعنی فاجعه، درسته؟
Everything goes wrong, everything fails, everything falls apart, everything is destroyed.
همه چیز اشتباه پیش میرود، همه چیز شکست میخورد، همه چیز از هم میپاشد، همه چیز از بین میرود.
That’s a catastrophe.
این فاجعه است.
So the adjective is catastrophic.
پس شکل صفت آن catastrophic است.
Catastrophic failure means a total failure, a disastrous failure.
شکست فاجعهبار یعنی شکست کامل، شکست فجیع.
It means everything fails and falls apart and it’s horrible.
یعنی همه چیز شکست میخورد و از هم میپاشد و وحشتناک است.
So I’m saying that even if we have great plans, they can always have a catastrophic failure, totally fail.
پس من میگویم که حتی اگر برنامههای عالیای داشته باشیم، همیشه میتوانند شکست فاجعهبار بهوجود بیاورند، کاملاً شکست بخورید.
Alright, in that same Alan Watts quote, he uses the phrase failure of nerve.
خب، در همان نقل قول آلن واتس، او از عبارت failure of nerve استفاده میکند.
Failure of nerve is really failure to trust yourself.
سرخوردگی واقعاً عدم اعتماد به خود است.
Nerve has a few meanings, but in this case, nerve means courage.
nerve چند معنی دارد، اما در این مورد، nerve بهمعنای شجاعت است.
It means lack of fear, no fear.
بهمعنای عدم ترس، بدون ترس است.
So failure of nerve means you’re afraid.
پس failure of nerve یعنی ترسیدهاید.
If you have a failure of nerve, it means you’re afraid and you don’t do something you should do.
اگر سرخورده هستید، یعنی میترسید و کاری را که باید انجام دهید، انجام نمیدهید.
So he’s saying that if you’re afraid, if you’re afraid to do what you need to do, the real problem is you don’t trust yourself.
پس او میگوید اگر میترسید، اگر از انجام کاری که باید انجام دهید میترسید ، مشکل اصلی این است که به خودتان اعتماد ندارید.
That fear comes from not trusting yourself and if you want to be strong and courageous and have a good life, you need to trust yourself and not worry about the outside world and outside problems..
این ترس ناشی از عدم اعتماد به خود است و اگر می خواهید قوی و شجاع باشید و زندگی خوبی داشته باشید، باید به خودتان اعتماد کنید و نگران دنیای خارج و مشکلات بیرونی نباشید.
If you trust yourself, you can handle anything.
اگر به خودتان اعتماد کنید، از پس هر کاری برمیآیید.
Okay, we see the verb obsess in this article a few times, to obsess.
خیلی خب، فعل obsess را در این مقاله چند بار مشاهده میبینیم، to obsess.
Obsess is usually used with either over or about.
obsess معمولاً یا با over یا about استفاده میشود.
You obsess over something or you obsess about something.
برای چیزی وسواس دارید یا در مورد چیزی وسواس میورزید.
And to obsess means to think about something again and again and again and again.
to obsess یعنی بارها و بارها و بارها و بارها به چیزی فکر کنیم.
In fact, you only think about this topic or this subject.
در واقع، شما فقط به این موضوع یا این مطلب فکر میکنید.
So if you obsess over external events, it means you’re always thinking about what’s happening in the outside world and that’s all you think about.
پس اگر دربارهی اتفاقات بیرونی وسواس دارید، یعنی همیشه به آنچه در دنیای خارج اتفاق میافتد فکر میکنید و این تمام چیزی است که شما دربارهاش فکر میکنید.
You never think about inside yourself.
هرگز به درون خودتان فکر نمیکنید.
**So to obsess over means to think about something, it often has the idea of too much.
پس وسواس داشتن یعنی فکر کردن در مورد چیزی، غالباً ایدهی خیلی زیاد را بههمراه دارد.
You just keep thinking about the same thing again again again and, you know, probably too much.
شما دوباره و دوباره به همان چیز فکر میکنید و، میدانید، احتمالاً زیادی به آن فکر میکنید.
Alright, you see the, in the next page, the second page of the learning guide at the top, the verb overcome.
خیلی خب، در صفحهی بعدی، صفحهی دوم راهنمای یادگیری در بالا، فعل overcome را میبینید.
Maybe you can overcome your problems..
شاید بتوانید بر مشکلات خود غلبه کنید.
To overcome means to solve a problem or to beat an opponent or someone who’s trying to.
overcome یعنی حل مسئله یا شکست دادن حریف یا کسی که سعی در.
an enemy.
دشمن.
If you beat them, if you win against them, you overcome them.
اگر آنها را شکست دهید، اگر در برابر آنها پیروز شوید، بر آنها غلبه میکنید.
If you have a big big problem and you finally solve it, then you overcome the problem, means you go past it and no longer is bothering you.
اگر یک مشکل بزرگِ بزرگ دارید و سرانجام آن را حل میکنید، پس بر مشکل غلبه میکنید، یعنی از آن عبور میکنید و دیگر شما را آزار نمیدهد.
Alright, in the next paragraph, we see the verb imply, to imply.
خیلی خب، در پاراگراف بعدی، فعل imply را میبینیم، to imply.
In the sentence, it says practically this implies that our task is to seek out new experiences.
در جمله میگوید: عملاً این نشان میدهد که وظیفهی ما جستجوی تجربیات جدید است.
Ok, to imply means to suggest.
خب، imply یعنی پیشنهاد دادن.
So this suggests.
پس این پیشنهاد میدهد.
this information suggests to us, it tells us indirectly, not directly but indirectly not directly, it suggests that we should seek out new experiences.
این اطلاعات به ما پیشنهاد میدهد، غیرمستقیم به ما میگوید، نه مستقیم بلکه غیرمستقیم نه مستقیم، این نشان میدهد که ما باید بهدنبال تجربیات جدید باشیم.
A task, by the way, our task means our job.
راستی، task ما یعنی وظیفهی ما.
A task is a job or a project.
task کار یا پروژه است.
Something you have to do.
چیزی که باید انجام دهید.
And to seek out means to find or look for.
و seek out یعنی یافتن یا جستجوی چیزی.
Alright, in that same sentence, we see the word capacity.
خیلی خب، در همان جمله، واژهی capacity را میبینیم.
So we have to seek out new experiences and we have to build our capacity to adapt to them.
پس ما باید بهدنبال تجربیات جدید باشیم و باید ظرفیتمان را با آنها انطباق دهیم.
Our capacity means our potential, our possible ability to do something, ok?
ظرفیت ما یعنی توانایی ما، توانایی احتمالی ما برای انجام کاری، خب؟
So it has this idea of possibility, what you can do, your potential, your possible ability, what you can possibly do.
پس این ایده از امکان، آنچه شما میتوانید انجام دهید، پتانسیلتان، توانایی احتمالیتان، و آنچه احتمالاً میتوانید انجام دهید را دارد.
That’s capacity.
این ظرفیت است.
So if you build your capacity to adapt, adapt means change with a situation, right?
پس اگر ظرفیتتان را سازگار میکنید، adapt بهمعنای تغییر با شرایط است، درسته؟
If the situation changes, then you can change to survive.
اگر شرایط تغییر کند، میتوانید برای زنده ماندن تغییر کنید.
So if you build your capacity to adapt, it means you have more potential, more ability to adapt.
پس اگر ظرفیت خود را سازگار کنید، یعنی پتانسیل بیشتری دارید، توانایی بیشتری برای سازگاری دارید.
When things change, it’s easier for you to change also.
وقتی اوضاع تغییر میکند، تغییر برای شما هم آسانتر است.
That’s building your capacity.
این ظرفیت شما را افزایش میدهد.
Alright, and then in the next paragraph, we see the phrase the common thread.
خیلی خب، و سپس در پاراگراف بعدی عبارت the common thread را میبینیم.
This is a very common little idiom in English.
این اصطلاح خیلی رایجی در انگلیسی است.
I say Joseph Campbell identified the common thread running through the mythological journeys found in most cultures.
من میگویم جوزف کمبل رشتهی مشترکی را که در سفرهای اسطورهای یافتشده در بیشتر فرهنگها وجود دارد، شناسایی کرد.
Okay a myth, myths, myths are stories usually kind of religious stories, spiritual stories.
افسانه، myths، اسطورهها معمولاً داستانهای مذهبی هستند.
So they usually have some deeper meaning.
آنها معمولاً معنای عمیقتری دارند.
So mythological journeys means spiritual trips, spiritual travels and there are a lot of stories in all parts of the world, all religions, about these big heroic stories.
پس سفرهای اسطورهای یعنی سفرهای معنوی، سِیرهای معنوی و داستانهای زیادی در تمام نقاط جهان، در همهی ادیان دربارهی این داستانهای بزرگ قهرمانانه وجود دارد.
Stories of heroes going on trips, going on a big travel, fighting against monsters and coming home.
داستان قهرمانانی که به سفر میروند و در یک سفر بزرگ با هیولاها میجنگند و به خانه میآیند.
Those are mythological journeys.
این سفرها اسطورهای هستند.
And he said the common thread running through them, that’s a common phrase, common thread running through them.
و او گفت رشتهی مشترکی که از طریق آنها عبور میکند، این عبارت رایجی است، رشتهی مشترکی که از بین آنها عبور میکند.
It means the common idea.
یعنی ایدهی مشترک.
It means even though they all.
یعنی با اینکه همهی آنها.
all these stories are different, they have a common idea, a similar idea.
همهی این داستانها متفاوت هستند، ایدهی مشترک و مشابهی دارند.
So we use that phrase a lot.
پس ما از این عبارت زیاد استفاده میکنیم.
The common thread running through something.
رشتهی مشترکی که از میان آن عبور میکند.
It means the common idea, the similar idea.
یعنی ایدهی مشترک، ایدهی مشابه.
Alright and then I… we see the.
خیلی خب و بعد من.
in the last paragraph, we see the word face, but we’re using it as a verb, so it’s not the face on your head.
در پاراگراف آخر واژهی face را میبینیم، اما آن را بهعنوان فعل استفاده میکنیم، پس این همان صورت نیست که روی سر شماست.
It says sometimes, we must all face, like changing challenges, we must all face loss.
میگوید: گاهی همهی ما باید، مثل تغییر چالشها، باید با ضرر روبرو شویم.
So to face something means to meet it, to encounter it, to deal with it.
پس روبرو شدن با چیزی یعنی رسیدن به آن، مواجه شدن با آن برای مقابله با آن.
So if you say I must face this problem at work, it means you can’t run away from it.
پس اگر بگویید من باید در کار با این مشکل روبرو شوم، یعنی نمیتوانید از آن فرار کنید.
You have to deal with it.
باید با آن کنار بیایید.
You have to handle it.
باید به آن رسیدگی کنید.
You have to solve it somehow.
باید آن را حل کنید.
You have to meet it.
باید با آن روبرو شوید.
You can’t escape it.
نمی توانید از آن فرار کنید.
That’s what to face means, using it as a verb.
این معنای face در حالت فعل است.
Alright and finally in the last sentence, we see the word universal.
خیلی خب و سرانجام در آخرین جمله، واژهی universal را میبینیم.
This is also in the title, this is the universal journey.
این در عنوان هم هست، این سفر جهانی است.
Universal is an adjective.
universal صفت است.
It means something that is true always, all the time, for everyone, in every place.
یعنی چیزی که همیشهی همیشه، برای همه، در هر مکان درست است.
So it has this idea of something that is true always.
پس ایدهی چیزی را دارد که همیشه درست است.
It’s not just true for Americans or it’s not just true right now, and it’s not just true sometimes.
فقط برای آمریکاییها صدق نمیکند یا فقط همین الان درست نیست، و فقط گاهی اوقات درست نیست.
It means it’s always true, it’s true everywhere, it’s true for every single person.
یعنی همیشه درست است، در همه جا درست است، برای هر شخصی صدق میکند.
So that’s universal.
پس جهانی است.
So this is the universal journey, means this is the universal trip, the universal travel.
پس این سفر جهانی است، یعنی این سفر جهانی است، سِیر جهانی است.
It means this is a trip that everyone must take.
یعنی سفری است که همه باید انجام دهند.
Everyone in their life at some time must face these problems..
هر کس در زندگی خود مدتی باید با این مشکلات روبرو شود.
Everyone will experience loss.
هرکسی ضرر را تجربه خواهد کرد.
Everyone will have to face impermanent change.
همه مجبور به تغییر ناپایدار خواهند شد.
Everyone will have to face their own death eventually.
همه بهتدریج مجبور خواهند شد با مرگشان روبرو شوند.
These are universals.
اینها جهانی هستند.
Everyone must face them.
همه باید با آنها روبرو شوند.
Okay, that is it for today’s vocabulary podcast I guess.
خب، فکر کنم این تمام پادکست واژگان امروز است.
When you finish this, do it a few times and then move on to the mini-story, listen to the mini-story a couple times and that’s it.
وقتی این را تمام کردید، چند بار این را انجام دهید و سپس به داستان کوتاه بروید و چند بار به داستان کوتاه گوش دهید و تمام.
If you know someone who’s learning English please tell them about effortless English.
اگر کسی را میشناسید که انگلیسی یاد میگیرد، لطفاً دربارهی انگلیسی بدون تلاش به او بگویید.
We would love to have more members.
ما دوست داریم اعضای بیشتری داشته باشیم.
Okay, I will see you next time.
خب، دفعهی بعد شما را میبینم.
Good luck with your English learning.
در یادگیری زبان انگلیسی موفق باشید.
Bye-bye.
بای-بای.
بخش سوم – داستان کوتاه
Okay, welcome to the crazy story section of the Our Universal Journey article.
خب، به بخش داستان احمقانهی مقالهی سفر جهانی ما خوش آمدید.
In this little story, I’ll try to help you remember and know how to use and understand some, not all, but some of the new vocabulary from the article.
در این داستان کوتاه، سعی میکنم به شما کمک کنم بهیاد بیاورید و بدانید که چگونه از بعضی، نه همه، اما از بعضی از واژگان جدید مقاله استفاده کنید و آنها را درک کنید.
Okay, let’s get started.
خب، بیایید شروع کنیم.
Once there was a frog.
روزی قورباغهای بود.
He wanted to find a Princess, so he went on a journey.
او میخواست یک شاهزادهخانم پیدا کند، پس به سفر رفت.
He walked for many years.
سالها پیادهروی کرد.
Every day, he imagined his Princess.
هر روز، شاهزادهخانمش را تصور میکرد.
In fact, he obsessed about her.
در واقع، ذهنش را مشغول کرده بود.
He couldn’t think of anything else.
به چیز دیگری فکر نمیکرد.
But he could not find her.
اما نتوانست او را پیدا کند.
He kept walking all over the world.
به راه رفتن در سراسر دنیا ادامه داد.
He became fatigued, very very tired.
خسته شد، خیلی خیلی خسته شد.
He wanted to quit, but he said to himself: “I will not have a failure of nerve.
میخواست دست بکشد، اما با خودش گفت: «من سرخورده نمیشم.
I will overcome every problem.
به هر مشکلی غلبه میکنم.
I will overcome every catastrophe.
به هر فاجعهای غلبه میکنم.
I will persist until I find her”.
پافشاری میکنم تا او رو پیدا کنم».
One day, the frog came to a large tumultuous river with huge rocks and big waves.
روزی، قورباغه به رودخانهای پرتلاطم و بزرگ با سنگهای عظیم و امواج بزرگ رسید.
He was so fatigued, he didn’t have the capacity to swim across.
خیلی خسته بود و توانایی شنا کردن به آن سوی رودخانه را نداشت.
Then, he saw a turtle.
بعد، لاکپشتی را دید.
He yelled to it: “Can you help me cross the river?
فریاد زد: «میتونی به من کمک کنی از رودخانه عبور کنم؟
The turtle said: “Why do you want to cross?
لاکپشت گفت: «چرا میخوای عبور کنی؟
” The frog said: “I must find my Princess”.
» قورباغه گفت: «باید شاهزادهخانمم رو پیدا کنم».
The turtle was surprised.
لاکپشت تعجب کرد.
He said: “Are you implying that you want to marry a human?
گفت: «داری میگی که میخوای با یه انسان ازدواج کنی؟
” “Yes” said the frog.
» قورباغه گفت: «بله».
The frog got onto the turtle’s back.
قورباغه روی پشت لاکپشت رفت.
He was a small turtle and his back was very wet.
او لاکپشت کوچکی بود و پشتش خیلی خیس بود.
The frog’s position was very tenuous.
موقعیت قورباغه خیلی ضعیف بود.
He almost fell several times.
چند بار نزدیک بود بیفتد.
But finally, they made it to the other side.
اما بالاخره، به آن سو رسیدند.
There on the other side, he saw a beautiful woman.
آنجا در آن سو، او زن زیبایی را دید.
It was his Princess.
شاهزادهخانمش بود.
He jumped into her arms and kissed her.
به آغوش او پرید و او را بوسید.
She turned into a frog and they got married and lived happily ever after.
او به قورباغه تبدیل شد و آنها ازدواج کردند و پس از آن بهخوبی و خوشی زندگی کردند.
Okay, let’s go again up from the top.
خب، بیایید دوباره از بالا شروع کنیم.
This time, I’m going to ask some questions.
این بار، چند سؤال میپرسم.
The reason I ask questions is to repeat the new vocabulary and help you remember and understand it better.
دلیل اینکه سؤال میپرسم این است که واژگان جدید را تکرار کنم و به شما در یادآوری و فهمیدن آنها کمک کنم.
Here we go.
بزن بریم.
Once there was a frog.
روزی قورباغهای بود.
He wanted to find a Princess, so he went on a journey.
او میخواست یک شاهزادهخانم پیدا کند، پس به سفر رفت.
He took a trip, a journey a long trip.
به سفر رفت، به سفری طولانی رفت.
He walked for many years.
سالها پیادهروی کرد.
Every day, he imagined his Princess.
هر روز، شاهزادهخانمش را تصور میکرد.
He obsessed over her.
ذهنش را مشغول کرده بود.
Did he obsess about food?
آیا غذا ذهنش را مشغول کرده بود؟
No, of course he didn’t obsess about food.
نه، البته که غذا ذهنش را مشغول نکرده بود.
He didn’t care about food.
او به غذا اهمیتی نمیداد.
Did he obsess about the weather?
آیا آبوهوا ذهنش را مشغول کرده بود؟
Was he always thinking about the weather?
آیا همیشه به آبوهوا فکر میکرد؟
No.
نه.
What did he obsess about?
چه چیزی ذهنش را مشغول کرده بود؟
Well, he obsessed about his Princess.
خب، شاهزادهخانم ذهن او را مشغول کرده بود.
He imagined her, what she looked like.
او را تصور کرد، که چه شکلی بود.
He could not think about anything else.
نمیتوانست به چیز دیگری فکر کند.
He only thought about his Princess.
فقط به شاهزادهخانمش فکر میکرد.
He obsessed about her completely, totally.
کاملاً ذهنش را مشغول کرده بود.
Every day he obsessed about his Princess.
شاهزادهخانمش هر روز ذهنش را مشغول میکرد.
He couldn’t think about anything else.
نمیتوانست به چیز دیگری فکر کند.
But, he couldn’t find her.
اما، نمیتوانست او را پیدا کند.
He kept walking all over the world.
به راه رفتن در سراسر دنیا ادامه داد.
He became fatigued.
خسته شد.
Did he get more energy as he walked?
آیا هنگام راه رفتن انرژی بیشتری گرفت؟
No, he got more tired.
نه، بیشتر خسته شد.
He became fatigued.
خسته شد.
Did he feel just a little bit tired?
آیا فقط کمی احساس خستگی کرد؟
No, he was fatigued.
نه، او کوفته شده بود.
He was very, very tired.
خیلی خیلی خسته بود.
Did he feel tired just for one day or just for a small short period of time?
آیا فقط برای یک روز احساس خستگی کرد یا فقط برای مدت کوتاهی؟
No, he was fatigued.
نه، او کوفته شده بود.
He felt tired all the time, every day.
او هر روز احساس خستگی میکرد.
And every day, he became more and more fatigued, more and more tired.
و هر روز بیشتر و بیشتر خسته میشد.
He wanted to quit.
میخواست این کار را رها کند.
He wanted to give up.
میخواست تسلیم شود.
Did he have a failure of nerve?
آیا او سرخورده شد؟
Did he lose his courage?
آیا شهامتش را از دست داد؟
No, he did not have a failure of nerve.
نه، سرخورده نشد.
In fact, he said to himself: “I will not have a failure of nerve.
در واقع، با خودش گفت: «من سرخورده نمیشم.
I will not become afraid.
نمیترسم.
I will not become weak.
ضعیف نمیشم.
I will not have a failure of nerve”.
سرخورده نمیشم».
He said: “I will overcome every problem.
گفت: «من به هر مشکلی غلبه میکنم».
” He wanted to solve every problem.
او میخواست هر مشکلی را حل کند.
He wanted to beat every challenge.
می خواست هر چالشی را شکست دهد.
He wanted to beat every opponent.
می خواست هر حریفی را شکست دهد.
He wanted to win against every single problem that came in his way.
میخواست در برابر هر مشکلی که سر راهش قرار دارد پیروز شود.
He also said: “I will overcome every catastrophe.
همچنین گفت: «من به هر فاجعهای غلبه میکنم».
” So, not just small problems.
پس، نه فقط مشکلات کوچک.
Was he ready to face big, big problems?
آیا او آمادهی رویارویی با مشکلات بزرگِ بزرگ بود؟
Yes, he was.
بله، بود.
Was he ready to face huge failures?
آیا او آمادهی رویارویی با شکستهای بزرگ بود؟
Yes, he was.
بله، بود.
He was ready to face every catastrophe.
آمادهی رویارویی با هر فاجعهای بود.
He was ready for catastrophe.
او آمادهی فاجعه بود.
He was not afraid.
نمیترسید.
His nerve did not fail.
تحملش کم نیامد.
Did he keep trying?
آیا به تلاش خود ادامه داد؟
Yes, he did.
بله، ادامه داد.
He said: “I will persist until I find her”.
او گفت: «من تا زمانی که او رو پیدا نکنم پافشاری میکنم».
Did he say he would give up after a little while?
آیا او گفت که بعد از مدتی منصرف میشود؟
No.
نه.
Did he plan to ever give up?
آیا او قصد داشت تسلیم شود؟
No, he said he would persist until he found her.
نه، او گفت تا زمانی که او را پیدا کند پافشاری میکند.
He would never give up.
هرگز تسلیم نخواهد شد.
He would keep trying again and again and again and again, never give up.
او سعی میکرد دوباره و دوباره و دوباره و دوباره تلاش کند، هرگز تسلیم نشود.
He said: “I will persist”.
گفت: «من پافشاری میکنم».
Okay, one day, the frog came to a large tumultuous river.
خب، روزی، قورباغه به رودخانه بزرگ و پرتلاطمی رسید.
Was it a calm river?
آیا رودخانهی آرامی بود؟
No, it was not a calm river.
نه، رودخانهی آرامی نبود.
Did it have just small little waves?
آیا فقط موجهای کوچک داشت؟
No, it had huge really big waves.
نه، موجهای عظیم بزرگی داشت.
It was a tumultuous river.
رودخانهی پرتلاطمی بود.
Did the river stay the same?
آیا رودخانه ثابت ماند؟
No, the river did not stay the same.
نه، رودخانه ثابت نماند.
It was always changing, huge big waves crashing, all these large currents, everything moving and changing.
همیشه تغییر میکرد، موجهای بزرگ عظیم فرود میآمدند، همهی این جریانهای بزرگ، همه چیز حرکت و تغییر میکرد.
It was a very tumultuous river.
رودخانهی خیلی پرتلاطمی بود.
This tumultuous river was impossible to cross, because he was so fatigued.
عبور از این رودخانهی پرتلاطم غیرممکن بود، چون او خیلی کوفته بود.
He was too tired to cross this tumultuous river.
او برای عبور از این رودخانهی پرتلاطم زیادی خسته بود.
Could he cross a calm river?
آیا او میتوانست از رودخانهی آرامی عبور کند؟
Yeah, probably he could cross a calm river.
بله، احتمالاً میتوانست از رودخانهای آرام عبور کند.
He was.
او.
he could still swim.
هنوز میتوانست شنا کند.
But he could not cross this big tumultuous river.
اما نمیتوانست از این رودخانهی بزرگ و پرتلاطم عبور کند.
Did he have the capacity to swim across?
آیا او توانایی شنا کردن در آن را داشت؟
No, he did not have the abilities to swim across.
نه، توانایی شنا کردن در آن را نداشت.
Why did he not have the capacity to swim across?
چرا توانایی شنا کردن در آن را نداشت؟
Well, because he’d been walking every day, so he was too tired.
خب، چون هر روز راه میرفت، پس زیادی خسته بود.
He lost his capacity.
او ظرفیتش را از دست داد.
He lost his ability.
تواناییاش را از دست داد.
He lost his strength to swim across a big tumultuous river.
قدرتش را برای شنا کردن از رودخانهی بزرگ و پرتلاطم از دست داد.
So, he did not have the capacity to swim across this river.
پس او توانایی شنا کردن از این رودخانه را نداشت.
What did he do?
چهکار کرد؟
He saw a turtle and he called to the turtle he said: “Can you help me cross the river?
او لاکپشتی را دید و لاکپشت را صدا زد و گفت: «میتونی به من کمک کنی از رودخانه عبور کنم؟
” So, the turtle did have the capacity to cross the river.
» پس، لاکپشت توانایی عبور از رودخانه را داشت.
The turtle said: “why do you want to cross?
لاکپشت گفت: «چرا میخوای عبور کنی؟
” And the frog said: “I must find my Princess.
» و قورباغه گفت: «باید شاهزادهخانمم رو پیدا کنم».
The turtle was surprised, because the frog was a frog and the Princess was human.
لاکپشت تعجب کرد، چون قورباغه، قورباغه بود و شاهزادهخانم، انسان.
So, he said: “Are you implying that you want to marry a human?
پس گفت: «داری میگی که میخوای با یه انسان ازدواج کنی؟
” And the frog said: “Yes”.
» و قورباغه گفت: «بله».
Did the frog directly say he wanted to marry a human?
آیا قورباغه مستقیماً گفت که میخواهد با یک انسان ازدواج کند؟
No, he did not directly say it.
نه، او مستقیماً نگفت.
He just said: “I want to find a Princess.
فقط گفت: «من میخوام یه شاهزادهخانم پیدا کنم».
” And the turtle thought: uh must be a human.
و لاکپشت فکر کرد: اوه حتماً انسان است.
But the frog did not directly say it.
اما قورباغه مستقیماً آن را نگفت.
He implied it, right?
بهصورت ضمنی گفت، درسته؟
He indirectly said he wanted to marry a human.
بهطور غیرمستقیم گفت که میخواهد با یک انسان ازدواج کند.
He directly said: “I want to find my Princess”.
مستقیماً گفت: «من میخوام شاهزادهخانمم رو پیدا کنم».
But that implies that the Princess is probably human.
اما این نشان میدهد که شاهزادهخانم احتمالاً انسان است.
So, it implies, it suggests that he probably wants to marry a human and this surprised the turtle.
پس، دلالت میکند، نشان میدهد که او احتمالاً میخواهد با یک انسان ازدواج کند و این موضوع لاکپشت را شگفتزده کرد.
Okay, the frog got on the turtle’s back, but the turtle was very small and his back was very wet, easy to fall off.
خیلی خب، قورباغه پشت لاکپشت قرار گرفت، اما لاکپشت خیلی کوچک بود و پشتش خیلی خیس بود، بهراحتی میشد از روی آن افتاد.
So, did the frog have a strong position on the turtle’s back?
پس، آیا قورباغه موقعیت محکمی در پشت لاکپشت داشت؟
No.
نه.
Was the frog’s position very secure, very safe?
آیا وضعیت قورباغه خیلی مطمئن بود، خیلی امن بود؟
No.
نه.
What kind of position was it?
چه نوع موقعیتی بود؟
Well, [Coughing]… excuse me.
خب، [سرفه]… ببخشید.
It was a tenuous position.
موقعیت ضعیفی بود.
It means it could change very easily.
یعنی میتوانست خیلی راحت تغییر کند.
He could fall off very easily.
میتوانست خیلی راحت زمین بخورد.
It was wet.
خیس بود.
It was small, a very tenuous position.
محل کوچک و ضعیفی بود.
The frog had a tenuous position, but, did he fall?
قورباغه موقعیت ضعیفی داشت، اما آیا افتاد؟
No, he did not fall.
نه، نیفتاد.
His position was tenuous, but he was okay.
موقعیت او ضعیف بود، اما او خوب بود.
He did not fall off.
زمین نخورد.
Finally, he got to the other side.
بالاخره، به آن سو رسید.
And he got to the other side, he saw a beautiful woman.
و به آن طرف رسید، زن زیبایی را دید.
It was his Princess.
شاهزادهخانمش بود.
He jumped up and he kissed the Princess and the Princess became a frog.
از جا پرید و شاهزادهخانم را بوسید و شاهزادهخانم قورباغه شد.
They kissed again and they got married and they were always happy together.
آنها دوباره همدیگر را بوسیدند و ازدواج کردند و همیشه با هم خوشبخت بودند.
Alright, one more time.
خب، یک بار دیگر.
This time with fewer questions.
این بار با سؤالات کمتر.
Once there was a frog.
روزی قورباغهای بود.
He wanted to find a Princess.
میخواست یک شاهزادهخانم پیدا کند.
So, he went on a journey, a very long difficult trip.
پس، به سفر رفت، یک سفر خیلی طولانی دشوار.
He walked for many years.
سالها پیادهروی کرد.
Every day he imagined his Princess.
هر روز شاهزادهخانمش را تصور میکرد.
He obsessed about her.
ذهنش را مشغول کرده بود.
He thought about her all the time.
تمام وقت به او فکر میکرد.
He only thought about her.
فقط به او فکر میکرد.
He obsessed about her.
ذهنش را مشغول کرده بود.
But, he couldn’t find her.
اما، نمیتوانست او را پیدا کند.
He kept walking all over the world, year after year after year.
سال به سال در سراسر دنیا پیاده میرفت.
So, he became very tired.
پس، خیلی خسته شد.
He became fatigued.
کوفته شد.
Even though he was fatigued, he did not have a failure of nerve.
با اینکه کوفته بود، اما سرخورده نشد.
He did not become afraid.
نترسید.
He said: “I will not have a failure of nerve.
گفت: «من سرخورده نمیشم.
I will overcome every problem.
به هر مشکلی غلبه میکنم.
I will beat every problem.
هر مشکلی رو شکست میدم.
I will overcome every catastrophe.
به هر فاجعهای غلبه میکنم.
I will overcome every disaster.
به هر حادثهای غلبه میکنم.
I will persist.
پافشاری میکنم.
I will keep trying until I find her.
تا او رو پیدا کنم به تلاش ادامه میدم.
I will never quit.
هرگز دست نمیکشم.
I will persist”.
پافشاری میکنم».
One day, the frog came to a large tumultuous river.
روزی، قورباغه به رودخانهی بزرگ و پرتلاطمی رسید.
It was not a calm river.
رودخانهی آرامی نبود.
It was not a small river.
رودخانهی کوچکی نبود.
It was a tumultuous river, churning and moving very fast.
رودخانهی پرتلاطمی بود و زیر و رو میشد و خیلی سریع حرکت میکرد.
It had huge rocks and waves.
سنگها و موجهای عظیمی داشت.
It was a tumultuous river.
رودخانهی پرتلاطمی بود.
And he felt so much fatigue.
و او احساس کوفتگی زیادی کرد.
He didn’t have the capacity to cross the river.
توانایی عبور از رودخانه را نداشت.
He was not strong enough anymore.
دیگر بهاندازهی کافی قوی نبود.
He didn’t have the capacity to swim across.
توانایی شنا کردن به آن سو را نداشت.
So, he yelled to a turtle: “Can you help me cross the river?
پس، او به لاکپشتی فریاد زد: «میتونی به من کمک کنی از رودخانه عبور کنم؟
” The turtle said: “Why do you want to cross?
» لاکپشت گفت: «چرا میخوای عبور کنی؟
” And the frog said: “I must find my Princess”.
» و قورباغه گفت: «باید شاهزادهخانمم رو پیدا کنم».
He was still obsessed.
هنوز ذهنش را مشغول کرده بود.
The turtle was surprised.
لاکپشت تعجب کرد.
“Are you implying that you want to marry a human?
گفت: «داری میگی که میخوای با یه انسان ازدواج کنی؟
Are you suggesting you want to marry a human?
داری به این اشاره میکنی که میخوای با یه انسان ازدواج کنی؟
” “Yes”, the frog said, still obsessed.
» قورباغه گفت: «بله»، هنوز دلمشغول بود.
The frog got on the turtle’s back.
قورباغه روی پشت لاکپشت رفت.
But he was a small turtle and his back was wet.
اما او لاکپشت کوچکی بود و پشتش خیلی خیس بود.
The frog’s position was not good.
موقعیت قورباغه خوب نبود.
It was a tenuous position.
موقعیت ضعیفی بود.
He could easily fall off.
بهراحتی میتوانست بیفتد.
He almost fell several times, but finally, they got to the other side.
چند بار تقریباً افتاد، اما بالاخره، آنها به سوی دیگر رسیدند.
On the other side, he saw a beautiful woman.
در آن سو، او زن زیبایی را دید.
It was his Princess.
شاهزادهخانمش بود.
He jumped into her arms and kissed her.
به آغوش او پرید و او را بوسید.
She became a frog and a frog Princess for him.
او به قورباغه و شاهزادهخانم قورباغهای برایش تبدیل شد.
They kissed again.
دوباره همدیگررا بوسیدند.
They got married.
آنها ازدواج کردند.
The End.
پایان.
Okay, listen to this a couple of times.
خب، چند بار به این گوش دهید.
It will help you remember some of these key vocabulary words, these important vocabulary words.
به شما کمک میکند بعضی از این کلمات کلیدی واژگان، این کلمات مهم واژگان را بهخاطر بسپارید.
And as usual review the text review, the learning guide.
و طبق معمول، متن و راهنمای یادگیری را مرور کنید.
Listen a few times to everything.
چند بار به همه چیز گوش دهید.
And finally, stop this story and try to repeat the story.
و بالاخره، این داستان را متوقف کنید و سعی کنید داستان را تکرار کنید.
See if you can tell this story out loud to yourself.
ببینید آیا میتوانید این داستان را با صدای بلند برای خودتان تعریف کنید.
You don’t need to remember every single word.
نیازی به یادآوری تمام کلمات نیست.
Try to remember the general story and most importantly try to remember how to use the vocabulary.
سعی کنید داستان کلی را بهیاد بیاورید و از همه مهمتر سعی کنید نحوهی استفاده از واژگان را بهخاطر بسپارید.
So, actually, tell this story to yourself.
پس، در واقع، این داستان را برای خودتان بگویید.
Tell it out loud when you’re alone and use the new vocabulary.
وقتی تنها هستید با صدای بلند آن را بگویید و از واژگان جدید استفاده کنید.
This will help you remember the vocabulary and it will help you know how to use the vocabulary.
این به شما کمک خواهد کرد تا واژگان را بهخاطر بسپارید و به شما کمک خواهد کرد که بدانید چگونه از واژگان استفاده کنید.
That’s an important step.
این مرحلهی مهمی است.
A very important step is to stop this now and tell the story yourself using the new words.
یک گام خیلی مهم این است که حالا این را استپ کنید و خودتان با استفاده از کلمات جدید داستان را بگویید.
Okay, I will see you next time.
خب، دفعهی بعد میبینمتان.
Happy Holidays.
تعطیلات مبارک.
Bye-bye
بای-بای.