۴۰۰۰ کلمه ضروری – کتاب اول
فصل ۱۳. راننده تاکسی
بخش اول – راننده تاکسی
Peter’s job was driving a taxi downtown.
کار پیتر تاکسیرانی در مرکز شهر بود.
He made a small salary.
او حقوق کمی میگرفت.
But he liked his job because it wasn’t dull.
اما کارش را دوست داشت زیرا کسلکننده نبود.
Every day, he saw new things that appealed to him.
هر روز چیزهای جدیدی میدید که موردتوجه او قرار میگرفتند.
Peter was practical about the future.
پیتر برای آینده اهل عمل بود.
“Maybe I can get a scholarship for college,” he thought.
او با خود فکر کرد: «شاید بتونم برای دانشگاه بورسیه بشم.
“I could study accounting and get a job at a bank.
میتونم حسابداری بخونم و در بانک کار کنم.
I could help clients invest their money.
میتونم به مشتریها کمک کنم پولشون رو سرمایهگذاری کنن.
Peter stopped to pick up a passenger.
پیتر برای سوار کردن مسافر ایستاد.
“Where to?
پرسید:.
” he asked.
«به کجا؟
“Go to the Fourth Street Bank, and don’t talk to me.
» مرد گفت: «به بانک خیابون چهارم برو، و با من صحبت نکن.
I’ve had a rough day,” the man said.
روز سختی داشتهم».
Peter was a peaceful person, so he was not angry.
پیتر شخص آرامی بود، پس عصبانی نشد.
When they stopped, the man’s fare came to $10.
وقتی ایستادند، کرایهی مرد به ۱۰/۲۵ دلار رسید.
He put his hands in his pockets.
دستانش را در جیبهایش برد.
“I can’t find my wallet!
او گفت:.
” he said.
«کیف پولم رو پیدا نمیکنم!
“I can’t pay the fare!
نمیتونم کرایه رو پرداخت کنم!
” Peter said: I’ll give you a temporary loan.
» پیتر گفت: «من وام موقت بهت میدم.
You can borrow ten dollars and a quarter from me.
میتونی ده دلار و ۲۵ سنت از من قرض بگیری.
The man was embarrassed and said, “I was mean to you, but now I want to help you.
مرد خجالت کشید و گفت: «من با تو بدرفتاری کردم، اما حالا میخوام بهت کمک کنم.
I founded this bank.
من این بانک رو تأسیس کردم.
I want to give you a hundred dollars.
میخوام صد دلار بهت بدم.
” That much money was like a treasure to Peter.
» این مقدار پول برای پیتر مانند گنج بود.
The man urged him to take the money, but he didn’t.
مرد به او اصرار کرد که پول را بگیرد، اما او نگرفت.
“You’re an honest person,” the man said, “I assumed you would take it.
مرد گفت: «آدم صادقی هستی، فکر میکردم پول رو میگیری.
I want you to work for me.
میخوام برای من کار کنی.
The next day, Peter started his job at the bank.
روز بعد، پیتر کارش را در بانک آغاز کرد.
He was happy to leave his former job.
او از ترک شغل سابقش خوشحال بود.
بخش دوم – واژگان
Unit 13
بخش ۱۳
Word list
لیست کلمات
accounting
حسابداری
n.
اسم.
People study accounting so they can deal with money and finance properly.
افراد حسابداری میخوانند تا بتوانند بهدرستی به پول و دارایی رسیدگی کنند.
He works for an accounting firm.
او برای شرکت حسابداریای کار میکند.
appeal
جذابیت داشتن
v.
فعل.
To appeal to someone is to be interesting or attractive.
جذابیت داشتن برای کسی یعنی جالب یا جذاب بودن.
Sleeping all day appeals to me, but I have to go to school.
تمام روز خوابیدن برایم جذابیت دارد، اما باید به مدرسه بروم.
assume
فرض کردن
v.
فعل.
To assume something is to think that it is true, even with no proof.
چیزی را فرض کردن یعنی فکر کنیم درست است حتی بدون مدرک.
I assume you are both familiar with this plan.
فکر کنم هر دوی شما با این نقشه آشنا هستید.
borrow
قرض گرفتن
v.
فعل.
To borrow something is to take it and then give it back later.
چیزی را قرض گرفتن یعنی گرفتن آن و بعداً پس دادن آن.
Can I borrow a pencil to use today?
میتوانم یک مداد قرض بگیرم تا امروز استفاده کنم؟
I’ll give it back to you tomorrow.
فردا بهت پس میدهم.
client
مشتری
n.
اسم.
A client is a person or business that pays another to do a service.
مشتری کسی یا کسبوکاری است که به کسی هزینهای میدهد تا خدمتی را انجام دهد.
She has many clients who enjoy coming to her salon.
او مشتریهای زیادی دارد که از آمدن به سالنش لذت میبرند.
downtown
مرکز شهر
n.
اسم.
The downtown area is the center of most cities.
downtown مرکز بیشتر شهرهاست.
The downtown area is filled with many tall buildings.
ناحیهی مرکز شهر پر از ساختمانهای بلند است.
dull
کسلکننده
adj.
صفت.
if something is dull, it is not exciting.
اگر چیزی کسلکننده باشد، هیجانانگیز نیست.
The movie was very dull.
فیلم خیلی کسلکننده بود.
I fell asleep watching it.
موقع تماشای آن خوابم برد.
embarrass
خجالت کشیدن
v.
فعل.
To embarrass people is to make them feel ashamed or foolish.
خجالت دادن کسی یعنی باعث شویم احساس خجالت یا احمق بودن کنند.
He was embarrassed when he couldn’t remember her name.
وقتی نمیتوانست نام دختر را به یاد بیاورد، خجالتزده شد.
fare
کرایه
n.
اسم.
A fare is an amount of money paid to use a bus, train, or taxi.
کرایه مقدار پولی است که برای استفاده از اتوبوس، قطار یا تاکسی پرداخته میشود.
Since he is a senior, my grandfather pays a low fare for the bus.
پدربزرگم چون سالخورده است، کرایهی کمی برای اتوبوس میپردازد.
former
سابق
adj.
صفت.
Former describes something that used to be but is not anymore.
سابق یعنی چیزی قبلاً بوده و دیگر نیست.
The hotel, a former castle, was built over 200 years ago.
هتل، قلعهی سابق، بیشتر از ۲۰۰ سال پیش ساخته شد.
found
تأسیس کردن
v.
فعل.
To found a company or organization means to start it.
تأسیس کردن شرکت یا سازمان یعنی دایر کردن آن.
The Pilgrims founded one of the first colonies in the United States.
پیلگریمها یکی از اولین کلنیها در ایالات متحده را تأسیس کردند.
invest
سرمایهگذاری کردن
v.
فعل.
To invest means to use money in a way that will bring a profit later.
سرمایهگذاری کردن یعنی استفاده از پول بهطوری که بعداً سودی را به همراه خواهد داشت.
I invested money in a new building that should bring me a profit.
من در ساختمان جدیدی سرمایهگذاری کردم که باید برایم سود به همراه داشته باشد.
loan
وام
n.
اسم.
A loan is something, usually money, that one person lends to another.
وام چیزی است، معمولاً پول، که کسی به کس دیگری میدهد.
I got a loan from the bank.
من از بانک وام گرفتم.
practical
کاربردی
adj.
صفت.
If something is practical, it is useful.
اگر چیزی کاربردی باشد، مفید است.
Learning English is practical.
یاد گرفتن انگلیسی کاربردی است.
You can use it in many places.
میتوانید خیلی جاها از آن استفاده کنید.
quarter
ربع
n.
اسم.
A quarter is one 4 or 25% of something.
ربع یکچهارم یا ۲۵٪ چیزی است.
He paid a quarter for the candy.
او یک ۲۵ سِنتی برای شکلات پرداخت کرد.
salary
حقوق
n.
اسم.
A salary is how much money a person makes at his or her job.
حقوق مقدار پولی است که کسی از شغلش به دست میآورد.
He got a new job with a better salary.
او کار جدیدی با حقوق بهتر پیدا کرد.
scholarship
بورسیه
n.
اسم.
A scholarship is money given so someone can go to school.
بورسیه پولی است که به کسی داده میشود تا به مدرسه برود.
I got a scholarship to help me pay for university.
من بورسیه گرفتم تا به من کمک کند هزینهی دانشگاه را بپردازم.
temporary
موقت
adj.
صفت.
If something is temporary, it exists for a short time.
اگر چیزی موقت باشد، مدتزمان کمی وجود دارد.
This car is only temporary.
این ماشین موقت است.
I’l get a new one soon.
بهزودی ماشین جدیدی میگیرم.
treasure
گنج
n.
اسم.
A treasure is a collection of valuable things, especially jewels or gold.
گنج مجموعهای از چیزهای باارزش، بهخصوص جواهرات یا طلا است.
They became very rich when they found the buried treasure.
وقتی گنج دفنشده را پیدا کردند، خیلی ثروتمند شدند.
urge
اصرار کردن
v.
فعل.
To urge someone is to try very hard to get them to do something.
اصرار کردن به کسی یعنی خیلی تلاش کنیم تا باعث شویم آنها کاری را انجام دهند.
He urged them to believe his story.
او به آنها اصرار کرد داستانش را باور کنند.