بخش اول – درس اصلی

Hello, this is AJ.

درود، ای‌جی هستم.

Welcome to the next lesson.

به درس بعدی خوش اومدین.

This one is called “The Big Picture.

این یکی «دید کلی» نام داره.

” And it comes again from a book called The Big Picture.

و دوباره از یه کتابی به اسم «دید کلی» می‌آدش.

And The Big Picture is by a man named Dennis Littky.

و «دید کلی» از یه آقاییه به اسم دنیس لیتکی.

Now Littky is spelled L-i-t-t-k-y, Dennis Littky.

خب لیتکی L-I-T-T-K-Y هجی می‌شه، دنیس لیتکی.

The name of the book is The Big Picture.

اسم کتاب دید کلیه.

I love this book.

من عاشق این کتابم.

This is a book about education and Mr. Littky is an extremely interesting guy.

این یه کتابیه راجع به تحصیلات و آقای لیتکی یه آدم بی‌نهایت جالبیه.

He is just a fantastic teacher, a fantastic educator.

اون صرفا یه معلم فوق‌العاده‌ست، یه مربی فوق‌العاده‌ست.

Mr. Littky used to be a teacher and then he became a principal of a middle school.

آقای لیتکی یه معلم بوده و بعدش شد مدیر یه مدرسه متوسطه.

Actually I think he started as a principal of an elementary school and then later a middle school, public school, just a normal public government school.

در واقع فکر کنم به عنوان مدیر یه مدرسه‌ی ابتدا‌یی شروع کرد و بعد یه مدرسه‌ی و متوسطه، مدرسه‌ی عمومی، صرفا یه مدرسه‌ی عادی عمومی دولتی.

Well, he created an incredible school at his first school, just an amazing school.

خب، اون سر دوران مدرسه‌ی اولیش یه مدرسه‌ی باورنکردنی ساختش، یه مدرسه‌ی واقعا فوق‌العاده.

There were articles written about his school.

مقاله‌هایی راجع به مدرسه‌ش نوشته شدن.

It just became so famous because this school had a lot of low income students, students from poor families.

واقعا خیلی معروف شدش بخاطر اینکه این مدرسه کلی دانش‌آموز کم‌درآمد داشت، دانش‌آموزایی از خونواده‌های فقیر.

So this was not in some rich neighborhood with a lot of money.

پس این توی یه محله‌ی غنی با کلی پول نبودش.

And before Mr. Littky became the principal, the school was having a lot of problems.

و قبل اینکه آقای لیتکی مدیر بشه، مدرسهه کلی مشکلات داشتش.

But he came in and he changed everything.

ولی اون اومد و همه چیز رو تغییر داد.

He changed the teachers.

مدرسا رو تغییر داد.

He hired only passionate, excited, energetic teachers, but not only that.

اون فقط معلمای پرشور، پرهیجان و پرانرژی رو استخدام کرد، ولی نه فقط همین.

He changed the whole system.

اون کل سیستم رو تغییر داد.

He stopped focusing on testing.

تمرکز روی امتحان گرفتن رو متوقف کرد.

He stopped focusing on grades.

تمرکز کردن روی نمرات رو متوقف کرد.

He focused on the students as human beings.

اون، روی دانش‌آموزان به عنوان انسان متمرکز شد.

He wanted his students to grow as people.

اون می‌خواست دانش‌آموزانش به عنوان مردم رشد کنن.

Not just to memorize a bunch of facts, but to really learn how to think.

نه صرفا واسه اینکه یه مشت اصل رو حفظ کنن، بلکه واقعا یاد بگیرن چطوری فکر کنن.

And even more importantly how to use their thinking and use their knowledge.

و حتی مهم‌تر، چطور از فکر کردنشون استفاده کنن و دانششون رو به کار بگیرن.

So for example, most of his classes were project based.

پس به عنوان مثال، اکثر کلاس‌های اون پروژه‌محور بودن.

In other words, the students did not study textbooks and take tests, no, no, no.

به عبارت دیگه، دانش‌آموزا کتب درسی نمی‌خوندن و امتحان نمی‌دادن، نه، نه، نه.

What they did is they created a project.

کاری که می‌کردن این بود که یه پروژه ایجاد می‌ساختن.

And each project was individual.

و هر پروژه منحصر به فرد بودش.

Each student chose a project or projects based on their own interests.

هر دانش‌آموزی یه پروژه یا پروژه‌هایی رو بر اساس میل شخصیش انتخاب می‌کرد.

And of course, the teachers helped to guide these projects and structure them.

و البته که معلما هم برای راهنمایی و ساختار دادن این پروژه‌ها کمک می‌کردن.

So for example, if one child really loved dinosaurs they would create a project about dinosaurs.

پس به عنوان مثال اگه یه بچه‌ای واقعا دایناسورها رو دوست داشت، یه پروژه راجع به دایناسورها می‌ساخت.

The teachers, the math teachers, the science teachers, etc… the English teachers… would help that student learn math, learn science, learn English, learn history, learn everything, all focused on dinosaurs because this kid loved dinosaurs.

معلما، معلمای ریاضی، معلمای علوم و غیره… معلمای انگلیسی… کمک می‌کردن اون دانش‌آموز ریاضی یاد بگیره، علوم یاد بگیره، انگلیسی یاد بگیره، تاریخ یاد بگیره، همه چیز رو یاد بگیره، همه‌شون هم متمرکز روی دایناسورا، بخاطر اینکه این بچه دایناسورا رو دوست داره.

So they would use dinosaurs to teach math, for example.

پس به عنوان مثال اونا از دایناسورا واسه یاد دادن ریاضی استفاده می‌کردن.

Maybe they had to learn how to calculate the size of a dinosaur’s bones or something.

شاید مثلا باید یاد می‌گرفتن چطوری اندازه‌ی استخون‌های یه دایناسور رو حساب کنن.

I don’t know exactly how they did it, but they used the students’ individual passions to teach.

من نمی‌دونم اونا دقیقا چطوری انجامش می‌دادن، ولی از علایق منحصر به فرد دانش‌آموزا استفاده می‌کردن تا درس بدن.

And the students had to do these incredibly amazing, huge, difficult projects.

و دانش‌آموزا باید این پروژه‌های فوق‌العاده شگفت انگیز، عظیم و دشوار رو انجام می‌دادن.

These were not easy.

اینا آسون نبودن.

They were really tough.

واقعا سخت بودن.

But the kids were very passionate about what they were doing.

ولی بچه‌ها واقعا واسه کاری که داشتن می‌کردن شور و اشتیاق داشتن.

And another thing that Dennis Littky did, he involved the community.

و یه کار دیگه که دنیس لیتکی کردش این بود که اون اجتماع رو هم درگیر قضیه کرد.

His school had mentors, advisors, helpers, from the community…parents, especially parents, but also experts.

مدرسه‌ی اون مربی، مشاور و کمک‌کنندگانی از سطح اجتماع داشتش… والدین، به خصوص والدین، ولی همچنین خبرگان.

So for example, if a kid really loved dinosaurs or maybe a whole class was really interested in dinosaurs, they brought experts from museums, from universities to teach these kids very advanced stuff about dinosaurs, including math and science, everything.

پس به عنوان مثال، اگه یه بچه‌ای واقعا دایناسورا رو دوست داشت یا شاید یه کل کلاسی واقعا دایناسورا رو دوست داشتن، اونا خبرگانی رو از طرف موزه‌ها، از دانشگاه‌ها می‌آوردن تا به این بچه‌ها مسائل خیلی پیشرفته راجع به دایناسورها شامل ریاضیات و علوم و همه چیزش یاد بدن.

And so the kids were so excited.

و بنابراین بچه‌ها خیلی هیجان‌زده بودن.

They learned to love learning again.

اونا یادگرفتن که دوباره یادگیری رو دوست داشته باشن.

They became passionate about learning.

نسبت به یادگیری پراشتیاق شدن.

No more bullshit tests.

دیگه از امتحانات مزخرف خبری نبود.

At the end of their big projects, they had to give demonstrations, presentations.

در پایان پروژه‌های بزرگشون، باید توضیح و ارائه می‌دادن.

This is what happens in the real world, right?

این اتفاقیه که توی دنیای واقعی می‌افته، مگه نه؟

If you’re at a job you don’t take a test…A, B, C, D.

اگه سر کاری هستین، امتحان نمی‌دین… A, B, C, D.

What you usually do is you have some project at your job and when you finish the project you present the project to your customers or to your boss or to somebody.

کاری که در حقیقت انجام می‌دین اینه که یه پروژه‌هایی توی کارتون دارین و وقتی پروژه‌تون رو تموم می‌کنین، پروژه‌تون رو برای مشتریا یا رئیستون یا یه کسی ارائه می‌کنین.

You stand up or in writing, you have to present “Here’s what I did.

می‌ایستید و خب توی نوشتار هم، باید ارائه کنین که «این کاریه که من انجام دادم».

Here were the results.

«نتایجش اینه».

” Well, that’s what the kids do.

خب، این کاریه که بچه‌ها می‌کنن.

In front of all the class, including parents, they stand up and they give these long demonstrations, exhibitions, presentations.

جلوی همه‌ی کلاس، شامل والدین، می‌ایستن و اون توضیحات، نمایش‌ها و ارائه‌های طولانی رو می‌دن.

And that’s how they’re graded, based on their presentations, based on what they learned…not some stupid test.

و اینطوریه که نمره‌بندی می‌شن، بر مبنای ارائه‌هاشون، بر اساس چیزی که یاد گرفتن… نه یه سری امتحان احمقانه.

The most powerful thing about this is, guess what?

قدرتمندترین نکته راجع به این مسئله، حدس بزنین چیه؟

These students still had to take certain tests.

این دانش‌آموزا بازم باید امتحانای مهمی می‌دادن.

The government said they must take them.

دولت می‌گفت اونا باید امتحانا رو بدن.

His students were fantastic on the tests.

دانش‌آموزای اون توی امتحانا فوق‌العاده بودن.

They never took tests during their normal school time.

اونا طی دوران معمول مدرسه‌شون هرگز امتحان نمی‌دادن.

They never focused on the tests.

هیچوقت روی امتحانات تمرکز نمی‌کردن.

They never prepared for the tests.

هیچوقت واسه امتحانا آماده نمی‌شدن.

But what happened is these kids learned to love learning.

ولی اتفاقی که افتاد این بود که این بچه‌ها یاد گرفته بودن که یادگیری رو دوست داشته باشن.

They learned so much more with his methods.

اونا با روش‌های اون خیلی بیشتر یاد می‌گرفتن.

And his school became the top school in the state on the tests, even on the tests… interesting.

و مدرسه‌ی اون توی امتحانات شدش بالاترین مدرسه‌ی ایالت، حتی توی امتحانات… جالبه.

Whereas the other schools that were focused on the test, test, test, test, test… all the time, textbooks and tests, textbooks and tests… they actually performed less well even on the tests.

در حالی که مدارس دیگه دائما روی امتحان، امتحان، امتحان، امتحان، امتحان متمرکز بودن… امتحانات و کتب درسی، امتحانات و کتب درسی… در واقع حتی توی امتحانات هم نمایش ضعیف‌تری داشتن.

What’s even worse is the normal schools, not only did they do worse on the tests, the kids were bored.

چیزی که از اونم بدتره اینه که مدارس عادی، نه تنها توی امتحانات بدتر عمل کردن، بچه‌ها هم دلزده بودن.

They didn’t like learning.

اونا یادگیری رو دوست نداشتن.

The teachers had no energy.

معلما انرژی‌ای نداشتن.

They were bored.

اونا [هم] دلزده بودن.

It’s just amazing.

این واقعا شگفت‌انگیزه.

Now even better, here’s what Dennis Littky did after that.

حالا بهتر از اون، این کاریه که دنیس لیتکی بعدش انجام داد.

He decided he still couldn’t do everything he wanted to do at a public school so he created his own schools.

اون به نتیجه رسید که هنوز نمی‌تونه همه کاری که می‌خواست بکنه رو توی یه مدرسه‌ی دولتی انجام پس اون مدارس خودش رو تاسیس کرد.

They’re called the Met schools, M-e-t.

اونا مدارس مِت نامیده شدن، M-E-T.

And these Met schools are private schools.

و این مدارس مت، مدارسی غیردولتی هستن.

However, they are not private schools for rich people.

گرچه، مدارس غیردولتی‌ای واسه افراد پولدار نیستن.

In fact, most of the students are poor, not rich.

در واقع، اکثر دانش‌آموزا فقیرن، پولدار نیستن.

But they’re still very tough.

ولی بازم خیلی سختگیرن.

They don’t accept everybody.

اونا هر کسی رو قبول نمی‌کنن.

They have to interview to get into the school.

باید واسه اینکه وارد مدرسه بشن مصاحبه بدن.

Every student has to interview to get into the school.

همه‌ی دانش‌آموزا واسه وارد شدن به مدرسه باید مصاحبه بدن.

They have to talk about their passions.

باید راجع به شور و علایقشون صحبت کنن.

They have to talk about why they want to join the school.

باید راجع به اینکه چرا می‌خوان وارد مدرسه بشن صحبت کنن.

There has to be some motivation for the students and the parents.

باید یه انگیزه‌هایی واسه‌ی دانش‌آموزا و والدین وجود داشته باشه.

The parents also have to interview.

همچنین والدین هم باید مصاحبه کنن.

It’s not about money, it’s about passion.

راجع به پولش نیست، راجع به شور و علاقه‌ست.

And these schools are absolutely fantastic.

و این مدارس واقعا فوق‌العاده‌ان.

They’re probably the best schools in the United States.

اینا احتمالا بهترین مدارس ایالات متحده‌ان.

He’s got a high school and a middle school…I don’t know…I think he has an elementary school, too.

اون یه دبیرستان داره و یه راهنمایی… نمی‌دونم… فکر کنم یه ابتدائی هم داشته باشه.

I don’t know, they’ve got different schools around the country now.

نمی‌دونم، اونا الان مدارس مختلفی در سطح کشور دارن.

I’m not sure how many.

مطمئن نیستم چند تا.

He’s got a website.

اون یه وبسایت داره.

Do a search for Dennis Littky or for The Big Picture and you can read more about it.

یه سرچ واسه دنیس لیتکی یا دید کلی بکنین و می‌تونین بیشتر راجع بهش بخونید.

So anyway, in his book he writes a little bit about learning.

خب در هر صورت، توی کتاب اون یه کوچولو راجع به یادگیری می‌نویسه.

It’s a fantastic book.

یه کتاب فوق‌العاده‌ست.

If you’re a teacher or if you’re a parent, I highly recommend this book.

اگه معلمین یا والد هستین، من این کتاب رو شدیدا توصیه می‌کنم.

Let me read a little bit from the book.

بذارین یه ذره از کتاب بخونم.

Here we go:

می‌ریم که داشته باشیم:

“Real learning is not memorizing knowledge.

«یادگیری واقعی، حفظ کردن دانش نیستش».

It’s understanding and knowing how to use and find knowledge.

«فهمیدن و دونستن اینکه چطور دانش رو به کار ببرید و استفاده کنیده».

Learning is what you do with knowledge, how you integrate it, how you talk to your family, friends, and classmates about it.

«یادگیری اینه که با دانشتون چی کار می‌کنید، چطور یکپارچه‌سازیش می‌کنید، چطور راجع بهش با خونواده‌تون، دوستانتون و هم‌کلاسی‌هاتون صحبت می کنید».

That’s what learning is.

«یادگیری اینه».

As noted psychology and education expert Seymour Sarason reminded me recently, it’s similar to psychologist’s belief that patients don’t get better during their therapy but between their therapy times.

«همونطور که سیمور ساراسن، خبره‌ی برجسته‌ی روانشناسی و تحصیلات اخیرا بهم یادآوری کرد، مشابه عقیده‌ی روانشناسانه که بیماران طی زمان‌های تراپیشون بهبود پیدا نمی‌کنن بلکه بین [جلسات] تراپیشون [این اتفاق می‌افته]».

Students likewise don’t learn so much during class as they do between classes.

«دانش‌آموزان هم به همین ترتیب طی کلاس خیلی یاد نمی‌گیرن اونطور که بین کلاس‌ها این کار رو می‌کنن».

That’s where the real learning happens.

«اونجاس که یادگیری واقعی رخ می‌ده».

Now, I’m not suggesting we throw out everything schools do now, but I’m suggesting that we look more deeply at what we define as learning.

«حالا، من پیشنهاد نمی‌دم که هر کاری که مدارس الان می‌کنن رو دور بریزیم، ولی پیشنهاد می‌دم عمیق‌تر به چیزی که به عنوان یادگیری تعریف می‌کنیم، نگاه کنیم».

I’m suggesting we be honest and try different things and see what works.

«من پیشنهاد می‌دم روراست باشیم و چیزای مختلف رو امتحان کنیم و ببینیم چی جواب می‌ده».

Learning is about learning how to think.

«یادگیری راجع به اینه که چطور فکر کنیم».

My new friend, Tom Magliozzi, from National Public Radio’s popular Car Talk show, has a lot to say about what learning really is.

«دوست جدید من، تام ماگلیوزی از برنامه‌ی پرطرفدار رادیو عمومی ملی، کار تاک، کلی راجع به این که یادگیری واقعا چی هستش حرف واسه گفتن داره».

One of my favorite parts of his book is when Tom, a man with a Ph.D. in chemical engineering from MIT says this: ‘It seems to me that schools primarily teach kids how to take tests which is a skill that one hardly uses in real life unless one is a contestant on a quiz show.

«یکی از بخش‌های مورد علاقه‌ی من از کتابش این وقتیه که تام، یه آدم دارای پی‌اچ‌دی مهندسی شیمی از ام‌آی‌تی اینو می‌گه: “به نظر من اینطور می‌آد که مدارس در درجه‌ی اول به بچه‌ها یاد می‌دن چطور آزمون بدن که یه مهارتیه که یه فرد به ندرت توی زندگی واقعیش به کار می‌گیره مگه اینکه اون فرد شرکت‌کننده‌ی یه نمایش مسابقه‌ای باشه”».

Elementary school prepares kids for junior high.

«دبستان بچه‌ها رو واسه دوره متوسطه آماده می‌کنه».

Junior high prepares them for high school.

«متوسطه اونا رو واسه دبیرستان آماده می‌کنه».

High school prepares them for university.

«دبیرستان اونا رو واسه دانشگاه آماده می‌کنه».

University prepares them for graduate school.

«دانشگاه اونا رو واسه دانشکده تحصیلات تکمیلی آماده می‌کنه».

So the goal of schools, if we can call it that, is simply to prepare kids for more school.

«پس هدف مدارس، اگه بخوایم اسمش رو این بذاریم، صرفا بچه‌ها رو واسه مدارس بیشتری آماده کردنه».

Okay, so interesting, huh?

خب، خیلی جالبه، ها؟

Very nice, I love that section of his book.

خیلی عالیه، من عاشق این بخش از کتابشم.

I love his whole book.

من عاشق کل کتابشم.

But he’s absolutely right.

ولی اون کاملا درست می‌گه.

The traditional schools you went to when you learned English in middle school or high school or university, they were the same.

آموزشگاه‌های سنتی‌ای که شما رفتین وقتی توی راهنمایی یا دبیرستان یا دانشگاه انگلیسی یاد می‌گرفتین، اونا هم همین بودن.

They were not preparing you for life.

شما رو واسه زندگی آماده نمی‌کردن.

They were not teaching you how to learn.

بهتون آموزش نمی‌دادن چطور یاد بگیرین.

They were certainly not helping your passion.

قطعا به شور و علاقه‌تون کمکی نمی‌کردن.

They were not increasing your passion for learning.

اونا اشتیاق شما واسه یادگیری رو افزایش نمی‌دادن.

Probably they were killing your passion for learning.

احتمالا داشتن اشتیاقتون واسه یادگیری رو می‌کشتن.

All that schools were really doing were preparing you for more school.

همه‌ی چیزی که مدارس داشتن انجام می‌دادن آماده کردن شما واسه مدارس بیشتر بودش.

They were preparing you to take tests.

داشتن شما رو آماده می‌کردن که امتحان بدین.

Guess what.

حالا بگو چی.

When you leave school, do you take many tests?

وقتی شما مدرسه رو ترک می‌کنین، [بعدش] امتحانای زیادی می‌دین؟

At your job right now…do you take tests every day, every week?

همین الان توی شغلتون… آیا هر روز، هر هفته امتحان می‌دین؟

Do they give you a test…choose A, B, C, D?

آیا بهتون تست می‌دن… A, B, C, D انتخاب کن…؟

And your boss gives you a grade, “Oh, congratulations, you got a 90P on your test.

و رئیستون بهتون نمره می‌ده، «اوه تبریک می‌گم، شما توی آزمونتون ۹۰٪ زدین»!

Here’s more money for your job.

«اینم پول بیشتر واسه کارتون»!

” Of course not.

البته که نه!

School is sort of a bullshit environment that is only appropriate for school.

مدرسه یه جور محیط مزخرفه که فقط درخور خود مدرسه‌ست.

That’s why we have so many bored students.

بخاطر اینه که ما کلی دانش‌آموز دلزده داریم.

That’s why students hate school.

بخاطر اینه که دانش‌آموزا از مدرسه بدشون می‌آد.

It’s not because of the internet.

بخاطر اینترنت نیستش.

It’s not because of TV.

بخاطر تلویزیون نیستش.

It’s because kids are smart.

بخاطر اینه که بچه‌ها باهوشن.

Maybe they’re smarter now today, I don’t know.

شاید الان و امروزه باهوش‌ترن، نمی‌دونم.

Kids are smart.

بچه‌ها باهوشن.

They know that what’s happening in school is bullshit.

اونا می‌دونن چیزی که توی مدرسه داره اتفاق می‌افته مزخرفه.

They know their classes are bullshit.

اونا می‌دونن که کلاساشون مزخرفه.

They know their teachers are also full of shit.

اونا همچنین می‌دونن که معلماشون هم پر مزخرفن.

I mean I figured that out when I was in middle school, I think.

یعنی فکر کنم من اینو وقتی توی مدرسه راهنمایی بودم فهمیدم.

I was a slow learner.

من کند یاد گرفتم.

It took me a long time to figure it out.

کلی ازم زمان برد تا اینو بفهمم.

A lot of smart kids today, they figure it out when they’re in first grade or they’re really young.

امروزه کلی از بچه‌های باهوش، وقتی توی کلاس اولن یا خیلی بچه‌ان اینو می‌فهمن.

But it’s true, what you learn in school, how much of what you learned in school do you actually use now?

ولی این درسته، چیزی که توی مدرسه یاد می‌گیرین… چقدر از چیزی که توی مدرسه یاد گرفته‌ین رو واقعا الان استفاده می‌کنین؟

I’m glad I learned to read.

من خوشحالم که یاد گرفتم بخونم.

I’m glad I learned basic math.

خوشحالم که ریاضیات پایه رو یاد گرفتم.

Other than that, most of what I find useful in terms of knowledge, in terms of skills, in terms of abilities, I learned by myself.

به جز اون، اکثر چیزی که من توی دانش، توی مهارت‌ها، توی قابلیت‌ها یاد گرفتم که برام کارامدن، من خودم یاد گرفتم.

I learned because I love learning because I have read so many books outside of school.

یاد گرفتم بخاطر اینکه عاشق یادگیریم، بخاطر اینکه کلی کتاب خارج از مدرسه خونده‌م.

And I have met so many great teachers outside of school.

و کلی معلمای فوق‌العاده خارج از مدرسه رو ملاقات کرده‌م.

That’s where all my incredible learning has happened.

اونجا بوده که همه‌ی یادگیری‌های شگفت‌انگیزم اتفاق افتادن.

Not in school.

نه توی مدرسه.

So it’s just terrible what we’re doing with education.

پس این واقعا افتضاحه، کاری که ما داریم با تحصیلات می‌کنیم.

It’s all over the world.

این توی سرتاسر دنیا هست.

It’s in the United States.

توی ایالات متحده هست.

It’s horrible.

افتضاحه.

I taught in public schools in Japan.

من توی یه مدرسه‌ی عمومی تو ژاپن درس می‌دادم.

They are terrible.

اونا افتضاحن.

They’re terrible in Thailand.

توی تایلند اونا افتضاحن.

They’re terrible in Europe.

توی اروپا اونا افتضاحن.

They’re terrible everywhere because they’re focused on tests.

همه جا افتضاحن بخاطر اینکه رو آزمونا متمرکز شدن.

They’re focused on preparing kids for more school.

روی آماده کردن بچه‌ها واسه مدرسه‌های بیشتر متمرکز شدن.

And then you get out in the real world.

و بعد شما می‌آید بیرون توی دنیای واقعی.

You get out in the world of jobs and suddenly you have to do something completely different.

می‌آید بیرون توی دنیای مشاغل و یه دفعه باید یه کار کاملا متفاوت انجام بدین.

Suddenly you have to actually perform.

یهویی باید واقعا [چیزی رو] اجرا کنید.

You actually have to do things.

باید واقعا مسائل رو انجام بدین.

You have to communicate.

باید ارتباط برقرار کنین.

You have to have good relations with other people.

باید با آدمای دیگه روابط خوب داشته باشین.

You have to learn by yourself.

باید خودتون یاد بگیرین.

You have to do research.

شما باید تحقیقات انجام بدین.

You have to find the knowledge.

شما باید دانش رو پیدا کنین.

And you have to have, most of all, some kind of energy and passion and leadership.

و بیشتر از همه، شما باید یه جور انرژی و شور و اشتیاق و مهارت‌های رهبری داشته باشین.

That’s what success is in the real world.

موفقیت توی دنیای واقعی اینه.

That’s what gives you success in the real world.

این چیزیه که توی دنیای واقعی به شما موفقیت می‌ده.

In school, those things get punished.

توی مدرسه، اون چیزا مجازات می‌شن.

Passion in school, that’s usually the kid who’s getting in trouble all the time.

شور و شوق توی مدرسه، معمولا اون بچه‌ایه که همیشه توی دردسره.

The kid who has too much energy, the kid who has too much passion, right?

اون بچه‌ای که زیادی انرژی داره، اون بچه‌ای که زیادی شور و شوق داره، درسته؟

The kid who asks too many questions, they get in trouble.

اون بچه‌ای که خیلی زیادی سوال می‌پرسه، اونا تو دردسر می‌افتن.

The kids who sit there quietly, bored, doing what they’re told.

بچه‌هایی که ساکت اونجا نشستن، کسل، اون کاریو انجام می‌دن که بهشون گفته شده.

They do well in school.

اونا تو مدرسه خوب پیش می‌رن.

They do very badly in the real world.

اونا توی دنیای واقعی خیلی بد عمل می‌کنن.

So Dennis Littky is saying we’ve gotta change our schools.

پس دنیس لیتکی داره می‌گه ما باید که مدارسمون رو تغییر بدیم.

We’re not living in the 19th century anymore.

ما دیگه توی قرن ۱۹ زندگی نمی‌کنیم.

We’re not living in the 20th century anymore.

ما دیگه توی قرن ۲۰ زندگی نمی‌کنیم.

We’re not preparing kids for factories now.

ما الان بچه‌ها رو واسه کارخونه‌ها آماده نمی‌کنیم.

We need kids and adults to be able to think creatively, imaginatively.

ما نیاز داریم که بچه‌ها و بزرگسالان قادر به خلاقانه و مبتکرانه فکر کردن باشن.

We need people who can communicate, who can stand up in front of a group and communicate with intelligence and passion.

ما به آدمایی نیاز داریم که بتونن ارتباط برقرار کنن، که بتونن جلوی یه گروه بایستن و با شور و خرد معاشرت داشته باشن.

People who can create things, people who can build teams, people who know how to find knowledge…you don’t need to memorize it.

آدمایی که بتونن چیزها رو بسازن، آدمایی که بتونن تیم بسازن، افرادی که بدونن چطور دانش رو بیابن… نیاز نیست حفظش کنین.

You just need to be able to find it.

فقط نیازه که قادر باشین پیداش کنید.

Albert Einstein talked a lot about that.

آلبرت اینشتاین کلی راجع به این صحبت کرده.

He said intelligence is being able to find knowledge, knowing how to find it.

اون گفتش هوشمندی، قادر به یافتن دانش بودنه، دونستن اینکه چطور بیابیدش.

Not memorizing it.

نه حفظ کردنش.

For example, phone numbers.

به عنوان مثال، شماره تلفن‌ها.

You don’t need to memorize the phone book.

شما نیاز ندارین که کتاب تلفن (کتابی که شماره‌ی افراد ساکن یک شهر در آن نوشته شده است) رو حفظ کنین.

You just need to know how to use it.

فقط باید بدونین چطوری ازش استفاده کنین.

And the internet is a great tool for that.

و اینترنت هم یه ابزار فوق‌العاده واسه اینه.

We don’t have to memorize all these facts.

ما نباید همه‌ی واقعیات رو حفظ کنیم.

If I want to know a fact from U.S. history, I don’t need to memorize it.

اگه من بخوام یه واقعه از تاریخ ایالات متحده رو بدونم، نیاز ندارم حفظش کنم.

I can just get on the internet and find it.

می‌تونم صرفا برم اینترنت و پیداش کنم.

When was the American Declaration of Independence signed, what exact day?

بیانیه‌ی استقلال آمریکا چه زمانی امضا شد، دقیقا چه روزی؟

Well, we all learn that in school and of course we all know that.

خب، ما همه اینو تو دبیرستان یاد می‌گیریم و البته که همه می‌دونیمش.

But if I didn’t know it, I could get on the internet, I could find it in about 30 seconds.

ولی اگه نمی‌دونستم، می‌تونستم برم تو اینترنت، می‌تونستم تو حدود ۳۰ ثانیه پیداش کنم.

You could, even if you’re from any country in the world, you never learn that.

شما هم می‌تونستین، حتی اگه اهل هر کشوری توی دنیا هستین، و هیچوقت یادش نمی‌گیرین.

Very easy for you to find that information.

واسه‌تون خیلی آسونه که این اطلاعات رو پیدا کنین.

So what we have to be doing is learning how to find facts, not trying to memorize them.

پس کاری که ما باید در حال انجامش باشیم یاد گرفتن چطور وقایع رو پیدا کردنه، نه سعی کردن واسه حفظ کردنشون.

That’s why we have computers.

بخاطر اینه که ما کامپیوتر داریم.

What we have to focus on is learning how to use our brains.

چیزی که ما باید روش تمرکز کنیم، یادگیری چگونگی استفاده کردن از مغزهامونه.

Learning how to learn, learning how to find knowledge, learning how our brains work, that’s what we really need to do.

یادگرفتن چگونگی یادگیری، یاد گرفتن چگونگی یافتن دانش، یاد گرفتن چگونگی کار کردن مغزهامون، این چیزیه که ما واقعا نیاز داریم انجام بدیم.

That’s true learning.

این یادگیری حقیقیه.

And that’s what we’re trying to do.

و این کاریه که ما داریم سعی می‌کنیم انجام بدیم.

That’s what I’m trying to do at Effortless English for you, adult learners.

این کاریه که من دارم سعی می‌کنم توی انگلیسی بدون‌زحمت واسه شما، شاگردان بزرگسال انجام بدم.

Most of you, unfortunately, have been through a lot of bad school experiences.

اکثر شما، متاسفانه، توی کلی تجارب بد مدرسه‌ای بوده‌ین.

You’ve been through these horrible schools.

شما توی این مدارس وحشتناک بوده‌ین.

Well, I’m trying to destroy those experiences.

خب، من دارم سعی می‌کنم اون تجربیات رو از بین ببرم.

I’m trying to give you something completely new and different.

من دارم سعی می‌کنم چیزی کاملا نو و متفاوت بهتون بدم.

I am trying to awaken your passion for learning again.

من دارم سعی می‌کنم دوباره شور و شوق شما برای یادگیری رو بیدار کنم.

That is my mission.

این ماموریت منه.

That’s why I’m yelling.

بخاطر اینه که دارم داد می‌زنم.

That’s why I jump around.

بخاطر اینه که اینور اونور می‌پرم.

That’s why I have so much energy in my voice.

بخاطر اینه که کلی انرژی توی صدام دارم.

That’s why I tell these crazy stories.

بخاطر اینه که همه‌ی اون داستانای احمقانه رو تعریف می‌کنم.

It’s because I’m trying to wake you up.

بخاطر اینکه دارم سعی می‌کنم بیدارتون کنم.

Wake up!

بیدار شین!

Learning is incredible.

یادگیری شگفت‌انگیزه.

It’s not school.

این مدرسه نیستش.

It’s not that bullshit.

این اون مزخرفات نیستش.

Learning is what you are naturally programmed to do.

یادگیری چیزیه که شما غریزتا برنامه‌ریزی شدین انجامش بدین.

It’s what your brain wants to do.

چیزیه که مغزتون می‌خواد انجام بده.

Your soul wants to learn.

روحتون می‌خواد که یاد بگیره.

So I hope I’m doing a good job.

پس امیدوارم که کارم رو خوب انجام بدم.

I’m sorry I’ve been yelling all the time but I hope I’m doing that.

متاسفم که داشته‌م همه‌ش داد می‌زدم ولی امیدوارم که اونطور باشه.

I hope I’m waking up your desire, your love for learning.

امیدوارم که در حال بیدار کردن میل و خواسته‌تون، عشقتون به یادگیری باشم.

Alright, I will see you next time.

بسیار خب، دفعه‌ی بعد می‌بینمتون.

On to the vocabulary lesson.

پیش به سوی درس دایره لغات.


بخش دوم – درس دایره لغات

Hello, this is AJ.

درود، ای‌جی هستم.

Welcome to the vocabulary lesson for “The Big Picture.

به درس دایره لغات واسه فصل «دید کلی» خوش اومدین.

” I’ve got some good news.

واسه‌تون خبرای خوب دارم.

This is a pretty easy article so the vocabulary lesson is quite short.

این (دید کلی) یه مقاله‌ی خیلی آسونه پس درس دایره لغات خیلی کوتاهه.

Yay!

هورا!

Let’s start it.

بریم که شروع کنیم.

Our first word is memorize.

کلمه‌ی اولمون Memorize (به معنی حفظ کردن، بخاطر سپردن) هستش.

Dennis said real learning is not memorizing knowledge.

دنیس گفتش که یادگیری واقعی، حفظ کردن اون دانش نیستش.

Real learning is knowing how to use and find knowledge or facts.

یادگیری واقعی اینه که بدونین چطوری دانش و یا اصول رو پیدا کنین.

To memorize means to remember.

To memorize یعنی به یاد سپردن.

It really means to force yourself to remember…force to remember.

در واقع یعنی خودتون رو زور کنین به یاد بسپرین… اجبار برای به یاد سپردن.

Make yourself remember.

خودتونو مجبور کنین حفظ کنین.

Force yourself to remember.

خودتون رو زور کنین که حفظ کنین.

That’s memorizing.

این می‌شه Memorizing.

For example, you have a word list and you want to memorize the meaning of each word.

برای مثال، یه لیست کلمات دارین و می‌خواین که معنی هر کلمه رو حفظ کنین.

So you repeat it again and again and again and again and again.

پس دوباره و دوباره و دوباره و دوباره و دوباره تکرارش می‌کنین.

Memorize means remember.

Memorize یعنی حفظ کردن.

Memorize means remember.

Memorize یعنی حفظ کردن.

Memorize means remember.

Memorize یعنی حفظ کردن.

Memorize means remember.

Memorize یعنی حفظ کردن.

Force to remember, force to remember, force to remember, force to remember.

به زور حفظ کردن، به زور حفظ کردن، به زور حفظ کردن، به زور حفظ کردن.

Memorize means force to remember.

Memorize یعنی به زور حفظ کردن.

Memorize means force to remember.

Memorize یعنی به زور حفظ کردن.

That’s the memorization technique.

این می‌شه تکنیک حفظ کردن.

Memorization is the noun.

Memorization اسمشه (دستور زبان).

You are memorizing the meaning…just repeating again, again, again, again.

دارین معنی رو حفظ می‌کنین… صرفا دوباره، و دوباره و دوباره و دوباره تکرار می‌کنین.

You are memorizing the word and its meaning.

دارین کلمه و معنیش رو حفظ می‌کنین.

So we don’t memorize here.

پس ما اینجا حفظ نمی‌کنیم.

Do not do that.

این کار رو نکنین.

Just listen to the vocabulary.

فقط به دایره لغات گوش بدین.

Don’t try to study it, okay?

سعی نکنین که [درسی] مطالعه‌ش کنین، باشه؟

We don’t study at Effortless English.

ما توی انگلیسی بدون‌زحمت مطالعه نمی‌کنیم.

We listen and we enjoy.

گوش می‌دیم و حال می‌کنیم.

That’s all.

همه‌ش همین.

So you listen to the vocabulary a few times and then you listen to the other lessons.

پس یه چند باری به دایره لغات گوش کنین و بعدش به درسای دیگه گوش بدین.

The other lessons are the most important.

درسای دیگه مهم‌ترینان.

Don’t try to memorize.

سعی نکنین حفظ کنین.

Don’t force yourself to remember.

خودتون رو مجبور نکنین به یاد بسپرین.

It’ll happen.

خودش اتفاق میفته.

You will remember automatically with our method, don’t worry.

با روش ما به صورت خودکار یادتون می‌مونه، نگران نباشین.

Our next word is integrate.

کلمه‌ی بعدمون Integrate (به معنی ادغام، یکپارچه‌سازی) هستش.

Dennis says real learning is knowing how to integrate knowledge and use it.

دنیس می‌گه که یادگیری واقعی اینه که بدونین چطور دانشتون رو یکپارچه کنین و ازش استفاده کنین.

To integrate means to mix or combine or merge.

To integrate یعنی قاطی کردن یا ادغام کردن یا در هم آمیختن.

It means you’re putting things together, putting things together…mixing…so to integrate means to mix.

یعنی چیزا رو کنار هم قرار می‌دین، چیزا رو کنار هم قرار دادن… مخلوط کردن… پس To integrate یعنی مخلوط کردن.

And what it means is, it means you learn something new, it’s not enough.

و چیزی که معنی می‌ده اینه که وقتی یه چیز جدیدی یاد می‌گیرین، این کافی نیست.

You have to combine it, you have to mix it with everything you already know, right?

باید ادغامش کنین، باید با همه چیزایی که تا الان می‌دونین مخلوطش کنین، درست؟

You already know a lot of things then you learn something new.

همینطوریشم کلی چیز می‌دونین دیگه، بعدش یه چیز جدید یاد می‌گیرین.

You have to combine the new thing with the old knowledge.

باید این چیز جدیدو با دانش قبلیتون قاطیش کنین.

You are mixing them together.

با هم مخلوطشون کنین.

You’re seeing how they go together.

می‌بینین که چطور با هم می‌خونن.

You see how they fit together.

می‌بینین که چطوری به هم می‌خورن.

How they integrate, how they mix.

چجوری با هم ادغام می‌شن، چجوری قاطی می‌شن.

So integrate has this idea of mixing and combining, putting things together in a useful way.

پس Integrate یه ایده‌ی قاطی کردن و ادغام کردن، به صورت کاربردی چیزا رو کنار هم قرار دادنی داره.

So to integrate…again, to integrate…put together, mix together in a useful way, in an effective way.

پس To integrate… دوباره To integrate… کنار هم قرار دادن، کاربردی قاطیشون کردن، به صورت مؤثر.

That’s integrate.

این شد Integrate.

Our next word is noted.

کلمه‌ی بعدیمون Noted (به معنی برجسته) هستش.

Noted, he says as noted psychology expert Seymour Sarason said…and then he tells you what he said.

Noted، می‌گه همونطور که روانشناس خبره‌ی برجسته سیمور ساراسِن گفتش… و بعد چیزی که گفته رو بهتون می‌گه.

Noted psychology expert, so Seymour Sarason is a noted psychology expert.

روانشناس خبره‌ی برجسته، پس سیمور ساراسن یه روانشناس خبره‌ی برجسته‌ست.

Well, noted just means famous, that’s all it means.

خب، Noted صرفا یعنی معروف، همه‌ی معنی‌ای که می‌ده همینه.

Noted means famous or well known.

Noted یعنی معروف یا شناخته‌شده.

And it also has this idea of skillful, someone who is good at what they do.

و اینکه همچنین یه معنی ماهر بودن، کسی که تو کاری که می‌کنه خوبه، هم داره.

So it’s not famous, it’s not like a movie star famous like everybody knows them.

پس فقط معروف نیس، ستاره سینما‌طور، اونجوری که همه بشناسنش معروف نیس.

That’s not noted.

این نمی‌شه Noted.

Noted means famous because they’re good at something.

Noted یعنی معروف بخاطر اینکه توی چیزی خوبه.

So Seymour Sarason is a very good psychologist so Seymour Sarason is a famous psychologist.

بنابراین سیمور ساراسن یه روانشناس خیلی خوبه پس سیمور ساراسن یه روانشناس معروف [هم] هست.

Not in all of the world, but psychology people, they know this person.

نه توی کل دنیا، ولی خب افراد توی حیطه‌ی روانشناسی، این آدمو می‌شناسن.

So again noted has this idea of being famous and also has the idea of being an expert.

پس دوباره، Noted یه معنی معروف بودن داره ولی همینطور یه معنی خبره بودن هم داره.

So he is actually kind of repeating himself, he says noted psychology expert.

پس داره یه جورایی خودشو تکرار می‌کنه، می‌گه روانشناس خبره‌ی برجسته.

So noted also has this idea of being an expert.

پس Noted یه معنی خبره هم داره.

You’re famous because you’re an expert.

معروفی چون خبره‌ای.

Alright, our next word is therapy, therapy.

بسیار خب، کلمه‌ی بعدیمون Therapy (به معنی درمان، تراپی) هستش.

So Seymour Sarason said that patients don’t get better during therapy, they get better between therapy sessions, therapy times.

پس سیمور ساراسن گفتش که بیمارا توی حین [جلسات] تراپی بهتر نمی‌شن، بین جلسات تراپی یا زمان‌های تراپی بهتر می‌شن.

Therapy just means a cure.

Therapy صرفا یعنی علاج.

It’s a healing treatment, a healing action.

یه فرایند درمانی، یه عمل درمانی.

So for psychologists, right, they sit and they talk to the patient.

پس روانشناسا، می‌شینن با بیمار حرف می‌زنن.

The patient is depressed, for example feels very sad.

به عنوان مثال بیمار افسرده‌ست، خیلی غمگینه.

The psychologist talks to the patient, helps the patient feel better.

روانشناس با بیمار حرف می‌زنه، بهش کمک می‌کنه احساس بهتری داشته باشه.

That’s therapy.

این می‌شه Therapy.

That process is therapy.

به این فرایند می‌گن تراپی.

It’s a cure, it’s a healing treatment.

یه علاجه، یه فرایند درمانیه.

The psychologist is trying to heal, trying to cure the patient.

روانشناس داره سعی می‌کنه که التیام بده، علاج کنه بیمار رو.

And the process, the action of doing that is called therapy, therapy.

و این فرایند، عمل انجام دادنش می‌شه تراپی، Therapy.

So the psychologists they think, they believe that actually, the patients get better between the therapies.

پس روانشناسا فکر می‌کنن، باور دارن در واقع، که بیمار بین جلسات درمانی بهبود پیدا می‌کنه.

It’s not the time that they sit and talk, it’s after…after the patient thinks about it and after the patient changes their behavior and after the patient changes their beliefs, changes their ideas.

اون زمانی نیستش که می‌شینن و حرف می‌زنن، بعدشه… بعد که بیمار راجع بهش فکر می‌کنه و بعد که بیمار رفتارش رو تغییر می‌ده و بعد که بیمار باوراش و ایده‌هاش رو تغییر می‌ده‌ست.

So that’s when most of the learning is really happening for the patient.

پس اونجاست که بیشترِ یادگیری برای بیمار اتفاق میفته.

Not during the time they talk to the psychologist.

نه حین زمانی که داره با روانشناس صحبت می‌کنه.

So he’s comparing this to school.

پس داره این رو با مدارس مقایسه می‌کنه.

He’s saying that it’s the same for students.

داره می‌گه که واسه دانش‌آموزا هم همینطوره.

Students actually learn more outside class than they do inside the class.

دانش‌آموزا در واقع بیرون از کلاس بیشتر از داخل کلاس یاد می‌گیرن.

Our next word is primarily, primarily.

کلمه‌ی بعدیمون Primarly (به معنی در درجه‌ی اول، ابتدائا، عمدتا، غالبا) هستش، Primarly.

So this is the quote from Tom Magliozzi, he’s talking about what do schools do.

این یه نقل قول از تام ماگْلیوزیه که داره راجع به اینکه مدارس چی کار می‌کنن حرف می‌زنه.

Schools just prepare you for more schools.

مدارس صرفا شما رو واسه مدرسه‌های بیشتر (بعدی) آماده می‌کنن.

He says “It seems to me that schools primarily teach kids how to take tests.

می‌گه “به نظر من اینطور میاد که مدارس غالبا به بچه‌ها درس می‌دن که چطوری امتحان بدن”.

” Primarily means firstly, or mostly.

Primarly یعنی ابتدائا یا عمدتا.

It really has this idea of mostly.

در واقع یه معنی «عمدتا» داره.

That’s what they mostly do.

کاریه که عمدتا می‌کنن.

Mostly, primarily, schools teach kids how to take tests, and adults, too.

عمدتا، در درجه‌ی اول، مدارس به بچه‌ها آموزش می‌دن که چطوری امتحان بدن، به بزرگسالا هم همینطور.

So they mostly teach kids and adults how to take tests.

پس عمدتا به بچه‌ها و بزرگسالا آموزش می‌دن که چطوری امتحان بدن.

They primarily teach kids and adults how to take tests.

غالبا به بچه‌ها و بزرگسالا آموزش می‌دن که چطوری امتحان بدن.

So again, primarily means mostly, mostly or firstly.

پس دوباره، Primarly یعنی عمدتا، عمدتا یا ابتدائا.

And finally, our last word for the vocabulary lesson this time, contestant, contestant.

و در نهایت، کلمه‌ی آخرمون برای درس دایره لغات این دفعه، Contestant (به معنی شرکت‌کننده، مسابقه‌دهنده) هستش، Contestant.

Contestant, he says that taking tests is a skill that no one uses unless they are a contestant on a quiz show.

Contestant، می‌گه که امتحان دادن یه مهارتیه که به کار هیچکی نمیاد مگه بخواین تو یه نمایش مسابقه‌ای شرکت کنین.

A quiz show is a game show like a TV show where you take a test and then you win some money.

Quiz show یه نمایش سرگرمی مث نمایشای تلویزیونی که توشون تست می‌دین و پول برنده می‌شین.

So that’s the only time we take tests when we’re adults.

پس وقتی بزرگسالیم این تنها زمانیه که امتحان می‌دیم.

In the real world, we almost never take tests.

توی دنیای واقعی، ما تقریبا هیچوقت امتحان نمی‌دیم.

Only in school, only for school do we do it.

صرفا توی مدرسه، صرفا واسه مدارس این کارو می‌کنیم.

So a contestant on a quiz show, a contestant on a game show…contestant means player, someone who’s playing on the show.

پس، شرکت‌کننده‌ی نمایش مسابقه‌ای، شرکت‌کننده‌ی نمایش سرگرمی… Contestant یعنی بازیکن، کسی که داره توی نمایش بازی می‌کنه.

Or participant…someone who is participating on the show.

یا شرکت‌کننده… کسی که توی یه نمایش شرکت می‌کنه.

So contestant means participant or player or competitor.

پس Contestant یعنی شرکت‌کننده، یا بازیکن، یا رقابت‌کننده.

So again, contestant means player or participant or competitor.

پس دوباره، Contestant یعنی بازیکن یا شرکت‌کننده یا رقابت‌کننده.

They’re all similar meanings.

همه‌شون معنی مشابه می‌دن.

So the only people who need the skill of taking tests, the only time that skill is useful is if you are a player, a contestant on a game show, on a quiz show.

پس تنها افرادی که به مهارتای امتحان دادن نیاز دارن، تنها زمانی که مهارت امتحان دادن به کار میاد وقتیه که شما بازیکنین، یه شرکت‌کننده توی یه نمایش بازی یا یه نمایش مسابقه‌ای هستین.

And of course, that’s not many people.

و خب البته که این واسه آدمای زیادی هم نیستش.

He’s kind of joking.

یه جورایی داشت شوخی می‌کرد.

It’s a joke.

شوخی بودش.

Alrighty, well that’s the end of the vocabulary lesson for “The Big Picture.

بسیار خب، اینم از آخر درس دایره لغات واسه فصل «دید کلی».

” Let’s keep going on to the mini story.

بریم رو داستان کوتاه ادامه بدیم.


بخش سوم – درس داستان کوتاه

Hello, this is AJ.

درود، ای‌جی هستم.

Welcome to the mini-story lesson for “The Big Picture.

به داستان کوتاه برای فصل «دید کلی» خوش اومدین.

” Let’s start right now.

بیاین همین الان شروع کنیم.

Athena was the most famous dog in the world.

آتنا معروف‌ترین سگ دنیا بود.

Who was the most famous dog in the world?

کی معروف‌ترین سگ دنیا بود؟

Athena, Athena was the most famous dog in the world.

آتنا، آتنا معروف‌ترین سگ دنیا بود.

Was she the most famous dog in the world or was she the most famous cat in the world?

معروف‌ترین سگ دنیا بودش یا معروف‌ترین گربه‌ی دنیا؟

Of course, Athena was the most famous dog in the world.

البته که آتنا معروف‌ترین سگ توی دنیا بود.

Where was she the most famous dog?

معروف‌ترین سگ کجا بود؟

In the world, in all of the world.

توی دنیا، توی کل دنیا.

She was the most famous dog in all of the world.

معروف‌ترین سگ توی کل دنیا بود.

Why was she so famous?

چرا خیلی معروف بودش؟

Well, I’ll tell you.

خب، بهتون می‌گم.

First, Athena memorized 92,000 songs and played them all on the piano.

اولا، آتنا ۹۲۰۰۰ آهنگو حفظ کرده بود و همه‌شون رو روی پیانو می‌نواخت.

How many songs did Athena memorize?

آتنا چند تا آهنگ حفظ کرده بود؟

She memorized 92,000 songs.

۹۲۰۰۰ تا آهنگ حفظ کرده بود.

Did she memorize 97,000 songs?

آیا ۹۷۰۰۰ تا آهنگ حفظ کرده بود؟

No, she didn’t.

نه، اینطور نبود.

She didn’t memorize 97,000 songs.

۹۷۰۰۰ تا آهنگ حفظ نکرده بودش.

She memorized 92,000 songs.

۹۲۰۰۰ تا آهنگ حفظ کرده بود.

How many did she memorize?

چند تا حفظ کرده بود؟

۹۲,۰۰۰, she memorized 92,000 songs.

۹۲۰۰۰ تا، ۹۲۰۰۰ تا آهنگ حفظ کرده بود.

What did she memorize?

چی حفظ کرده بود؟

Songs, she memorized songs.

آهنگ، آهنگ حفظ کرده بود.

And how did she play the songs, on what?

و چجوری آهنگا رو می‌نواخت، روی چی؟

On the piano, she played 92,000 songs on the piano.

رو پیانو، ۹۲۰۰۰ آهنگ رو روی پیانو می‌نواختش.

Who memorized 92,000 songs?

کی ۹۲۰۰۰ تا آهنگ حفظ کرد؟

Well, of course, Athena the most famous dog in the world memorized 92,000 songs and played them all on the piano.

خب، البته که آتنا، معروف‌ترین سگ دنیا ۹۲۰۰۰ تا آهنگ حفظ کرده بود و همه‌شون رو روی پیانو می‌نواخت.

Amazing.

شگفت‌آوره.

So, she memorized 92,000 songs and played them on the piano.

پس، ۹۲۰۰۰ تا آهنگ حفظ کرده بود و روی پیانو می‌نواختشون.

That’s amazing.

این شگفت‌آوره.

But there’s more.

ولی ادامه داره.

Athena also learned the guitar, too.

آتنا گیتار رو هم یاد گرفته بود.

And she integrated the guitar with the piano.

و گیتار رو با پیانو ادغام کرده بود.

She played every song on both the piano and the guitar at the same time.

و همه‌ی آهنگا رو روی گیتار و پیانو همزمان اجرا می‌کرد.

What did she also learn?

چی رو هم یاد گرفته بود؟

The guitar, she also learned to play the guitar.

گیتار، گیتار رو هم یاد گرفته بود.

Could Athena play 92,000 songs on the guitar?

آیا آتنا می‌تونست ۹۲۰۰۰ تا آهنگ رو با گیتار اجرا کنه؟

Yes, she could.

آره، می‌تونست.

She could play 92,000 songs on the guitar and she could play 92,000 songs on the piano.

می‌تونست ۹۲۰۰۰ تا آهنگ رو با گیتار اجرا کنه و می‌تونست تا آهنگ رو با پیانو اجرا کنه.

In fact, she integrated the guitar with the piano.

در واقع اون گیتار رو با پیانو ادغام کرده بود.

She played both at the same time.

جفتشون رو همزمان می‌نواخت.

Did she combine the guitar with the piano?

آیا گیتار رو با پیانو قاطی کرده بود؟

Yes, she did.

آره، همینطوره.

She mixed them.

مخلوطشون کرد.

She combined them.

قاطیشون کرد.

She did both together.

جفتشون رو با هم انجام داد.

She integrated her guitar skill and her piano skill.

مهارت پیانو و مهارت گیتارش رو ادغام کرد.

She put them together.

کنار هم گذاشتشون.

She mixed them in a useful way.

به یه شکل کاربردی مخلوطشون کرد.

What did Athena integrate?

آتنا چی رو ادغام کرد؟

She integrated her guitar playing with her piano playing.

نوازش گیتارش رو با نوازش پیانوش ادغام کرد.

Did she integrate her guitar playing with her car driving?

آیا نوازش گیتارش رو با رانندگی ماشین ادغام کردش؟

No, no, no, no…she did not.

نه، نه، نه، نه… این کار رو نکرد.

In fact, she never played the guitar while driving.

در واقع، اون هیچوقت موقع رانندگی گیتار نزدش.

It’s too dangerous.

این خیلی خطرناکه.

She integrated her guitar with piano playing.

اون نوازش گیتار با پیانو رو ادغام کرد.

She played her guitar and the piano at the same time.

اون پیانو و گیتار رو همزمان انجامش داد.

She integrated these two skills.

این دو مهارت رو ادغام کرد.

Who integrated the guitar with the piano?

کی گیتار رو با پیانو ادغام کرد؟

Athena, Athena integrated the guitar with the piano.

آتنا، آتنا گیتار رو با پیانو ادغام کرد.

She integrated guitar playing with piano playing.

نوازش گیتار رو با نوازش پیانو ادغام کرد.

She could play both at the same time.

می‌تونست جفتشون رو همزمان اجرا کنه.

With different legs, of course…two legs on the piano, two legs on the guitar.

با پاهای مختلف البته… دو تا پا رو پیانو دو تا پا روی گیتار.

But that’s not all, there’s more.

ولی این همه‌ی ماجرا نیست، ادامه داره.

Athena was one amazing dog.

آتنا یه سگ شگفت‌انگیز بود.

Because next, she became a contestant in boxing matches.

بخاطر اینکه بعدش شدش شرکت‌کننده‌ی مسابقات بوکس.

She could fight.

می‌تونست مبازه کنه.

She was a tough dog.

یه سگ سرسخت بودش.

Did she become a contestant, a competitor, a player in boxing matches or in basketball games?

آیا یه شرکت‌کننده، یه مسابقه‌دهنده توی مسابقات بوکس شد یا بازیای بسکتبال؟

Well, in boxing matches…she became a contestant in boxing matches.

خب، توی مسابقات بوکس… شدش شرکت‌کننده‌ی مسابقات بوکس.

What kind of matches?

چجور مسابقاتی؟

(And a match is just like a fight, a match is a fight, so in boxing fights.

(و خب Match عین مبارزه‌ست، Match همون مبارزه‌ست، پس می‌شه مبارزات بوکس).

) She became a contestant in boxing fights.

شدش مسابقه‌دهنده‌ی مبارزات بوکس.

She became a contestant in boxing matches.

شدش شرکت‌کننده‌ی مسابقات بوکس.

Was she a contestant in boxing matches?

آیا شرکت‌کننده‌ی مسابقات بوکس بودش؟

Yes, she was.

آره، بود.

What was she a contestant in?

شرکت‌کننده توی چی بودش؟

Boxing matches, she was a contestant in boxing matches.

مسابقات بوکس، شرکت‌کننده‌ی مسابقات بوکس بود.

What kind of matches, what kind of fights was she a contestant in?

مسابقه‌دهنده‌ی چجور مسابقاتی، چجور مبارزاتی بودش؟

Boxing, boxing matches…fighting matches.

بوکس، مسابقات بوکس… مسابقات مبارزه‌ای.

So she was a contestant in boxing matches and she won every fight.

پس اون شرکت‌کننده‌ی مسابقات بوکس بودش و همه‌ی مبارزاتش رو برد.

She beat everyone that she fought.

هر کسیو که باهاش مبارزه کرد، شکست داد.

How many fights did Athena win?

آتنا چند تا مبارزه بردش؟

Well, she won every fight.

خب، همه‌ی مبارزه‌ها رو.

In fact, she won 6,022 fights.

در واقع، اون ۶۰۲۲ مبارزه رو برد.

Athena won 6,022 boxing matches, 6,022 fights.

آتنا ۶۰۲۲ مسابقه‌ی بوکس رو برد، ۶۰۲۲ مبارزه رو.

She beat every single person she fought.

تک تک افرادی که باهاشون مبارزه کرد رو شکست داد.

She was a contestant in 6,022 boxing matches and she won all 6,022.

اون شرکت‌کننده‌ی ۶۰۲۲ مسابقه‌ی بوکس بود و همه‌ی این ۶۰۲۲ تا رو برد.

Amazing.

شگفت‌انگیزه.

What an amazing dog.

عجب سگ شگفت‌انگیزی.

But there’s still more.

ولی بازم مونده حالا.

Athena got a little bored.

آتنا حوصله‌ش سر رفت.

She could play the piano and the guitar at the same time.

می‌تونست پیانو و گیتار رو همزمان بنوازه.

She was fighting and beating everybody, “Yeah, I need something new.

مبارزه می‌کرد و همه رو شکست می‌داد، [گفتش] “آره، من به یه چیز جدید نیاز دارم”.

So next she decided to learn languages.

پس بعدش تصمیم گرفت زبانای مختلف یاد بگیره.

She learned 55 languages perfectly.

۵۵ زبان رو بدون نقص یاد گرفت.

Athena became a noted linguist.

آتنا شد یه زبان‌شناس برجسته.

Did she become an expert linguist, an expert language learner?

آیا شدش یه زبان‌شناس خبره، شد یه یادگیرنده‌ی زبان خبره؟

Yes, she did.

آره، همینطوره.

She became a noted linguist, a famous expert linguist.

شد یه زبان‌شناس برجسته، یه زبان‌شناس خبره‌ی معروف.

What kind of linguist was she?

چجور زبان‌شناسی بود؟

She was a noted linguist, a famous expert linguist.

یه زبان‌شناس برجسته، یه زبان‌شناس خبره‌ی معروف.

How many languages could Athena speak perfectly?

آتنا چند تا زبون رو می‌تونست به کاملی حرف بزنه؟

۵۵, Athena could speak 55 languages perfectly.

۵۵، آتنا می‌تونست به ۵۵ زبان به کاملی صحبت کنه.

She was a noted linguist.

اون یه زبان‌شناس برجسته بود.

Who was a noted linguist?

کی یه زبان‌شناس برجسته بود؟

Athena, Athena was a noted linguist.

آتنا، آتنا یه زبان‌شناس برجسته بود.

Was she a noted piano player?

آیا یه پیانیست برجسته بود؟

Well, yes in fact she was.

خب، آره حقیقتا بودش.

She was also a noted piano player.

اون همچنین یه پیانیست برجسته بود.

She was a noted fighter.

یه مبارز برجسته بود.

She was a noted guitar player and now a noted linguist, too.

یه گیتاریست برجسته بود و حالا یه زبان‌شناس برجسته هم بود.

Why was she a noted linguist?

چرا یه زبان‌شناس برجسته بود؟

Well, of course, because she could speak 55 languages perfectly.

خب، در واقع چون می‌تونست به ۵۵ زبان به صورت کامل صحبت کنه.

That’s why she was a noted linguist.

بخاطر این بود که یه زبان‌شناس برجسته بود.

Well, finally Athena became a little bored again and she thought “What can I do next…hmm…what can I do next?

خب، نهایتا آتنا دوباره حوصله‌ش رفت و فکر کردش که “بعد دیگه می‌تونم چی کار کنم… همممم… چی کار می‌تونم بکنم”؟

Hmmm.

“هممم”.

” She decided to become the President of the United Nations.

اون تصمیم گرفت که بشه دبیر کل سازمان ملل متحد.

And she did.

و همینطورم شد.

Athena next became the President of the UN, the President of the United Nations.

آتنا بعدش شد دبیر کل UN (مخفف سازمان ملل متحد)، دبیر کل سازمان ملل متحد.

Who became the President of the United Nations?

کی شدش دبیر کل سازمان ملل متحد؟

Athena, Athena the dog, the most famous dog in the world.

آتنا، آتنا سگه، مشهورترین سگ دنیا.

She became the most famous President of the United Nations because she ended all wars in all of the world.

شدش مشهورترین دبیر کل سازمان ملل متحد بخاطر اینکه اون به تموم جنگای دنیا پایان داد.

Athena ended all wars.

آتنا همه‌ی جنگا رو پایان داد.

What did she do?

چی کار کرد؟

She ended all wars on earth.

همه جنگای روی کره‌ی زمین رو پایان داد.

Who ended all wars on earth?

کی همه جنگای روی کره‌ی زمین رو پایان داد؟

Athena, Athena ended all wars on earth forever.

آتنا، آتنا به همه جنگای روی کره‌ی زمین واسه همیشه پایان داد.

She was the most famous President of the UN.

اون مشهور‌ترین دبیر کل سازمان ملل متحد بودش.

She ended all wars on earth.

همه جنگای روی کره‌ی زمین رو پایان داد.

She memorized 92,000 songs and played them on the piano.

۹۲۰۰۰ تا آهنگ رو حفظ کردش و با پیانو نواختشون.

She played them on the guitar.

با گیتار نواختشون.

She won 6,022 boxing matches.

۶۰۲۲ مسابقه‌ی بوکس رو برد.

She spoke 55 languages perfectly.

به ۵۵ زبان به صورت کامل حرف می‌زد.

She was the most famous dog in all of the world.

معروف‌ترین سگ کل دنیا بودش.

Now, of course, because she ended all wars everyone in the world was happy.

حالا، مسلما بخاطر اینکه همه جنگا رو پایان داده بود، همه‌ی آدمای دنیا خوشحال بودن.

They all loved Athena, the most famous dog in the world.

همه آتنا، معروف‌ترین سگ دنیا رو دوست داشتن.

Alright, that is the end of the mini story for The Big Picture.

بسیار خب، اینم از پایان داستان کوتاه فصل «دید کلی».

Listen to the mini story many times.

به داستان کوتاه چندین بار گوش بدین.

Pause after every question.

بعد هر سوال استپ کنین.

Shout your answers if you can.

جواباتون رو فریاد کنین اگه تونستین.

If you’re alone or if you don’t care if people think you’re crazy…shout the answer.

اگه تنهایین، اگه براتون مهم نیس که مردم فکر کنن دیوونه‌این… جوابا رو فریاد بزنین.

If you’re in a train and you don’t want people to think you’re crazy, then maybe kind of say it quietly…but say something, right?

اگه توی قطارین و نمی‌خواین بقیه فکر کنن که دیوونه‌این، در اون صورت شاید بهتره آروم بگینشون… ولی [حتما] یه چیزی بگین، باشه؟

Let the air come out of your mouth.

بذارین که هوا از دهنتون خارج شه.

Don’t just think it.

صرفا فکر نکنین.

You need to say the answers.

نیازه که جوابا رو بگین.

It’s very important.

این خیلی مهمه.

Okay, well I’ll see you next time for the point of view stories.

خب، دفعه‌ی بعدی واسه داستانای دیدگاه می‌بینمتون.


بخش چهارم – درس دیدگاه

Hello, welcome to the point of view stories for “The Big Picture.

درود، به داستان‌های دیدگاه واسه‌ی فصل «دید کلی» خوش اومدین.

” Let’s get started, same story about that amazing dog Athena.

بریم که شروع کنیم، همون داستان راجعه به اون سگ شگفت‌انگیز آتنا.

Well, since she was a puppy, Athena has wanted to be the most famous dog in the world.

خب، از وقتی که یه توله‌سگ بود، آتنا خواسته که مشهور‌ترین سگ دنیا باشه.

It started when she was a puppy.

از وقتی که یه توله‌سگ بودش شروع شده.

Now, of course, a puppy is a baby dog.

البته که توله‌سگ (Puppy) همون بچه‌ی سگه.

We don’t say baby dog, we say puppy.

نمی‌گیم بچه‌سگ، می‌گیم Puppy.

So since she was a baby, since she was a puppy, Athena has wanted to be the most famous dog in the world.

پس از وقتی که بچه بود، از وقتی یه توله‌سگ بودش، آتنا خواسته که معروف‌ترین سگ دنیا بشه.

She wanted that.

اینو می‌خواستش.

When she was young she would think about it.

وقتی جوون بود بهش فکر می‌کرد.

In fact, she has been memorizing songs since she was a puppy.

در واقع، از وقتی یه توله‌سگ بود آهنگا رو حفظ می‌کرده.

She has been memorizing songs since she was a puppy.

از وقتی یه توله‌سگ بود آهنگا رو حفظ می‌کرده.

She started when she was a puppy.

از وقتی یه توله‌سگ بود شروع شد.

She has been memorizing songs since she was a puppy.

از وقتی یه توله‌سگ بود آهنگا رو حفظ می‌کرده.

Now she knows 92,000 songs but she has been memorizing songs, one by one since she was a puppy.

حالا اون ۹۲۰۰۰ آهنگ می‌دونه، ولی از وقتی یه توله‌سگ بود داشته آهنگا رو دونه به دونه حفظ می‌کرده.

She has been practicing the piano since she was a puppy.

از وقتی یه توله‌سگ بود پیانو تمرین می‌کرده.

It took time, right?

زمان برده، مگه نه؟

She had to practice a long time.

باید واسه مدت زیادی تمرین می‌کرد.

So she has been practicing the piano.

پس داشته پیانو تمرین می‌کرده.

She started when she was a puppy.

از وقتی توله‌سگ بودش شروع کرد.

She continued, continued, continued until now.

ادامه داد، ادامه داد، و ادامه داد تا الان.

She still practices the piano every day.

هنوزم هر روز پیانو تمرین می‌کنه.

So she has been practicing the piano since she was a puppy.

پس از وقتی یه توله‌سگ بود پیانو تمرین می‌کرده.

And she has been practicing the guitar since she was a little older, but still a long time.

و داشته گیتار تمرین می‌کرده از وقتی که یکم بزرگ‌تر شدش، ولی بازم کلی زمانه.

So she has been practicing the piano since she was a puppy.

پس از وقتی یه توله‌سگ بودش داشته پیانو تمرین می‌کرده.

She has been practicing the guitar for a long time, for many years.

واسه مدت خیلی طولانی‌ای، کلی ساله که داشته گیتار تمرین می‌کرده.

Starting many years ago, continuing until recently.

از سال‌ها پیش شروع شده، و تا اخیرا ادامه داشته.

She has been practicing fighting for a long time.

برای مدت زیادیه که داشته مبارزه کردن تمرین می‌کرده.

For many years she has been training and practicing.

کلی ساله که که داشته تمرین و ممارست می‌کرده.

It didn’t happen suddenly one day.

یهو تو یه روز اتفاق نیفتاد.

No, no, no, no, no.

نه، نه، نه، نه، نه.

She has been practicing boxing for a long time, for many years.

داشته واسه مدت زیادی، سالیان زیادی بوکس رو تمرین می‌کرده.

She has been going to the boxing gym.

به باشگاه بوکس می‌رفته.

She has been practicing, practicing, practicing.

داشته تمرین می‌کرده، تمرین، تمرین.

And then finally, of course, she started to beat other fighters.

و بعد در نهایت مسلما، شروع کرد به شکست دادن مبارزهای دیگه.

And finally she beat 6,022 boxers, 6,022 fighters, she beat them all.

و نهایتا ۶۰۲۲ بوکسور رو شکست دادش، ۶۰۲۲ مبارز، همه‌شون رو شکست داد.

And finally, she has been learning languages only a couple years, actually.

و در آخر، حقیقتا تنها دو سالی هستش که داره زبانای مختلف یاد می‌گیره.

Two years ago she started.

دو سال پیش شروع کردش.

So since two years ago she has been learning languages.

پس از دو سال پیش داشته زبان یاد می‌گرفته.

In that time she has learned 55.

توی این مدت ۵۵ تا یاد گرفته.

In only two years she has learned 55 languages.

فقط توی دو سال ۵۵ تا زبان یاد گرفته.

Wow.

واو

Amazing doggy!

هاپوی شگفت‌انگیز!

Finally, just last year she became the President of the United Nations.

و نهایتا، همین سال قبل شدش دبیر کل سازمان ملل.

And one month later she ended all wars on earth.

و یه ماه بعدش همه‌ی جنگای کره‌ی زمین رو پایان داد.

Everyone was happy.

همه خوشحال بودن.

Everyone loved Athena the dog.

همه آتنا سگه رو دوست داشتن.

Athena became the most famous dog in the world.

آتنا شدش معروف‌ترین سگ دنیا.

Okay, that is the end of our first point of view story.

خب، این از پایان داستان دیدگاه اولمون.

That one didn’t change until almost to the end.

این یکی تا تقریبا آخراش، تغییر نکرد.

Interesting.

جالبه.

You don’t need to know why consciously.

نیاز که آگاهانه بدونی چرا.

Just listen carefully and notice.

فقط با دقت گوش بده و متوجهش باش.

That’s all you need to do.

این همه‌ی چیزیه که نیازه بدونین.

Relax and notice.

ریلکس باشین و حواستون باشه.

Our next one, into the future.

بعدیمون، توی آینده.

I’m going to imagine this special doggy.

قراره که من این هاپوی خاص رو تصور کنمش.

This is going to happen in the future.

[انگار که] این قراره توی آینده اتفاق بیفته.

It hasn’t happened yet.

هنوز اتفاق نیفتاده.

This will happen in the future, maybe in 100 years when dogs can all talk.

این توی آینده اتفاق خواهد افتاد، شاید ۱۰۰ ساله دیگه که همه سگا می‌تونن حرف بزنن.

Because in 100 years dogs will all be able talk, of course.

بخاطر اینکه توی ۱۰۰ سال آینده همه سگا می‌تونن حرف بزنن، مشخصا.

Let’s start.

بریم شروع کنیم.

In 100 years, 100 years from now, there will be a special dog.

توی ۱۰۰ سال دیگه، ۱۰۰ سال از الان، قراره یه سگ خاصی باشه.

Her name will be Athena.

اسمش آتنا خواهد بود.

Athena will be the most famous dog in the world.

آتنا معروف‌ترین سگ دنیا خواهد بود.

Why?

چرا؟

Well because first she’s gonna memorize 92,000 songs and she’s gonna play them all on the piano perfectly.

خب، بخاطر اینکه اول قراره ۹۲۰۰۰ تا آهنگ رو حفظ و همه‌شون رو روی پیانو بی‌عیب و نقص اجرا کنه.

That’s not all.

ولی فقط این نیست.

She’ll also learn the guitar, too.

اون گیتار رو هم یاد می‌گیره.

She’ll integrate the guitar with the piano.

گیتار رو با پیانو ادغام می‌کنه.

She’s gonna integrate the guitar with the piano and play them both at the same time, all 92,000 songs perfectly.

قراره گیتار رو با پیانو ادغام کنه و جفتشون رو همزمان بنوازه، تموم ۹۲۰۰۰ تا آهنگ رو به بهترین نحو.

That’s not all.

تازه فقط این نیست.

She’ll also become a contestant in boxing matches.

همینطور قراره یه شرکت‌کننده‌ی مسابقات بوکس بشه.

Not a normal contestant, she’s gonna kick ass.

نه یه شرکت‌کننده‌ی عادی، قراره بترکونه.

To kick ass means to do a great job.

To kick ass یعنی یه کار خفن انجام دادن.

It means to beat other people or to win or to just do a fantastic job.

یعنی افراد دیگه رو بزنی (Kick someone’s ass) یا برنده شی یا اینکه یه کار فوق‌العاده کنی.

So Athena is going to become an amazing contestant in boxing matches.

پس آتنا قراره یه شرکت‌کننده‌ی شگفت‌انگیز توی مسابقات بوکس بشه.

She will win 6,022 boxing matches.

اون ۶۰۲۲ مسابقه‌ی بوکس رو خواهد برد.

She’s gonna win all of them.

قراره همه‌شون رو ببره.

But there’s more.

ولی بازم مونده.

She’s also gonna learn 55 languages, perfectly.

اون همچنین قراره ۵۵ تا زبان رو کامل یاد بگیره.

She’ll become a noted linguist.

قراره بشه یه زبان‌شناس برجسته.

Who will become a noted linguist?

کی قراره بشه یه زبان‌شناس برجسته؟

Athena, Athena’ll become a noted linguist.

آتنا، آتنا قراره بشه یه زبان‌شناس برجسته.

And did you hear that?

شنیدیش (اشاره به ll انتهای Athena’ll)؟

Athena’ll, it’s really hard to hear sometimes.

Athena’ll، بعضی مواقع خیلی سخت شنیده می‌شه.

I’ll say it again.

دوباره می‌گمش.

Athena’ll become a noted linguist.

آتنا قراره بشه یه زبان‌شناس برجسته.

She will become a noted linguist, a famous linguist.

یه زبان‌شناس برجسته‌ خواهد شد، یه زبان‌شناس معروف.

But that’s not all.

ولی همه‌ی ماجرا این نیست.

Finally, she’s gonna become the President of the United Nations.

بالاخره، اون قراره بشه دبیر کل سازمان ملل متحد.

She’ll become the President of the UN.

دبیر کل سازمان ملل متحد خواهد شد.

And she will end all wars on earth.

و به همه‌ی جنگای روی کره‌ی زمین پایان خواهد داد.

Everyone will be happy.

همه خوشحال خواهن بود.

Everyone will love Athena.

همه عاشق آتنا خواهن بود.

And, of course, she will be the most famous dog in the world.

و خب البته که اون مشهور‌ترین سگ دنیا خواهد بودش.

And that is the end of the point of view stories for The Big Picture.

و اینم آخر داستانای دیدگاه واسه فصل «دید کلی».

I’ll see you next time.

دفعه‌ی بعد می‌بینمتون.

Bye-bye.

بدرود.


                    

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا