انگلیسی قدرت
فصل ۲۶. در جستجوی معنا

بخش اول – درس اصلی

Hello, this is AJ, welcome to the next lesson.

درود، ای‌جی هستم، به درس بعدی خوش اومدین.

This lesson is called “Search for Meaning.

این درس «در جست‌وجوی معنا» نام داره.

And I’m going to read a small section from a book called Man’s Search for Meaning by Viktor Frankl.

و من قراره یه بخش کوچیک از یه کتابی به اسم «انسان در جست‌وجوی معنا» از ویکتور فرانکل رو بخونم.

This is a quite powerful book.

این کتاب کاملا پرقدرتیه.

Viktor Frankl was a psychologist in Germany before World War II.

ویکتور فرانکل قبل جنگ جهانی دوم تو آلمان یه روان‌شناس بوده.

And he and all of his family were taken by the Nazis and they were put in concentration camps.

و همه‌ی خونواده‌ش توسط نازی‌ها گرفته شده بودن و توی اردوگاه‌های کار اجباری قرار داده شده بودن.

Viktor Frankl survived, his entire family was killed.

ویکتور فرانکل زنده موند، تموم خونواده‌ش کشته شدن.

Now he survived, but he suffered terribly in the concentration camps.

حالا اون زنده موندش ولی توی اردوگاه‌های کار اجباری خیلی بد زجر کشید.

And I’m sure all of you have seen movies or are familiar with all the horrible terrible things that happened in the German Nazi concentration camps.

و من مطمئنم همه‌ی شما فیلمایی دیدین یا اینکه با همه‌ی چیزای وحشتناکی توی اردوگاه‌های کار اجباری آلمان نازی اتفاق افتاد آشنا هستین.

But what’s amazing about Viktor Frankl is that he took these terrible experiences and he created a meaningful life from them.

ولی چیزی که راجع به ویکتور فرانکل شگفت‌انگیزه اینه که اون این تجارب فاجعه‌بار رو گرفت و ازشون یه زندگی پرمعنا ساخت.

He did not quit.

اون تسلیم نشد.

He did not become angry and bitter.

اون عصبانی و بداخلاق نشد.

He did not learn to hate people.

اون یاد نگرفت که از آدما متنفر بشه.

Instead, he learned to love and to help people and he wrote this incredible book called Man’s Search for Meaning.

به جاش یاد گرفت که به آدما کمک کنه و عاشقشون باشه و این کتاب شگفت‌انگیز به اسم «انسان در جست‌وجوی معنا» رو نوشت.

Because what he learned in the concentration camp was that our experiences are not the most important thing, it’s the meaning we create from our experiences.

بخاطر اینکه چیزی که اون توی اردوگاه‌های کار اجباری یاد گرفت این بود که مهم ترین چیز، تجارب ما نیستن، معنایین که ما از تجاربمون می‌سازیم.

That’s what gives our lives power or what destroy us.

اون چیزیه که به زندگی ما نیرو می‌ده یا ما رو نابود می‌کنه.

And so in this book he talks about all the different prisoners that were in the concentration camp with him and he talks about which ones remained strong and which ones eventually gave up, quit and they died, which ones became depressed, which ones lost all hope and which ones continued to have strong minds and to still have hope.

و بنابراین توی این کتاب اون راجع به همه‌ی زندانی‌های مختلفی که باهاش توی این اردوگاه کار اجباری بودن حرف می‌زنه و راجع به این می‌گه که کدوماشون قوی موندن و کدوماشون به تدریج ول کردن و تسلیم شدن و بعد مردن، کدوما افسرده شدن، کدوما تموم امیدشون رو از دست دادن و کدوما به داشتن اذهان قوی و هنوز امید داشتن ادامه دادن.

So, really, he looked at this experience to learn more about human nature in this terrible, terrible situation.

پس در واقع، اون توی این وضعیت اسفناک و مخوف، به این تجربه برای یادگیری بیشتر درباره‌ی طبیعت انسان نگاه می‌کرد.

And he decided that the difference was the meaning that people gave to their experiences.

و اون به این نتیجه رسید که فرقش، معنایی بود که آدما به تجاربشون نسبت می‌دادن.

And a lot of coaches, a lot of psychologists, talk about this experience, this idea.

و بسیاری از مربیان، بسیاری از روان‌شناسان، راجع به این تجربه، این ایده صحبت می‌کنن.

That the meaning we give something is more important than the experience itself.

که معنایی که با یه چیزی می‌دیم مهم‌تر از خود تجربه‌ست.

For example, you can have a child that is abused by its parents, treated terribly and you can have another child that’s abused by its parents, treated terribly and they grow up and they have totally different lives.

به عنوان مثال ممکنه یه بچه‌ای باشه که توسط والدینش آزار می‌بینه و خیلی بد باهاش رفتار می‌شه و یه بچه‌ی دیگه‌ای هم باشه که توسط والدینش آزار می‌بینه و خیلی بد باهاش رفتار می‌شه و اینا بزرگ می‌شن زندگی‌های کاملا متفاوتی از هم دارن.

One child starts to drink or becomes an alcoholic or a drug addict and they have a terrible life.

یه بچه شروع به میگساری می‌کنه یا می‌شه یه معتاد به الکل یا مواد مخدر و زندگی افتضاحی داره.

The other child becomes very successful and caring and loving and helps people and grows and heals the pain.

یه بچه‌ی دیگه خیلی موفق و دلسوز و بامحبت می‌شه و به آدمای دیگه کمک می‌کنه، و رشد می‌کنه و دردش رو التیام می‌ده.

What’s the difference, they both had the same situation, the same kinds of experiences.

فرقش چیه، اونا هر دوشون همون وضعیت، همون نوع تجارب رو داشتن.

Well the difference is the meaning that they gave to their experience.

خب فرقش معناییه که اونا به تجاربشون می‌دن.

Some people have a terrible experience and they decide that all people are bad.

بعضی آدما یه تجربه‌ی خیلی بد پیدا می‌کنن و نتیجه می‌گیرن همه‌ی آدما بدن.

That’s the meaning they give.

این معناییه که اونا [بهش] می‌دن.

Now Viktor Frankl… That would be an easy conclusion, right?

حالا ویکتور فرانکل… اون [تجربه‌ش] می‌تونست یه نتیجه‌گیری راحتی داشته باشه، درسته؟

You’re in a concentration camp in Germany and you’re seeing the worst possible behavior from human beings.

توی یه اردوگاه کار اجباری هستین و احتمالاترین بدترین رفتارهای ممکن از انسان‌ها رو می‌بینین.

They’re murdering and killing people.

دارن مردم رو می‌کشن و به قتل می‌رسونن.

They’re torturing them.

دارن شکنجه‌شون می‌کنن.

If you’re a prisoner it would be very easy to decide the meaning of this is all people are terrible.

اگه یه زندانی باشین خیلی راحته که نتیجه بگیرین معنی این [تجربه]، اینه که همه‌ی آدما فاجعه‌ن.

Humanity is horrible.

انسانیت اسفناکه.

And, indeed, many people did decide that and they became bitter and angry and they lost hope.

و واقعا هم، خیلی از افراد این نتیجه رو گرفتن و تلخ و عصبی شدن و امیدشون رو از دست دادن.

Viktor Frankl decided the opposite.

ویکتور فرانکل بر عکسش رو نتیجه‌گیری کرد.

The meaning he gave was that human beings are powerful and strong, they can survive anything.

معنایی که اون داد این بود که انسان‌ها قدرتمند و قوی‌ان، اونا می‌تونن هر چیزی رو دووم بیارن و زنده بمونن.

He focused on the prisoners who survived, who continued to love and to help people.

اون روی زندانی‌هایی تمرکز کرد که زنده موندن، اونایی که به دوست داشتن و کمک کردن به آدما ادامه دادن.

That’s what he saw in this experience.

این چیزی بود که اون توی این تجربه دید.

Same experience, but he focused on something different.

همون تجربه، ولی اون روی چیز متفاوتی تمرکز کردش.

He found a different meaning.

اون معنای متفاوتی پیدا کرد.

He found hope.

اون امید پیدا کرد.

He found courage.

اون شجاعت پیدا کرد.

He found love in this terrible situation.

اون توی این شرایط اسفناک، عشق رو پیدا کرد.

And this is something we do in every part of our lives.

و این یه چیزی که ما توی هر بخشی از زندگیمون انجام می‌دیم.

Not just these big terrible things, but everything in our life we always decide the meaning.

نه صرفا این چیزای بزرگ و فاجعه‌بار، که همه چیز توی زندگیمون، همیشه ما معنا رو تعیین می‌کنیم.

Any experience you have you will choose a meaning for it, consciously or subconsciously, usually subconsciously, right?

هر تجربه‌ای که داشته باشین، شما به صورت آگاهانه یا نیمه‌آگاهانه یه معنایی براش انتخاب می‌کنین، معمولا به صورت نیمه‌آگاهانه، درسته؟

Usually we are not aware of the meaning we’re giving it at the time, but we have to be careful about that.

معمولا ما توی اون زمان از معنایی که داریم بهش می‌دیم آگاه نیستیم، ولی باید نسبت بهش مراقب باشیم.

For example, let’s talk about something much less serious than concentration camps and death in Germany.

به عنوان مثال، بذارین راجع به یه چیزی که از اردوگاه‌های کار اجباری و مرگ و میر تو آلمان خیلی کمتر مسئله‌ی خطیریه صحبت کنیم.

Let’s just talk about English learning.

بیاین صرفا راجع به یادگیری انگلیسی حرف بزنیم.

Now most of you had rather negative experiences learning English in school.

حالا اکثر شماها توی مدرسه تجارب یادگیری انگلیسی نسبتا منفی‌ای داشتین.

You had probably very boring teachers.

شما احتمالا معلمین خیلی کسل‌کننده‌ای داشتین.

I’m sure you had terrible, terrible textbooks.

من مطمئنم که کتب درسی فاجعه‌بار و افتضاحی داشتین.

Maybe some of you did very badly on tests in your English classes.

شاید بعضیاتون امتحانات کلاس‌های انگلیسیتون رو خیلی بد دادین.

Most of you probably had bad experiences trying to speak English.

اکثرتون احتمالا موقع سعی کردن برای انگلیسی حرف زدن تجارب بدی داشتین.

You studied and you felt like you should be able to speak English, but you had trouble.

مطالعه کردین و حس کردین که باید قادر باشین انگلیسی حرف بزنین، اما مشکل داشتین.

It’s difficult for you or it was difficult for you.

براتون دشواره یا براتون دشوار بوده.

So what’s the meaning of these experiences?

خب معنای این تجارب چین؟

Many, many students decide that the meaning is this “Ah, English is so hard, it’s impossible.

خیلی خیلی از دانش‌آموزا نتیجه می‌گیرن که که معنیش، اینه که «اه، انگلیسی خیلی سخته، غیرممکنه».

” Some students decide the meaning is “Ah, I’m not good at English.

بعضی از دانش‌آموزا تصمیم می‌گیرن که که «اه، من تو انگلیسی خوب نیستم».

I’m terrible at English.

«من تو انگلیسی افتضاحم».

” Right?

مگه نه؟

That’s the meaning that a lot of students, a lot of learners, give to the experience.

این معناییه که خیلی از دانش‌آموزا، خیلی از یادگیرنده‌ها، به این تجربه می‌دن.

But other students decide a different meaning.

اما دانش‌آموزای دیگه معنای متفاوتی رو نتیجه می‌گیرن.

They decide “Well, those methods were not powerful.

اونا نتیجه می‌گیرن «خب، اون روشا قوی نبودن».

Those methods didn’t work, so I’ll find a different way to learn.

«اون روشا جواب ندادن، پس من یه روش متفاوت واسه یادگیری پیدا می‌کنم».

Same experience, right?

همون تجربه‌ست، درسته؟

Both groups of students had the same terrible experiences in school.

هر دو گروه از دانش‌آموزا همون تجارب افتضاح رو توی مدرسه داشتن.

One group decides “English is too hard.

یه گروه نتیجه می‌گیره «انگلیسی زیادی دشواره».

I’m not good at English.

«من تو انگلیسی خوب نیستم».

” A different group decides “It’s not me, it’s just the method.

یه گروه دیگه نتیجه می‌گیره «ایراد از من نیست، صرفا از روشه».

I just need to find a different method.

«من فقط نیاز دارم که یه روش متفاوت پیدا کنم».

” So they keep trying different methods, different methods and then they succeed.

بنابراین اونا امتحان کردن روش‌های مختلف و روش‌های مختلف رو ادامه می‌دن و بعد موفق می‌شن.

They succeed because they gave the bad experience a different meaning.

اونا موفق می‌شن بخاطر اینکه به تجربه‌ی بد، معنای متفاوتی دادن.

They decided “It’s just the method.

اونا نتیجه گرفتن که «ایراد صرفا از روشه».

It’s not me.

«از من نیست».

It’s not English.

«از انگلیسی نیست».

It’s just the learning method in school, so I will find a better way.

«صرفا از روش یادگیری توی مدرسه‌ست، پس من یه روش بهتری پیدا خواهم کرد».

So you need to look at these meanings and decide on your meanings.

پس شما باید به این معانی نگاه کنید و براشون تصمیم بگیرین.

Decide and choose positive meanings.

معانی مثبت رو انتخاب و تصمیم‌گیری کنین.

Decide and choose meanings that are real and accurate, don’t make something worse than it is.

معانی‌ای که واقعی و دقیقن رو انتخاب و تصمیم‌گیری کنین، یه چیز رو بدتر از چیزی که هست نکنیدش.

Let me read a quick section from Viktor Frankl’s book.

بذارین من یه بخش فوری از کتاب ویکتور فرانکل رو بخونم.

And in this section he’s talking about the meaning of success and how to find success.

و توی این بخش اون داره راجع به معنی موفقیت و چگونگی یافتن موفقیت صحبت می‌کنه.

Here it is:

ایناهاش:

“Again and again, I admonish my students, both in Europe and in America, don’t aim at success.

«بارها و بارها، من به دانش‌آموزان خود، هم در اروپا و هم آمریکا، تذکر می‌دهم که موفقیت را هدف قرار ندهند».

The more you aim at it and make it a target the more you’re going to miss it.

«هر چه بیشتر آن را نشانه‌گیری کرده و آن را به یک هدف مبدل کنید، بیشتر قرار است در آن خطا کنید».

For success, like happiness, cannot be pursued, it must ensue and it only does so as the unintended side effect of one’s dedication to a cause greater than one’s self or as the byproduct of one’s surrender to a person other than one’s self.

«زیرا که موفقیت، مانند شادی، قابل پیگیری نیست، باید پیش بیاید و این امر تنها به عنوان اثر جانبیِ ناخواسته‌ای از وقفی که شخصی برای هدفی عالی‌تر از خود انجام می‌دهد و یا محصول جانبی تسلیم شدن فردی به شخصی غیر از خود، صورت می‌گیرد».

“Happiness must happen and the same holds true for success.

«شادی [خود] باید اتفاق بیفتد و همین اصل برای موفقیت نیز برقرار است».

You have to let it happen by not caring too much about it.

«شما باید با عدم توجه زیاد از حد به آن اجازه‌ی رخ دادن دهید».

I want you to listen to your conscience and do what your conscience commands and to do this with the best of your knowledge and ability.

«من از شما می‌خواهم که به وجدانتان گوش فرا داده و هر آنچه وجدان شما دستور می‌دهد انجام دهید و این کار را با بهترین دانش و توانایی خود انجام دهید».

Then you will live to see that in the long run…in the long run…success will follow you precisely because you had forgotten about it, precisely because you focused on something bigger than yourself.

«در آن صورت شما زندگی کرده و خواهید دید که در طولانی مدت… در طولانی مدت… موفقیت در پی شما خواهد آمد دقیقا زیرا که شما آن را فراموش کرده‌اید، دقیقا زیرا که شما روی چیزی بزرگ‌تر از خودتان تمرکز کردید».

Okay, that’s a nice little paragraph there.

خب، یه پاراگراف کوچیک خوب اینجا داشتیم.

So what is he saying is he’s talking about meaning again.

پس چیزی که اون داره می‌گه اینه که اون داره دوباره راجع به معنا صحبت می‌کنه.

And he says you need to find a meaning bigger than just you.

و اون می گه شما نیازه که یه معنای بزرگتر از صرفا خودتون پیدا کنین.

If you just focus on your personal success, like getting a good score on a test or getting a better job, you will actually find it difficult to succeed.

اگه شما فقط روی موفقیت شخصیتون تمرکز کنید، مث گرفتن یه نمره‌ی خوب توی تست یا گرفتن یه شغل بهتر، شما در واقع براتون سخت می‌شه که موفق بشین.

You will not get that success easily.

شما به راحتی اون موفقیت رو به دست نخواهین آورد.

But if you find a different meaning, if you focus on a goal that’s bigger than you, bigger than just you, if you focus on contributing and connecting to other people and helping other people and using your success to help people and to do something bigger than just you, you will actually succeed more.

اما اگه شما یه معنای متفاوت بیابین، اگه روی یه هدفی که بزرگ‌تر از شماست تمرکز کنین، بزرگ‌تر از صرف خودتون، اگه روی هم‌بخشی و متصل شدن به افراد دیگه و کمک کردن به مردم دیگه و استفاده از موفقیتتون برای کمک کردن به مردم و انجام دادن چیزی بزرگ‌تر از صرف خودتون تمرکز کنید، شما واقعا بیشتر موفق خواهین شد.

So what’s he’s saying is if you choose a goal bigger than just yourself, if you choose to help more than just yourself, you will also benefit more and that, in fact, you’ll get more success than if you’re selfish.

پس چیزی که اون داره می‌گه اینه که اگه شما یه هدفی بزرگ‌تر از صرف خودتون پیدا کنید، اگه انتخاب کنید که به بیشتر از چیزی به جز فقط خودتون کمک کنید، شما بیشتر هم سود خواهین برد و اینکه در واقع شما بیشتر از وقتی که خودخواهین موفقیت کسب خواهین کرد.

So that’s a nice idea – and we’ve talked a little bit about it in past lessons, but I want to talk about it again – finding a bigger meaning for your life, not just you.

پس این یه ایده‌ی خوبه – و ما یه ذره راجع بهش توی درسای گذشته صحبت کرده‌یم، اما می‌خوام دوباره راجع بهش صحبت کنم – یافتن یه معنای بزرگ‌تر برای زندگیتون، نه فقط خودتون.

And that goes for everything you do, so when you’re learning English, again, finding a meaning for your English learning that’s bigger than just you.

و این واسه همه کاری که انجام می‌دین هستش، پس وقتی دارین انگلیسی یاد می‌گیرین، دوباره، یافتن معنایی برای یادگیری انگلیسیتون که بزرگ‌تر از صرفا خودتونه.

Yes, absolutely, think of all the great reasons that you will benefit, personally, from improved English.

آره، قطعا، به همه‌ی دلایل فوق‌العاده‌ای که شما شخصا از انگلیسی بهتر، سود خواهین کرد فکر کنین.

Sure.

حتما.

Those are great goals, those are great reasons, but you must also find reasons bigger than just you.

اونا اهداف فوق‌العاده‌این، اما اونا اهداف عالی‌ای هستن، اما شما باید همینطور دلایل بزرگ‌تر از صرفا خودتون هم پیدا کنید.

How will you use your English ability to help other people, to help your company and your coworkers, to help your family, to help your friends, to help other people who are learning English?

شما چطور از مهارت انگلیسیتون برای کمک کردن به آدمای دیگه، کمک کردن به شرکتتون و همکاراتون، کمک کردن به خونواده‌تون، کمک کردن به دوستانتون، کمک کردن به آدمایی که دارن انگلیسی یاد می‌گیرن استفاده خواهین کرد<

That’s what you’ve got to do.

این کاریه که شما باید انجام بدین.

You’ve got to find a bigger meaning.

شما باید یه معنای بزرگتری پیدا کنین.

That bigger meaning will guarantee your success.

اون معنای بزرگتر موفقیت شما رو تضمین خواهد کرد.

You’ll succeed faster if you have a bigger meaning.

شما سریع‌تر موفق خواهین شد اگر معنای بزرگ‌تری داشته باشین.

If you only have small, personal, selfish goals you might succeed, but you’ll succeed more slowly.

اگه فقط اهداف کوچیک، شخصی، و خودخواهانه داشته باشید، ممکنه موفق بشین، اما آهسته‌تر موفق خواهین شد.

And this is true in all areas of life, not just learning English.

و این توی تموم ضمینه‌های زندگیتون درسته، نه فقط یادگیری انگلیسی.

The more you can find a bigger meaning for your life beyond just yourself the more power and passion and success you will have.

هر چی بیشتر بتونین معنای بزرگ‌تری برای زندگیتون، فراتر از فقط خودتون، پیدا کنید، قدرت و شور و موفقیت بیشتری خواهین داشت.

It’s kind of strange, it’s a paradox.

این یه جورایی عجیبه، یه پارادوکسه.

A paradox is something that seems to be opposite.

پارادوکس یه چیزیه که متناقض به نظر می‌آد.

It means two opposite things that are true at the same time, paradox.

یعنی دو تا چیز متضاد که در عین حال درستن، پارادوکس.

So the more you think about other people the more you will benefit yourself.

پس هر چی بیشتر به آدمای دیگه فکر کنین، بیشتر به خودتون سود می‌رسونین.

So, for example, in business, if you think more about your customers and helping them and helping their lives you will benefit more.

پس به عنوان مثال، توی تجارت، اگه شما بیشتر راجع به مشتریاتون و کمک کردن بهشون و کمک به زندگیاشون فکر کنین، بیشتر سود می‌برین.

You will get more customers and more money and you’ll become richer and richer by helping other people, by thinking about other people.

شما مشتری‌ها و پول بیشتری کسب می‌کنید و از کمک کردن به آدمای دیگه، از فکر کردن به افراد دیگه پولدارتر و پولدارتر می‌شین.

If you think only about money for yourself then customers will not trust you and you’ll actually make less money, so it’s the same idea.

اگه شما فقط به پول برای خودتون فکر کنید، در اون صورت مشتریا بهتون اعتماد نخواهند کرد و شما در واقع پول کم‌تری در خواهین آورد، پس همون ایده‌ست.

So that’s why I focus so much as a teacher and as a businessperson on helping my members, helping my students.

پس بخاطر اینه که من به عنوان یه معلم و یه تاجر خیلی روی کمک کردن به اعضام، کمک کردن به دانش‌آموزام تمرکز می‌کنم.

That’s what excites me.

این چیزیه که من رو به وجد می‌آره.

It’s a bigger purpose than just me and that gives me the energy and the drive and it helps me succeed at a much higher level.

یه هدف بزرگتری از صرفا خودمه و این به من انرژی و کشش می‌ده و بهم کمک می‌کنه توی یه سطح خیلی بالاتری موفق بشم.

So I hope you’ll do the same with your English learning, with your career, with everything in your life.

پس امیدوارم شما هم همین رو توی یادگیری انگلیسیتون، تو کسب‌وکارتون، تو همه چیز زندگیتون انجام بدین.

Try to find a bigger, deeper meaning beyond just yourself.

سعی کنید یه معنای بزرگ‌تر و عمیق‌تری فرای صرف خودتون پیدا کنید.

Well, that’s the end of our lesson “Search for Meaning.

خب، اینم از پایان درسمون «در جست‌وجوی معنا».

” I hope you enjoyed it.

امیدوارم ازش لذت برده باشین.

And, if you get a chance, absolutely, please, read the book Man’s Search for Meaning by Viktor Frankl.

و اگه شانسش رو به دست آوردین، حتما، خواهشا، کتاب «انسان در جست‌وجوی معنا» از ویکتور فرانکل رو بخونید.

It’s a powerful book.

کتاب قدرتمندیه.

I will see you next time.

دفعه‌ی بعد می‌بینمتون.


بخش دوم – درس واژگان

Hello, this is AJ, welcome to the vocabulary lesson for “Search for Meaning.

درود، ای‌جی هستم، به درس دایره لغات برای «در دست‌وجوی مفهوم» خوش اومدین.

Our first word is admonished, to admonish.

کلمه‌ی اولمون Admonished (امر کردن، هشدار دادن) هستش، To admonish.

And Viktor Frankl said he admonished his students.

و ویکتور فرنکل گفت که اون به دانش‌آموزاش امر کرد.

To admonish means to command or to ask someone to do something very strongly.

To admonish یعنی دستور دادن یا اینکه خیلی باشدت از کسی بخوای چیزی رو انجام بده.

So, for example, I say “Don’t study grammar!

پس برای مثال «گرامر رو مطالعه نکن»!

Don’t study grammar!

«گرامر رو مطالعه نکن»!

” I am admonishing you, right?

من دارم بهتون امر می‌کنم، درسته؟

I’m telling you to do something.

دارم بهتون می‌گم یه چیزی رو انجام بدین.

I’m commanding you.

دارم بهتون دستور می‌دم.

So to admonish, again, is to tell someone to do something kind of strongly or to ask very strongly.

پس To admonish، دوباره، اینه که یه جورایی باشدت به یکی بگی یه چیزی رو انجام بده، یا خیلی باشدت ازش بخوای.

“Please, don’t study grammar!

«لطفا گرامر رو مطالعه نکن»!

Please, don’t study grammar!

«لطفا گرامر رو مطالعه نکن»!

Please, don’t do it!

«لطفا این کار رو نکن»!

” I am admonishing you.

من دارم بهتون هشدار می‌کنم.

I’m asking very strongly.

خیلی شدید ازتون درخواست می‌کنم.

It’s kind of between asking and commanding, to admonish.

یه جورایی بین درخواست کردن و دستور دادنه، To admonish.

Our next word is to pursue or pursued.

کلمه‌ی بعدیمون To pursue (اتخاذ کردن، در پی بودن) هستش، یا Pursued.

You probably know this word already, but very quickly.

شما احتمالا همینطوریشم این کلمه رو می‌دونین، ولی خیلی سریع.

To pursue means to chase, to try to get something; to follow it and try to catch it.

To pursue یعنی دنبال کردن، سعی کردن برای گرفتن چیزی، دنبال کنی و سعی کنی بگیریش.

So Viktor Frankl says that “Happiness cannot be pursued.

پس ویکتور فرنکل گفتش که «شادی رو نمی‌شه تعقیب کرد».

” You cannot chase it.

تو نمی‌تونه دنبالش کنی.

You cannot grab it.

تو نمی‌تونی بگیریش.

He said “it must ensue.

اون گفت «باید حاصل بشه (Ensue)».

” To ensue means to happen, to happen.

To ensue یعنی اتفاق افتادن، اتفاق افتادن.

It means to happen next, to come after, so it’s the opposite.

یعنی بعدِ [چیزی] اتفاق بیفته، در پی بیاد، پس متضاده.

So he’s saying that you cannot grab happiness, you must let happiness come to you.

پس اون داره می‌گه تو نمی‌تونی شادی رو بقاپی، باید اجازه بدی شادی به سمتت بیاد.

Happiness happens automatically.

شادمانی خودبه‌خود اتفاق می‌افته.

To ensue means to happen.

To ensue یعنی اتفاق افتادن.

Happiness happens.

شادی اتفاق می‌افته.

You can’t get it.

تو نمی‌تونی بگیریش.

It’s not a thing you can grab.

چیزی نیست که بتونی بهش چنگ بزنی.

It’s something that just happens.

یه چیزیه که صرفا اتفاق می‌افته.

It’s a result, it’s a consequence.

یه نتیجه‌ست، عواقبه.

It happens after something else, so to ensue means, again, to happen, to happen next, to happen after, to ensue.

بعد چیز دیگه‌ای اتفاق می افته، پس To ensue یعنی، دوباره، اتفاق افتادن، بعد یا پس از [چیزی] اتفاق افتادن، To ensue.

Our next word is unintended.

کلمه‌ی بعدیمون Unintended (ناخواسته) هستش.

He said that “Happiness and success are the unintended side effects of focusing on a cause greater than one’s self.

اون گفت «شادمانی و موفقیت، اثرات جانبی ناخواسته‌ی تمرکز کردن روی یک هدفِ والاتر از خودِ شخص هستن».

” Unintended means, obviously, not intended.

Unintended مشخصا یعنی، Not intended.

To intend means to want something consciously, to try to do something consciously, so unintended means by accident, by accident.

To intend یعنی چیزی رو آگاهانه بخوای، سعی کنی هوشیارانه چیزی رو انجام بدی، پس Unintended یعنی اتفاقی، تصادفی.

He’s saying happiness happens accidentally.

اون داره می‌گه شادی اتفاقی رخ می‌ده.

Success happens accidentally.

موفقیت اتفاقی رخ می‌ده.

You don’t focus on it, you’re not trying to do it, but it happens.

تو روش تمرکز نمی‌کنی، سعی نمی‌کنی انجامش بدی، ولی اتفاق می‌افته.

It’s a side effect.

یه اثر جانبیه.

It’s not the direct effect, it’s a small effect, it’s an accidental effect.

اثر مستقیم نیستش، یه اثر کوچکه، یه اثر تصادفیه.

So he’s saying that if you focus on something bigger than yourself, helping other people, happiness will come automatically.

پس اون داره می‌گه اگه شما روی چیزی بزرگ‌تر از خودتون تمرکز کنین، [مثلا] کمک به آدمای دیگه، شادی خودبه‌خود می‌آدش.

You’re not trying to get happiness, it’s unintended, but it will happen.

شما سعی نمی‌کنین که شادی رو بگیرین، ناخواسته‌ست، ولی اتفاق خواهد افتاد.

So, again, unintended means something you’re not trying to do or something that happens accidentally.

پس دوباره، Unintended یعنی چیزی که شما تلاشی نمی‌کنین که انجام بدین یا چیزی که تصادفی رخ می‌ده.

And our next word is byproduct.

و کلمه‌ی بعدیمون Byproduct (محصول جانبی) هستش.

Happiness is the byproduct of helping other people.

شادمانی محصول جانبی کمک کردن به افراد دیگه‌ست.

Again, byproduct is very similar to side effect.

دوباره، Byproduct خیلی مشابه اثر جانبیه.

It’s an extra product, is what it means.

یه محصول اضافه‌ست، چیزی که معنی می‌ده اینه.

A byproduct means an extra product, it’s something extra.

Byproduct یعنی یه محصول اضافه.

So the main thing is helping people.

پس مسئله‌ی اصلی کمک کردن به مردمه.

That’s your main focus.

این تمرکز اصلیتونه.

It’s the main thing you’re doing.

مسئله‌ی اصلی‌ایه که دارین انجام می‌دین.

But then there’s something extra, the extra thing is happiness.

ولی بعدش یه چیزی اضافه هست، اون چیز اضافه شادمانیه.

So you focus on helping other people, but you get a byproduct, you get something extra.

پس شما روی کمک کردن به افراد دیگه تمرکز می‌کنین، ولی یه محصول جانبی دریافت می‌کنین، یه چیزی اضافه می گیرین.

The extra thing is happiness, the extra thing is success.

اون چیز اضافه شادیه، اون چیز اضافه موفقیته.

Success is a byproduct of helping other people.

موفقیت محصول جانبی کمک کردن به افراد دیگه‌ست.

It’s an extra thing, an extra result.

یه چیز اضافه‌ست، یه نتیجه‌ی اضافه‌ست.

Again, byproduct- byproduct- byproduct.

دوباره، Byproduct, Byproduct, Byproduct.

And, finally — this is a quick vocabulary lesson, just one more word — conscience, conscience.

و، نهایتا – این درس دایره لغات سریعه، فقط یه کلمه‌ی دیگه مونده – Conscience (وجدان)، Conscience.

Now this is spelled differently than conscious.

خب این املاش با Conscious (آگاه، هوشیار) متفاوته.

They sound very, very close.

خیلی نزدیک به هم به گوش می‌آن.

They’re very, very close in pronunciation.

توی تلفظ خیلی خیلی به هم نزدیکن.

The difference is there’s a little bit of an “en”, “en” sound at the end of this word…con-science, con-science, conscience, conscience.

تفاوتش اینه که یه کوچولو en، صدای en آخر این کلمه هست…Conscience، Conscience، Conscience، Conscience.

Hear the little “ah, ah, en, en, en” sound at the end?

اون صدای ریز en… رو تهش می‌شنوین؟

Conscience.

Conscience.

Conscience means your morals.

Conscience یعنی باورهای اخلاقیتون.

It’s your ideas of right and wrong.

می‌شه مفهومتون از درست و غلط.

It’s the part of your mind that tells you something is right, good or something is wrong, bad.

اون بخشی از ذهنتونه که بهتون می‌گه چی درست و خوبه و چی اشتباه و بده.

That’s your conscience.

این وجدانتونه.

So Viktor Frankl says “You must listen to and follow your conscience, always.

پس ویکتور فرنکلین می‌گه «شما همیشه باید به وجدانتون گوش بدین و دنبال کنیدش».

” You must always follow your feelings of right and wrong.

شما همیشه باید حستون از درست و غلط رو دنبال کنین.

If something is right you must do it, even if it’s difficult, even if you are criticized, even if you lose your job.

اگه چیزی درسته، شما باید انجامش بدین، حتی اگه دشواره، حتی اگه نکوهش می‌شین، حتی اگه شغلتون رو از دست می‌دین.

You must always do what you think is right, what is good.

شما همیشه باید چیزی رو که فکر می‌کنین درسته، چیزی که خوبه رو انجام بدین.

Follow your conscience; follow your feeling of goodness.

وجدانتون رو دنبال کنین؛ حستون از خوبی رو دنبال کنین.

All right, so conscience, that’s our last word.

بسیار خب، پس Conscience، این آخرین کلمه‌مونه.

So that is the end of the vocabulary lesson for “Search for Meaning.

پس اینم از آخر درس دایره لغات برای «در جست‌وجوی مفهوم».

” I hope you enjoyed it.

امیدوارم ازش لذت برده باشین.

I hope you will find your own meaning for learning English and for your life, something bigger than just yourself, so that you can feel excited, happy and passionate about your life.

امیدوارم که مفهوم خودتون از یادگیری انگلیسی و زندگیتون رو پیدا کنین، چیزی بزرگ‌تر از صرف خودتون، تا بتونین احساس هیجان، شادی و اشتیاق نسبت به زندگیتون پیدا کنین.

All right, I will see you next time.

بسیار خب، دفعه‌ی بعد می‌بینمتون.


بخش سوم – درس داستان کوتاه

Hello, this is AJ, welcome to the mini-story for “Search for Meaning.

درود، ای‌جی هستم، به داستان کوتاه برای فصل «در جست‌وجوی مفهوم» خوش اومدین.

” Let’s start.

اجازه بدین شروع کنیم.

There was a boy named Chris and Chris hated vegetables.

یه پسری بود به اسم کریس و کریس از سبزیجات بدش می‌اومد.

He only liked to eat steak.

اون فقط دوست داشت که استیک بخوره.

Did Chris love vegetables or did he hate vegetables?

آیا کریش سبزیجات رو دوست داشت یا از سبزیجات بدش می‌اومد؟

Well, Chris hated vegetables.

خب، کریس از سبزیجات بدش می‌اومد.

He never ate vegetables.

اون هیچوقت سبزیجات نمی‌خورد.

What did Chris eat?

کریس چی می‌خورد؟

Steak.

استیک.

Chris only ate steak.

کریس فقط استیک می‌خورد.

Did he eat vegetables or did he eat steak?

آیا اون سبزیجات می‌خورد یا استیک می‌خورد؟

He ate steak.

اون استیک می‌خورد.

He only ate steak.

اون فقط استیک می‌خورد.

Now, of course, Chris’ mother was not happy.

حالا، البته که مادر کریس خوشحال نبودش.

Every day she admonished him to eat vegetables.

هر روز اون به کریس امر می‌کرد که سبزیجات بخوره.

She said “Chris, eat your vegetables.

اون می‌گفت «کریس، سبزیجاتت رو بخور».

You must eat your vegetables.

«تو باید سبزیجاتت رو بخوری».

What did his mother do?

مادرش چی کار می‌کرد؟

She admonished Chris.

به کریس امر می‌کرد.

Who did she admonish?

اون به کی امر می‌کرد؟

She admonished Chris.

اون به کریس امر می‌کرد.

Who admonished Chris?

کی به کریس امر می‌کرد؟

His mother.

مادرش.

His mother admonished him.

مادرش بهش امر می‌کرد.

How did she admonish him?

اون چه طور بهش امر می‌کرد؟

Well, she said “Eat your vegetables.

خب، اون می‌گفت «سبزیجاتت رو بخور».

You must eat your vegetables.

«تو باید سبزیجاتت رو بخوری».

” She admonished him every day to eat his vegetables.

اون هر روز بهش امر می‌کرد که سبزیجاتش رو بخوره.

What did she admonish him to do?

اون امر می‌کرد که چی کار کنه؟

To eat vegetables.

که سبزیجات بخوره.

She admonished him to eat his vegetables.

اون بهش امر می‌کرد که سبزیجاتش رو بخوره.

Did she admonish him to eat more steak?

آیا بهش امر می‌کرد که استیک بیشتری بخوره؟

No, no, no, no, she didn’t admonish him to eat more steak.

نه، نه، نه، نه، اون بهش امر نمی‌کرد که استیک بیشتری بخوره.

She admonished him to eat vegetables.

بهش امر می‌کرد که سبزیجات بخوره.

Did Chris eat vegetables every day?

آیا کریس هر روز سبزیجات می‌خوردش؟

No, no, no, he never ate vegetables.

نه، نه، نه، اون هیچوقت سبزیجات نمی‌خورد.

He never ate vegetables.

اون هیچوقت سبزیجات نمی‌خورد.

He only ate steak every day.

اون هر روز فقط استیک می‌خورد.

Steak for breakfast, steak for lunch, steak for dinner, steak for snacks, Chris only ate steak.

واسه صبحونه استیک، واسه ناهار استیک، واسه شام استیک، واسه ته‌بندی استیک، کریس فقط استیک می‌خورد.

He never ever, ever ate vegetables.

اون عمرا، عمرا هیچوقت سبزیجات نمی‌خورد.

And so every day his mother admonished him.

و بنابراین مادرش هر روز بهش هشدار می‌داد.

She admonished him strongly, she said, “Eat your vegetables!

بهش شدیدا هشدار می‌داد، اون می‌گفت «سبزیجاتت رو بخور»!

You must eat your vegetables!

«تو باید سبزیجاتت رو بخوری»!

” But Chris never did.

ولی کریس هیچوقت این کار رو نکرد.

Now an unintended consequence of his eating choices was that Chris became fat very quickly.

حالا خب از عواقب ناخواسته‌ی انتخاب خوراکش این بود که کریس خیلی سریعا چاق شدش.

Did Chris want to become fat?

آیا کریس می‌خواست که چاق بشه؟

No, no, no, he didn’t.

نه، نه، نه، نمی‌خواست.

It was an unintended consequence, an unintended result.

این از عواقب ناخواسته بودش، یه نتیجه‌ی ناخواسته.

He did not want to become fat, but he did become fat.

اون می‌خواست که چاق بشه، ولی چاق شدش.

Why did Chris become fat?

چرا کریس چاق شدش؟

Well, because he only ate steak every day, breakfast, lunch, dinner, steak, steak, steak.

خب، بخاطر اینکه اون هر روز فقط استیک خوردش، صبحونه، ناهار، شام، استیک، استیک، استیک.

An unintended consequence of this was that he became fat.

از عواقب ناخواسته‌ش این بود که اون چاق شدش.

Was it an intended consequence or an unintended consequence?

آیا این از عواقب مورد نظر بودش یا از عواقب ناخواسته؟

Well, it was unintended.

خب، این ناخواسته بود.

He didn’t want it, he wasn’t planning to become fat, but it still happened.

اون نمی‌خواستش، اون برنامه‌ریزی نمی‌کرد که چاق بشه، ولی با این حال اتفاق افتاد.

It was an unintended consequence.

این از عواقب ناخواسته بودش.

What was an unintended consequence of his eating?

چی از عواقب ناخواسته‌ی غذا خوردنش بود؟

Well, fatness, becoming fat.

خب، چاقی، چاق شدن.

Becoming fat was an unintended consequence of eating steak every day.

چاق شدن از عواقب ناخواسته‌ی هر روز استیک خوردن بود.

What kind of consequence was it?

چجور عواقبی بودش؟

Unintended.

ناخواسته.

It was an unintended consequence.

این از عواقب ناخواسته بودش.

So he ate steak every day and an unintended consequence of this was that he quickly became very fat.

پس اون هر روز استیک خورد و از عواقب ناخواسته‌ش این بود که اون سریعا خیلی چاق شدش.

Chris was a fat little boy.

کریس یه پسر کوچولوی چاق بود.

Of course his mom was worried.

البته که مادرش نگران بود.

She was very worried about Chris.

اون خیلی نگران کریس بودش.

He kept getting fatter and fatter and fatter.

اون به چاق‌تر و چاق‌تر و چاق‌تر شدن ادامه می‌داد.

He became hugely obese, 725 pounds.

اون به طرز عظیمی فربه شدش، ۷۲۵ پوند.

How much did Chris weigh?

کریس چقدر وزن داشتش؟

He weighed 725 pounds.

اون ۷۲۵ پوند وزن داشت.

How old was Chris?

کریس چند سالش بود؟

Well, Chris was five years old.

خب، کریس پنج سالش بود.

Chris was five years old and he weighed 725 pounds.

کریس پنج سالش بود و ۷۲۵ پوند وزن داشت.

He was terribly, hugely obese.

اون به طرز افتضاح و فجیعی فربه بود.

His mom was very worried, so she pursued a new strategy.

مادرش خیلی نگران بود، بنابراین یه استراتژی جدید اتخاذ کرد.

What did she do?

اون چی کار کردش؟

She pursued a new strategy.

اون یه استراتژی جدید اتخاذ کردش.

She followed, she tried, a new strategy.

یه استراتژی جدید رو دنبال کرد، امتحان کرد.

What did she pursue?

چی اتخاذ کردش؟

She pursued a new strategy.

اون یه استراتژی جدید اتخاذ کرد.

Why did she pursue a new strategy?

چرا اون یه استراتژی جدید اتخاذ کرد؟

Well, because Chris was getting fatter and fatter and she was worried.

خب، بخاطر اینکه کریس داشت چاق‌تر و چاق‌تر می‌شد و اون نگران بودش.

Who pursued a new strategy with Chris?

کی واسه کریس یه استراتژی جدید اتخاذ کرد؟

Well, his mother.

خب، مادرش.

His mother pursued a new strategy.

مادرش یه استراتژی جدید اتخاذ کرد.

What did she do?

چی کار کردش؟

Well, she said “Chris, they kill poor little nice cows to make steak and you love animals, so you should follow your conscience.

خب، اون گفت «کریس، اونا گاوای کوچولوی بامزه رو می‌کشن تا استیک درست کنن و تو عاشق حیواناتی، پس باید از وجدانت پیروی کنی.

What did she want Chris to follow?

اون از کریس خواست از چی پیروی کنه؟

His conscience.

وجدانش.

His feelings about right and wrong; good and bad.

احساسش نسبت به درست و غلط؛ خوب و بد.

His ideas about right and wrong, good and bad.

مفهومش از درست و غلط، خوب و بد.

She wanted him to follow his conscience, follow his good ideas, his good feelings, his good values, his good morals, his conscience.

اون ازش خواستش که از وجدانش پیروی کنه، از افکار خوبش پیروی کنه، از احساسات خوبش، ارزش‌های خوبش، باورهای اخلاقی خوبش، از وجدانش.

Did she want him to follow his conscience or his craving for steak?

آیا اون ازش خواست که از وجدانش پیروی کنه یا از هوس استیکش؟

Well, she wanted him to follow his conscience.

خب، اون از خواست که از وجدانش پیروی کنه.

She did not want him to follow his craving for steak, she wanted him to follow his conscience.

اون ازش نمی‌خواست که از هوسش برای استیک پیروی کنه، اون ازش خواست که از وجدانش پیروی کنه.

What did she want him to follow?

اون ازش خواست که از چی پیروی کنه؟

His conscience.

وجدانش.

She said “They kill little small nice cows to make steak and you love animals, so follow your conscience.

اون گفت «اونا گاوهای کوچولو و بامزه رو می‌کشن تا استیک درست کنن و تو عاشق حیواناتی، پس از وجدانت پیروی کن».

Whose conscience did she want him to follow?

ازش خواست از وجدان کی پیروی کنه؟

Well, his conscience, his own conscience.

خب، وجدان اون [کریس]، وجدان خودش.

She wanted him to follow his own conscience, his own feelings of right and wrong, good and bad.

ازش خواست که از وجدان خودش پیروی کنه، احساسات خودش از درست و غلط، خوب و بد.

Did she want him to eat more steak?

آیا اون ازش می‌خواست استیک بیشتری بخوره؟

No, she wanted him to stop eating steak.

نه، اون ازش می‌خواست که خوردن استیک رو متوقف کنه.

Why did she want him to stop eating steak?

چرا ازش می‌خواست که خوردن استیک رو متوقف کنه؟

Well, because he was obese.

خب، بخاطر اینکه اون فربه بود.

He weighed 725 pounds and he was only five years old.

اون ۷۲۵ پوند وزن داشت و فقط پنج سالش بود.

So she tried a new strategy, she said “Follow your conscience.

پس اون [مادرش] یه استراتژی جدید امتحان کرد، گفتش «از وجدانت پیروی کن».

You love animals.

«تو حیوونا رو دوست داری».

You don’t want them to die.

«تو نمی‌خوای که اونا بمیرن».

Follow your conscience.

«از وجدانت پیروی کن».

Well what ensued, next, was that Chris stopped eating steak.

خب، چیزی که بعدش حاصل شد این بود که کریس خوردن استیک رو متوقف کرد.

What happened next?

بعدش چه اتفاقی افتاد؟

He stopped eating steak.

اون خوردن استیک رو متوقف کرد.

What ensued next?

بعدش چی حاصل شد؟

He stopped eating steak.

اون خوردن استیک رو متوقف کرد.

Did he stop eating vegetables?

آیا اون خوردن سبزیجات رو متوقف کرد؟

No, no, no, no, that didn’t ensue.

نه، نه، نه، نه، این حاصل نشدش.

That didn’t happen.

این اتفاق نیفتاد.

What ensued was that he stopped eating steak.

چیزی که حاصل شد این بود که اون خوردن استیک رو متوقف کرد.

What ensued?

چی حاصل شد؟

Well, he stopped eating steak.

خب، اون خوردن استیک رو متوقف کرد.

Next, what happened next, what ensued, was that Chris stopped eating steak.

بعدش، چیزی که بعدش رخ داد، چیزی که حاصل شد، این بود که کریس خوردن استیک رو متوقف کرد.

So what ensued was that Chris stopped eating vegetables, right?

پس چیزی که حاصل شد این بود که کریس خوردن سبزیجات رو متوقف کرد، درسته؟

No, no, no, that didn’t ensue.

نه، نه، نه، این حاصل نشدش.

He didn’t stop eating vegetables.

اون خوردن سبزیجات رو متوقف نکرد.

What ensued was that he stopped eating steak.

چیزی که حاصل شد این بود که اون خوردن استیک رو متوقف کرد.

Chris stopped eating steak.

کریس خوردن استیک رو متوقف کرد.

In fact, he learned to love vegetables and over time he became thinner and thinner and healthier and healthier.

در واقع، اون یاد گرفت که سبزیجات رو دوست داشته باشه و طی زمان لاغرتر و لاغرتر و تندرست‌تر و تندرست‌تر شدش.

And one day when he was seven years old, he was super healthy, super thin and he looked great.

و یه روز وقتی که اون هفت سالش بود، اون فوق‌العاده سالم، فوق‌العاده لاغر بودش و عالی به نظر می‌رسید.

His mom was very, very happy.

مادرش خیلی خیلی خوشحال بود.

Okay, that is the end of the mini-story for “Search for Meaning.

خب، اینم از آخر داستان کوتاه برای «در جست‌وجوی مفهوم».

As always, listen to this story with a big smile, with your shoulders back, with your eyes up, your chin up, nice deep breaths and be moving your body while you listen.

مث همیشه، با یه لبخند گنده به این داستان گوش کنین، شونه‌هاتون عقب، چشما بالا، چونه بالا، نفسای خوب پ عمیق و بدنتون در حال حرکت وقتی گوش می‌دین.

If you’re alone pause and shout the answers to every question.

اگه تنهایین پاز کنید و جواب هر سوال رو فریاد کنین.

Be strong when you answer.

وقتی جواب می‌دین قوی باشین.

You want to build strong emotions every time you speak English.

شما می‌خواین که هر بار انگلیسی حرف می‌زنین احساسات قوی ایجاد کنین.

You want to speak English with power, with confidence, so practice it now.

شما می‌خواین که انگلیسی رو با قدرت حرف بزنین، با اعتماد به نفس، پس الان تمرینش کنین.

Practice power and confidence every time you answer a mini-story question.

هر بار که یه سوال داستان کوتاه رو پاسخ می‌دین قدرت و اعتماد به نفس رو تمرین کنین.

Alright, I will see you next time, bye-bye.

بسیار خوب، دفعه‌ی بعد می‌بینمتون، بدرود.


بخش چهارم – درس دیدگاه

Hello, welcome to the POV (point of view) stories for “Search for Meaning.

درود، به داستان‌های POV (زاویه‌ی دید) برای فصل «در جست‌وجوی مفهوم» خوش اومدین.

” Same story, let’s start.

همون داستان، بیاین شروع کنیم.

Chris has always hated vegetables.

کریس همیشه از سبزیجات بدش می‌اومده.

He has only liked steak.

اون فقط استیک رو دوست داشته.

He has only eaten steak, always, since he was a little baby.

اون فقط استیک خورده، همیشه، از وقتی که یه بچه‌ی کوچیک بوده.

Since he was a little baby Chris has hated vegetables.

کریس از وقتی که یه بچه‌ی کوچیک بوده از سبزیجات بدش می‌اومده.

Since he was a little baby he has only eaten steak.

اون از وقتی که یه بچه‌ی کوچیک بوده فقط استیک خورده.

He has only liked steak.

اون فقط استیک دوست داشته.

Of course his mother has been worried about him.

البته که مادرش نگران اون بوده.

She has been worried about him because he never ate vegetables.

نگرانش بوده بخاطر اینکه اون هیچوقت سبزیجات نمی‌خورده.

His mother has admonished him every day.

مادر هر روز به اون امر کرده.

Every day since he was a baby, until recently, his mother has admonished him.

هر روز از وقتی که یه بچه بوده، تا اخیرا، مادرش به اون امر کرده.

She has admonished him and she has said “Chris, eat your vegetables.

اون بهش امر کرده و گفته «کریس، سبزیجاتت رو بخور».

You must eat your vegetables”.

«تو باید سبزیجاتت رو بخوری».

Well, she has admonished him every day, but Chris has ignored her every day.

خب، اون هر روز بهش امر کرده، ولی کریس هر روز نادیده‌ش گرفته.

He has never eaten his vegetables.

اون هیچوقت سبزیجاتش رو نخورده.

He has never listened to her.

اون هیچوقت بهش گوش نداده.

He has continued to eat steak and only steak.

اون به خوردن استیک ادامه داده و فقط هم استیک.

He has eaten steak for breakfast, he has eaten steak for lunch, he has eaten steak for dinner every day since he was a baby.

اون واسه صبحونه استیک خورده، واسه ناهار استیک خورده، واسه شام استیک خورده، هر روز از وقتی که یه بچه بوده.

He has been a steak eatin’ baby all his life.

اون تموم عمرش یه بچه‌ی استیک‌خور بوده.

Of course this has had unintended consequences.

البته که این عواقب ناخواسته‌ای داشته.

Because he has eaten only steak he has become fat very quickly.

بخاطر اینکه فقط استیک خورده اون خیلی سریعا چاق شده.

He has become very, very fat.

اون خیلی خیلی چاق شده.

In fact, each year he has gotten fatter and fatter and fatter very, very fast until, finally, he weighed 725 pounds when he was five years old.

در واقع، هر سال اون خیلی خیلی سریع چاق‌تر و چاق‌تر و چاق‌تر شده تا بالاخره وقتی پنج سالش بود وزنش ۷۲۵ پوند شد.

Of course this was terrible.

البته که این افتضاح بود.

And at that time, when he became five, his mother became very worried and so she decided to pursue a new strategy.

و توی اون زمان، وقتی که اون پنج سالش شد، مادرش خیلی نگران شد و بنابراین تصمیم گرفت یه استراتژی جدید اتخاذ کنه.

She pursued a new strategy with Chris.

اون واسه کریس یه استراتژی جدید در نظر گرفت.

She said to Chris one day, “Chris, you know they kill poor kind little cows to make steak and you love animals, so Chris, follow your conscience.

اون یه روز به کریس گفت، «کریس تو می‌دونی که اونا گاو‌های بیچاره‌ی کوچولوی مهربون رو می‌کشن تا استیک درست کنن و تو عاشق حیوونایی، پس کریس، از وجدانت پیروی کن».

Oh, Chris became upset.

اوه، کریس ناراحت شدش.

He thought about the little poor cows being killed!

اون به کشته شدن گاو‌های کوچولوی بیچاره فکر کردش.

Well, what ensued, next, was that Chris stopped eating steak.

خب، چیزی که حاصل شد بعدش، این بود که کریس خوردن استیک رو متوقف کرد.

He completely stopped and he learned to love vegetables.

اون کاملا دست نگه داشت و یاد گرفت که سبزیجات رو دوست داشته باشه.

He ate vegetables every day.

اون هر روز سبزیجات خوردش.

And, of course, because he ate vegetables every day he became thin and healthy and strong.

و خب البته، بخاطر اینکه هر روز سبزیجات خوردش اون چاق و تندرست و قوی شدش.

He was a happy little boy.

اون یه پسر کوچولوی خوشحال بود.

And that is the end of our first point of view story for “Search for Meaning.

و اینم از آخر داستان زاویه دید اولمون برای «در جست‌وجوی مفهوم».

” Next, let’s go to the future.

بعدی، بیاین بریم به آینده.

In the future, 100 years from now, in space or something, I don’t know, into the future.

توی آینده، صد سال از الان، توی فضا یا هر چی، نمی‌دونم، توی آینده.

There will be a boy named Chris.

یه پسری خواهد بود به اسم کریس.

This boy will hate vegetables.

این پسر از سبزیجات تنفر خواهد داشت.

He’s going to hate them.

اون قراره که ازشون تنفر داشته باشه.

He’ll never eat vegetables.

اون هیچوقت سبزیجات نخواهد خورد.

He’ll only like steak and he’ll only eat steak.

اون فقط استیک رو دوست خواهد داشت و فقط استیک خواهد خورد.

Of course his mother is going to admonish him every day to eat vegetables.

البته که مادرش قراره که هر روز بهش امر کنه که سبزیجات بخوره.

She’ll say “Chris, eat your vegetables.

اون خواهد گفت «کریس، سبزیجاتت رو بخور».

You must eat your vegetables!

«تو باید سبزیجاتت رو بخوری»!

There will be unintended consequences.

عواقب ناخواسته‌ای در کار خواهد بود.

He will become fatter and fatter and fatter.

اون چاق‌تر و چاق‌تر و چاق‌تر خواهد شد.

He won’t want to be fat, but it will be an unintended consequence of eating steak and only steak.

اون نخواهد خواست که چاق باشه، اما این از عواقب ناخواسته‌ی فقط و فقط استیک خوردن خواهد بود.

So he’ll become a very fat little boy.

پس اون یه پسر کوچولوی خیلی چاق خواهد شد.

In fact, he’ll become super fat, obese.

در واقع، اون اَبَرچاق خواهد شد، فربه.

He’ll weigh 725 pounds.

اون وزنش ۷۲۵ پوند خواهد بود.

He’ll only be five years old.

اون فقط پنج سال خواهد داشت.

Now, of course, his mom is going to be very worried and she’ll decide to pursue a new strategy.

حالا، البته که مادرش قراره که خیلی نگران بشه و اون تصمیم خواهد گرفت که یک استراتژی اتخاذ کنه.

One day she’s going to say to him “Chris, they kill poor kind little cows to make steak and you love animals, so Chris, follow your conscience.

اون یه روز قراره بهش بگه «کریس، اونا گاوهای کوچولوی مهربون رو می‌کشن تا استیک درست کنن و تو عاشق حیوونایی، پس کریس، از وجدانت پیروی کن».

And Chris will become very upset, of course, and he’ll decide to stop eating steak.

و کریس خیلی ناراحت خواهد شد، مشخصا، و اون تصمیم خواهد گرفت که خوردن استیک رو متوقف کنه.

In fact, what will ensue is that he’ll stop eating steak completely.

در واقع، چیزی که حاصل خواهد شد اینه که اون کاملا خوردن استیک رو متوقف خواهد کرد.

He’ll learn to love vegetables and he’ll become thin and super healthy and very strong.

اون یاد خواهد گرفت که سبزیجات رو دوست داشته باشه و اون لاغر و فوق‌العاده تندرست و خیلی قوی خواهد شد.

Chris will become a happy, healthy, thin little boy.

کریس یه پسر کوچولوی خوشحال، تندرست و لاغر خواهد بود.

And that is the end of our point of view stories for “Search for Meaning.

و اینم از آخر داستانای زاویه دیدمون واسه «در جست‌وجوی مفهوم».

” I hope you enjoy them.

امیدوارم که ازشون لذت ببرین.

Always enjoy your learning, enjoy your listening, smile, big deep breaths, move your body, strong physiology, always.

همیشه از یادگیریتون لذت ببرین، از گوش دادنتون لذت ببرین، لبخند بزنین، نفسای بزرگ و عمیق، بدنتون رو حرکت بدین، فیزیولوژی قوی، همیشه.

I will see you next time, bye-bye.

دفعه‌ی بعدی می‌بینمتون، بدرود.


                    

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا