پایه‌ی انگلیسی بدون تلاش
فصل ۲۰. اعتبار

بخش اول – اعتبار

I’m sitting at the table in my apartment, looking out the window.

پشت میز آپارتمانم نشسته‌ام و از پنجره به بیرون نگاه می‌کنم.

I turn back to the papers stacked in front of me.

برمی‌گردم به سمت کاغذهایی که جلوی من چیده شده‌اند.

“Interesting”, I say, “very interesting”.

می‌گویم: «جالبه، خیلی جالبه».

I glance over the test scores again– the pre-test numbers, the post-test numbers, and the amount each student improved.

نگاهی دوباره به نمرات آزمون می‌اندازم– اعداد پیش‌آزمون، اعداد پس‌آزمون و میزان پیشرفت هر دانش آموز.

“Good, good”, I say as I notice that all of the students improved over the course of the semester.

همان‌طور که متوجه می‌شوم که همه‌ی دانشجوها در طول دوره‌ی ترم پیشرفت کردند، می‌گویم: «خوبه، خوبه».

All the post-test scores are higher than the pre-test scores.

تمام نمرات پس‌آزمون بالاتر از نمرات پیش‌آزمون هستند.

Most students improved by a couple of points.

اکثر دانشجوها با چند امتیاز پیشرفت کردند.

but my eyes are drawn to two sets of numbers.

اما نگاه من به دو سری اعداد جلب شده‌است.

two names: Kyoung and Jin.

دو نام: کیونگ و جین.

These two students improved dramatically more than all of the others.

این دو دانشجو بیشتر از بقیه پیشرفت چشم‌گیری داشته‌اند.

Their post-test scores show a big jump.

نمرات پس‌آزمون آن‌ها جهش بزرگی را نشان می‌دهد.

“What did they do differently?

از خودم می‌پرسم.

“, I ask myself.

: «آن‌ها چه چیزی را متفاوت انجام دادند؟

At the final class, I ask them.

در کلاس آخر از آن‌ها می‌پرسم.

Since all of the students had the same inclass experience, I focus on what they did outside of class.

از آن‌جایی که همه‌ی دانشجوها تجربه‌ی کلاس‌های یکسان داشتند، من روی آن‌چه خارج از کلاس انجام دادند تمرکز می‌کنم.

Most students followed traditional study methods.

بیشترِ دانشجوها روش‌های سنتی درس خواندن را دنبال کردند.

They studied textbooks.

آن‌ها کتاب‌های درسی را مطالعه کردند.

They used vocabulary books.

آن‌ها از کتاب‌های واژگان استفاده کردند.

They went to traditional English (ESL) classes.

آن‌ها به کلاس‌های سنتی انگلیسی (ESL) رفتند.

But Kyoung and Jin followed a different approach.

اما کیونگ و جین روش دیگری را دنبال کردند.

In fact, they actually followed the method I continually harangued the class about.

در واقع، آن‌ها در واقع از روشی پیروی کردند که من به‌طور مداوم درباره‌ی آن‌ها در کلاس نصیحت می‌کردم.

They focused on repeated listening and reading for fun.

آن‌ها بر روی گوش دادن و خواندن مکرر برای سرگرمی تمرکز داشتند.

Both students said they took my advice seriously and therefore listened to English podcasts and audio articles 1-2 hours every day.

هر دو دانشجو گفتند که توصیه‌های من را جدی گرفتند و بنابراین هر روز ۱ تا ۲ ساعت به پادکست‌ها و مقاله‌های صوتی انگلیسی گوش دادند.

Kyoung joined The Linguist and faithfully uses their system.

کیونگ به زبان‌شناس پیوست و وفادارانه از سیستم آن‌ها استفاده می‌کند.

Both students also read for fun– mostly “easy” materials such as “National Geographic For Kids”, adolescent novels, etc.

هر دو دانشجو همچنین برای سرگرمی درس می‌خوانند– بیشتر مطالب «آسان» مثل «نشنال جیوگرافیک برای بچه‌ها»، رمان‌های نوجوانان و غیره را می‌خوانند.

In TESOL (Teaching English to Speakers of Other Languages) jargon, these two exceptional students followed an “input-based approach”.

در اصطلاحات تیسول (آموزش انگلیسی به افراد با زبان‌های دیگر)، این دو دانشجو استثنایی «روش متکی بر ورودی» را دنبال کردند.

The bulk of their study time was spent reading and listening to understandable and interesting English materials.

بیشترِ وقت مطالعه‌ی آن‌ها صرف خواندن و گوش دادن به مطالب قابل‌فهم و جالب انگلیسی بود.

Most students and schools follow an “analysis-based approach”.

بیشترِ دانشجوها و مدارس از «روش متکی بر تحلیل» پیروی می‌کنند.

The bulk of their time is spent analyzing the language, breaking it apart, memorizing grammar rules, and doing drills.

بیشترِ وقت آن‌ها به تحلیل زبان، از هم گسیختن آن، حفظ قوانین گرامر و انجام تمرینات اختصاص می‌یابد.

Plenty of research shows that input-based methods are faster and more effective than analysis-based methods.

تحقیقات فراوان نشان می‌دهد که روش‌های متکی بر ورودی سریع‌تر و مؤثرتر از روش‌های میکی بر تحلیل هستند.

I knew this, which is why I always nag and cajole my students to focus on comprehensible input.

من این را می‌دانستم، به‌همین دلیل همیشه به دانشجوهایم نق می‌زنم و آن‌ها را متقاعد می‌کردم تا روی ورودی قابل درک تمرکز کنند.

But it was still thrilling to see this knowledge illustrated quantitatively, in such dramatic fashion, by my own students.

اما بازهم دیدن این‌که این دانش توسط دانشجوهای خودم به شکلی چشم‌گیر نشان داده شده‌است، هنوز هم هیجان‌انگیز است.

The truly interesting part is that the pre and post-test I gave them (The Michigan Test) measures listening, vocabulary, and grammar.

قسمت واقعاً جالب این است که پیش‌آزمون و پس‌آزمونی که از آن‌ها گرفتم (آزمون میشیگان) گوش دادن، واژگان و گرامر را اندازه‌گیری می‌کند.

I’m not surprised that Kyoung and Jin improved their listening skill.

من تعجب نمی‌کنم که کیونگ و جین مهارت شنیداریشان را بهبود داده‌اند.

But that section was only 20% of the test.

اما این بخش فقط ۲۰٪ آزمون بود.

The remaining 80% tested both vocabulary and grammar.

٪۸۰ باقی‌مانده هم واژگان و هم گرامر را محک زد.

In other words, their vocabulary improved dramatically faster than the students who specifically studied vocabulary books and lists.

به عبارت دیگر، واژگان آن‌ها سریع‌تر از دانشجوهایی که به‌طور خاص کتاب‌ها و لیست‌های واژگان را مطالعه می‌کردند، پیشرفت چشم‌گیری پیدا کرد.

Their grammar improved dramatically faster than the students who specifically studied grammar textbooks.

گرامر آن‌ها سریع‌تر از دانشجوهایی که به‌طور خاص کتاب‌های درسی گرامر مطالعه می‌کردند، پیشرفت چشم‌گیری داشت.

This is not an isolated incident.

این اتفاق جداگانه‌ای نیست.

Many research studies replicate these findings (see www.sdkrashen.com for the most thorough summary of these).

بسیاری از مطالعات تحقیقاتی این یافته‌ها را تکرار می‌کنند (برای خلاصه‌ی دقیق‌تر این موارد به www.sdkrashen.com مراجعه کنید).

In study after study, input-based approaches beat analysis-based approaches, as measured by general English tests, such as the TOEFL, TOEIC, or Michigan Test.

در مطالعه پس از مطالعه، روش‌های متکی بر ورودی، روش‌های متکی بر تحلیل را شکست می‌دهند، همان‌طور که توسط آزمون‌های انگلیسی عمومی مانند آزمون‌های توفل، توئیک یا میشیگان اندازه‌گیری می‌شود.

These tests measure vocabulary, grammar, listening, and in some cases, speaking and writing.

این آزمون‌ها واژگان، دستور زبان، گوش دادن و در بعضی موارد، گفتار و نوشتار را اندازه می‌گیرند.

Though I’m aware of this research, I’ve never seen this phenomenon so starkly illustrated in person in a quantitative way.

اگرچه من از این تحقیق مطلع هستم، اما هرگز ندیده‌ام که این پدیده به‌صورت کمّی و به‌شدت در شخص نشان داده شود.

Mostly because I’ve never had the opportunity to pre and post-test my students.

بیشتر به‌این دلیل است که من هرگز فرصتی برای پیش و پس‌آزمون دانشجوهایم نداشته‌ام.

These results are a small but powerful validation of my own teaching approach; and the methods I continually exhort my students to follow.

این نتایج اعتبار کم اما قدرتمندی از روش تدریس من است؛ و روش‌هایی که من به‌طور مداوم دانشجوهایم را تشویق می‌کنم تا از آن‌ها پیروی کنند.

I will now carry this plea to you: Do not analyze English.

اکنون این تمنا را از شما دارم: انگلیسی را تحلیل نکنید.

Do not use analysis-based methods.

از روش‌های متکی بر تحلیل استفاده نکنید.

Do not rely on textbooks.

به کتاب‌های درسی تکیه نکنید.

Do not focus on grammar rules.

روی قوانین گرامر تمرکز نکنید.

Use an input-based method.

از روشی متکی بر ورودی استفاده کنید.

Listen to understandable English.

به انگلیسی قابل‌فهم گوش دهید.

Listen repeatedly.

بارها گوش دهید.

Listen one hour every day and listen every day.

هر روز یک ساعت گوش دهید و هر روز گوش دهید.

And read.

و بخوانید.

Read a lot.

زیاد بخوانید.

But don’t read textbooks.

اما کتاب‌های درسی را نخوانید.

Read easy materials that are fun and interesting to you.

مطالب آسان را که برای شما خوشایند و جالب هستند بخوانید.

Many students, for some reason, don’t follow my advice.

بنا به دلایلی، خیلی از دانشجوها توصیه‌ی من را پیروی نمی‌کنند.

But those who do, such as Kyoung and Jin, improve much more quickly than those who don’t.

اما کسانی که این کار را می‌کنند، مانند کیونگ و جین، خیلی سریع‌تر از کسانی که این کار را نمی‌کنند، پیشرفت می‌کنند.

Follow this method, and you too will improve faster, just like Kyoung and Jin.

این روش را دنبال کنید و شما نیز مانند کیونگ و جین سریع‌تر پیشرفت خواهید کرد.


بخش دوم – درسنامه واژگان

Okay, welcome to the vocabulary lesson for the validation article.

خیلی خب، به درس واژگان مقاله‌ی اعتبار خوش آمدید.

Let’s get started.

بیایید شروع کنیم.

I’m not going to do all of the vocabulary, just some of the more frequent or more difficult words.

من همه‌ی واژگان را انجام نخواهم داد، فقط بعضی از کلمات تکرارشده یا دشوارتر.

In the beginning here, I use the phrase glance over.

این‌جا در ابتدا، من از عبارت glance over استفاده می‌کنم.

I’m narrating.

دارم روایت می‌کنم.

I say I glance over the test scores again.

می‌گویم دوباره نگاهی به نمرات آزمون می‌اندازم.

To glance over something is to look at it very quickly.

to glance over something یعنی خیلی سریع به چیزی نگاه کنیم.

Usually you say: I glanced over the test, I glanced over the article, I glanced over the letter.

معمولاً می‌گویید: نگاهی به آزمون انداختم، نگاهی به مقاله انداختم، نگاهی به نامه انداختم.

To glance is to look at something very quickly and look way again.

to glance یعنی خیلی سریع به چیزی نگاه کنیم و دوباره نگاهمان را برداریم.

Okay, next.

خب، بعدی.

I use the phrase drawn to, in the next paragraph.

من از عبارت drawn to در پاراگراف بعدی استفاده می‌کنم.

I say my eyes are drawn to two sets of numbers two names.

من می‌گویم چشمانم به سمت دو مجموعه اعداد و دو اسم کشیده شده‌اند.

To be drawn to something means to be attracted to it.

کشیده شدن به سمت چیزی یعنی جذب شدن به آن.

Means there is something about it that makes to want you look at, makes you to want to get closer to it.

یعنی چیزی در این مورد وجود دارد که باعث می‌شود شما بخواهید به آن نگاه کنید، باعث می‌شود که بخواهید به آن نزدیک‌تر شوید.

So drawn to means attracted to.

پس drawn to یعنی جذب‌شده به.

Alright, a little bit later, a couple of paragraph later, I used the word harangued.

خب، کمی بعد، چند پاراگراف بعد، من از واژه‌ی harangued استفاده کردم.

Harangue is a verb, to harangue.

harangue فعل است، to harangue.

And in that sentence I say that my students actually followed the method I continually harangued the class about.

و در آن جمله می‌گویم که دانشجوهای من در واقع از روشی پیروی کردند که من به‌طور مداوم کلاس را به آن نصیحت می‌کردم.

So I was always haranguing my class about using input-based methods.

پس من همیشه کلاسم را به استفاده از روش‌های متکی بر ورودی نصیحت می‌کردم.

And to harangue is similar to the word nag, which we’ll discuss later, but it means to say something again and again and again.

و harangue مانند واژه‌ی nag است، که بعداً در مورد آن بحث خواهیم کرد، اما این به‌معنای گفتن چیزی دوباره و دوباره و دوباره است.

It means you want someone to do something and maybe they don’t do it so you tell them again and again and again.

یعنی می‌خواهید کسی کاری انجام دهد و شاید او این کار را انجام ندهد پس به او دوباره و دوباره و دوباره می‌گویید.

So I would harangue my class about using this methods.

پس می‌خواهم کلاسم را درباره‌ی استفاده از این روش‌ها نصیحت کنم.

I would say: You need to listen to English every day!

می‌گویم: شما باید هر روز به انگلیسی گوش بدید!

You need to listen to English every day!

باید هر روز به زبان انگلیسی گوش بدید!

You need to listen to English every day!

باید هر روز به زبان انگلیسی گوش بدید!

I’m trying to convince them.

سعی می‌کنم آن‌ها را متقاعد کنم.

I’m trying to pursued them and so I repeatedly tell them to do this again and again and again.

من تلاش می‌کنم که آن‌ها را متقاعد کنم و به‌همین دلیل مکرراً به آن‌ها می‌گویم که این کار را دوباره و دوباره و دوباره انجام دهند.

That’s call haranguing or the verb is to harangue.

این haranguing است یا شکل فعل آن که to harangue است.

Alright, and then a little bit later in that paragraph, I use the adverb faithfully.

خب، و کمی بعد در آن پاراگراف، من از قید faithfully استفاده می‌کنم.

I mention that one of the students, Kyoung , joined The Linguist and that she faithfully uses their system.

اشاره می‌کنم که یکی از دانشجوها، کیونگ، به زبان‌شناس پیوست و او وفادارانه از سیستم آن‌ها استفاده می‌کند.

To faithfully do something is to do it with a strong belief, with a strong confidence.

to faithfully do something یعنی چیزی را با اعتقاد قوی، با اعتمادبه‌نفس قوی انجام دهید.

So you’re not just doing it because someone tells you do it.

پس شما فقط به‌خاطر این‌که کسی به شما می‌گوید این کار را انجام دهید، این کار را نمی‌کنید.

You’re not just doing it with half an effort or just a little bit of effort.

شما این کار را فقط با نصف تلاش یا فقط با کمی تلاش انجام نمی‌دهید.

It means you really believe what’s you’re doing.

یعنی شما واقعاً آن‌چه را که انجام می‌دهید باور دارید.

You think it’s a good thing, you really really really want to do it.

فکر می‌کنید چیز خوبی است، واقعاً واقعاً می‌خواهید آن را انجام دهید.

So that’s faithfully.

پس faithfully این است.

So Kyoung faithfully follows The Linguist’s system.

پس کیونگ وفادارانه از سیستم زبان‌شناس پیروی می‌کند.

She is following it because she really believes it will work and it does.

از آن پیروی می‌کند چون واقعاً معتقد است که کار می‌کند و می‌کند.

Alright, and then in that same paragraph, in the next sentence as a matter of fact, I mention that both students also read for fun and that they mostly read easy materials, such as National Geographic for kids or adolescent novels.

خیلی خب و بعد در همان پاراگراف، در واقع در جمله‌ی بعدی، من ذکر می‌کنم که هر دو دانشجو همچنین برای سرگرمی مطالعه می‌کنند و بیشتر مطالب آسان را می‌خوانند، مانند نشنال جیوگرافیک برای کودکان یا رمان‌های نوجوانان.

Adolescent is a certain age.

adolescent یک سن خاص است.

It’s the age before teenager.

سن قبل از نوجوانی است.

So teenagers we usually say 15 years old 16, 17, 18, 19.

پس ما معمولاً می‌گوییم نوجوانان ۱۵ ساله ۱۶، ۱۷، ۱۸، ۱۹ ساله هستند.

We describe people that age as teenagers.

ما افراد در این سنین را به‌عنوان نوجوان توصیف می‌کنیم.

But people who are children, who are about 11, 12, 13, 14, in that age, that middle school age, we call them adolescence, adolescence.

اما افرادی که کودک هستند، حدود ۱۱، ۱۲، ۱۳، ۱۴ ساله هستند، در آن سن، در دوره‌ی راهنمایی، به آن‌ها adolescence می‌گوییم.

So an adolescent novel is a novel, a book.

پس رمان نوجوان، رمان یا کتاب است.

It’s a book for children that age.

این کتاب برای کودکان در آن سن است.

So my students, even thought these are graduate students actually, they are reading books that are for middle school children, adolescent children.

پس دانشجوهای من، با این‌که این‌ها دانشجوهای فارغ‌التحصیل هستند، کتاب‌هایی را می‌خوانند که برای کودکان راهنمایی، نوجوانان است.

Alright, in the next paragraph, I use the word jargon.

خیلی خب، در پاراگراف بعدی، من از واژه‌ی jargon استفاده می‌کنم.

I said in TESOL jargon, these two students followed the input-based approach.

من گفتم که در اصطلاحات TESOL، این دو دانشجو از روش متکی بر ورودی استفاده می‌کنند.

Jargon means a special vocabulary.

jargon یعنی واژگان خاص.

A special vocabulary for a certain job or a certain business or a certain field.

یک واژگان خاص برای یک کار خاص یا یک کسب‌وکار خاص یا یک زمینه‌ی خاص.

For example, you know biology has certain jargon.

برای مثال، می‌دانید که زیست‌شناسی اصطلاحات خاصی دارد.

Biologists know this vocabulary other people don’t.

زیست‌شناسان این واژگان را می‌دانند که دیگران نمی‌دانند.

Well teachers also have jargon in TESOL, which is teaching English to speakers of other languages, teaching English as a foreign language.

معلم‌ها همچنین در TESOL اصطلاحی دارند که به افراد با زبان‌های دیگر، انگلیسی آموزش می‌دهند، انگلیسی را به‌عنوان یک زبان خارجی آموزش می‌دهند.

You know, teachers who do that, we have kind of a special vocabulary too.

می‌دانید، معلمانی که این کار را می‌کنند، ما هم به‌نوعی واژگان خاصی داریم.

And so input-based approach, that’s a kind of vocabulary that we use.

پس روش متکی بر ورودی، این نوعی از واژگان است که ما از آن استفاده می‌کنیم.

Most English teachers understand what that means.

بیشترِ معلمان انگلیسی معنای آن را می‌فهمند.

Maybe people who are not English teachers don’t know that.

شاید افرادی که معلم انگلیسی نیستند این را ندانند.

So jargon is a special vocabulary of a field or a certain job.

پس jargon واژگان خاص یک رشته یا یک شغل خاص است.

Alrighty, exceptional of course means special, amazing, great.

خب، exceptional البته به‌معنای خاص، شگفت‌انگیز، عالی است.

Alright, in that same next paragraph I just mention, the bulk of their study time was spent reading and listening to understandable and interesting English materials.

خیلی خب، در همان پاراگراف بعدی که الان ذکر کردم، بیشترِ وقت مطالعه‌ی آن‌ها صرف خواندن و گوش دادن به مطالب قابل درک و جالب انگلیسی می‌شد.

The bulk of, means the most of.

the bulk of، یعنی بیشترِ.

So the bulk of the study time we spent reading or listening.

پس عمده‌ی وقت مطالعه را صرف خواندن یا گوش دادن کردیم.

Most of the study time we spent reading or listening.

بیشترِ وقت مطالعه را صرف خواندن یا گوش دادن کردیم.

So the bulk of means most of.

پس the bulk of، یعنی بیشترِ.

Alrighty then, on to the next page of the learning guide, you see a couple of similar words here.

خیلی خب، در صفحه‌ی بعدی راهنمای یادگیری، چند واژه‌ی مشابه را در این‌جا می‌بینید.

First is the word nag.

اولی واژه‌ی nag است.

I say I always nag and cajole my students to focus on comprehensible input.

می‌گویم که من همیشه به دانشجوهایم نق می‌زنم و آن‌ها را متقاعد می‌کنم تا روی ورودی قابل درک تمرکز کنند.

To nag is quite similar to harangue, which I just told you about.

to nag کاملاً شبیه به harangue است، که در مورد آن گفتم.

If you nag someone, you tell them to do something again and again and again.

اگر به کسی نق بزنید، به او دوباره و دوباره و دوباره می‌گویید که کاری را انجام دهد.

Usually because they’re not doing it.

معمولاً به‌خاطر این‌که آن‌ها این کار را نمی‌کنند.

The best example is a mother and her children.

بهترین مثالْ مادر و فرزندانش است.

My mom would nag me about cleaning my room.

مادرم در مورد تمیز کردن اتاق به من نق می‌زد.

AJ, clean your room.

اِی‌جی، اتاقت رو تمیز کن.

And I’d say okay mom, okay.

و من می‌گفتم باشه مامان، باشه.

But I didn’t do it.

اما تمیز نمی‌کردم.

So then she would tell me again a few minutes later: clean your room.

پس او چند دقیقه بعد دوباره به من می‌گفت: اتاقت رو تمیز کن.

And a couple of minutes later: AJ, clean your room.

و چند دقیقه بعد: اِی‌جی، اتاقت رو تمیز کن.

And then again: AJ, clean your room.

و بعد دوباره: اِی‌جی، اتاقت رو تمیز کن.

AJ clean your room.

اِی‌جی، اتاقت رو تمیز کن.

So she’s nagging me.

پس او به من غر می‌زند.

So she’s kind of like complaining again and again and again about something.

به‌نوعی دوباره و دوباره و دوباره از چیزی شکایت می‌کند.

And in that same phrase, I use the word cajole, to cajole.

و در همان عبارت، من از واژه‌ی cajole استفاده می‌کنم، to cajole.

Cajole means again to try to persuade someone.

cajole دوباره یعنی تلاش برای ترغیب کسی.

It’s the idea of almost trying to push them to do something.

تقریباً ایده‌ی تلاش برای هل دادن کسی برای انجام کاری است.

So you’re trying to convince them, maybe you’re begging them, maybe you’re pushing them a little bit: do this do this, do this, and you’re trying to change their mind about something.

پس تلاش می‌کنید که او را متقاعد کنید، شاید به او التماس می‌کنید، شاید کمی او را تحت فشار قرار می‌دهید: این کار رو انجام بده، این کار رو انجام بده، و سعی می‌کنید نظر او را درباره‌ی چیزی تغییر دهید.

That’s cajole.

این cajole است.

So there’s a little bit similar meaning there.

پس کمی معنای مشابهی وجود دارد.

Nag and cajole.

نق و گول زدن.

And comprehensible input means understandable input.

و comprehensible input یعنی ورودی قابل فهم.

So you have to listen to something you understand.

پس باید به چیزی که می‌فهمید گوش دهید.

If you don’t understand it, you won’t learn anything.

اگر آن را نفهمید، چیزی یاد نمی‌گیرید.

You need to understand about 90% of it.

باید حدود ۹۰٪ آن را بفهمید.

So that’s comprehensible.

پس comprehensible این است.

Alright, in that same paragraph, you see the word quantitatively.

خب، در همان پاراگراف، واژه‌ی quantitatively را می‌بینید.

That’s a nice long word.

این واژه‌ی طولانی خوبی است.

I say it was thrilling to see this knowledge illustrated quantitatively.

می‌گویم که دیدن این‌که این دانش به‌صورت کمی نشان داده شده، خیلی هیجان‌انگیز بود.

Thrilling of course means exciting.

البته که thrilling به‌معنای هیجان‌انگیز است.

Illustrated means shown or sometimes it means proven.

illustrated یعنی نشان داده شده یا گاهی به‌معنای اثبات‌شده است.

But quantitatively means with numbers.

اما quantitatively یعنی با اعداد.

With numbers or numerically is another way to say that.

با اعداد یا عددی که راه دیگری برای گفتن آن است.

So I knew that these methods were better but in my own experience, in my own classes, I had never done like a pre-test and post-test research to show with numbers that this method is better.

پس من می‌دانستم که این روش‌ها بهتر هستند اما به‌تجربه‌ی خودم، در کلاس‌های خودم، هرگز یک تحقیق مانند پیش‌آزمون و پس‌آزمون برای نشان دادن بهتر بودن این روش انجام نداده بودم.

So this was my first chance to see with numbers in person, with my own classroom and my own students.

پس این اولین فرصت من بود که با اعداد به‌صورت حضوری، با کلاس خودم و دانشجوهایم ببینم.

Alright, in the same sentence as a matter of fact, I use the phrase dramatic fashion.

خیلی خب، در واقع در همان جمله، از عبارت dramatic fashion استفاده می‌کنم.

In dramatic fashion.

به شکل چشم‌گیری.

It was exciting to see this knowledge illustrated quantitatively in such dramatic fashion.

دیدن این دانش که از نظر کمّی به شکل چشم‌گیری نشان داده شده، هیجان‌انگیز بود.

In dramatic fashion means in a strong way, in a powerful way, in a very noticeable way.

in dramatic fashion یعنی به‌صورت قوی، به‌شیوه‌ای قدرتمند، به‌طریقی کاملاً محسوس.

Something that everybody sees and notices.

چیزی که هرکس می‌بیند و متوجه آن می‌شود.

Easy to notice it, very powerful.

به‌راحتی متوجه آن می‌شوید، خیلی قدرتمند است.

So in a powerful way, in dramatic fashion.

پس به‌روشی قدرتمند، به شکلی چشم‌گیر.

Alrighty, moving on, then I use the word replicate in the paragraph here.

خیلی خب، پیش می‌رویم، بعد من از واژه‌ی replicate در پاراگراف این‌جا استفاده می‌کنم.

I say many research studies replicate these findings.

می‌گویم که بسیاری از مطالعات تحقیقاتی این یافته‌ها را تکرار می‌کنند.

So this is not an isolated incident.

پس این اتفاق جداگانه‌ای نیست.

An isolated incident means a special experience.

an isolated incident یعنی تجربه‌ای خاص.

Something that doesn’t usually happen.

چیزی که معمولاً اتفاق نمی‌افتد.

But this is not an isolated incident.

اما این اتفاق جداگانه‌ای نیست.

This is a common incident.

این حادثه‌ای معمولی است.

It’s something that happens a lot.

چیزی است که زیاد اتفاق می‌افتد.

Many research studies find the same results.

بسیاری از مطالعات تحقیقاتی همان نتایج را پیدا می‌کنند.

And I mention many research studies replicate these findings.

و اشاره می‌کنم که بسیاری از مطالعات تحقیقاتی این یافته‌ها را تکرار می‌کنند.

Findings means results.

findings یعنی نتایج.

Replicate means repeat or copy and sometime can have both meanings together too.

replicate یعنی تکرار یا کپی و گاهی هم می‌تواند هر دو معنی را باهم داشته باشد.

Repeat and copy.

تکرار و کپی.

So many research studies replicate the same results.

پس بسیاری از مطالعات تحقیقاتی همان نتایج را تکرار می‌کنند.

They repeat the same results.

همان نتایج را تکرار می‌کنند.

When they study and compare input-based methods and analysis-based methods, the input-based methods always win, 99% of the time.

هنگامی که آن‌ها روش‌های متکی بر ورودی و روش‌های متکی بر تحلیل را مطالعه و مقایسه می‌کنند، روش‌های متکی بر ورودی، در ۹۹٪ از مواقع، برنده هستند.

Okay, and then in the next paragraph, you see the word starkly.

خب، و سپس در پاراگراف بعدی، واژه‌ی starkly را می‌بینید.

I say I have never seen this phenomenon so starkly illustrated in person in a quantitative way.

می‌گویم که من هرگز ندیده‌ام که این پدیده به‌صورت کمّی و به‌شدت در شخص نشان داده شود.

Starkly means in a strong and obvious way, in a strong and powerful way.

starkly یعنی به‌طور قوی و آشکار، به‌روشی قوی و قدرتمند.

So It’s an adverb.

پس قید است.

In a strong powerful way.

به‌طور قوی و قدرتمند.

That’s very obvious.

خیلی واضح است.

Starkly has also the idea of obvious.

starkly همچنین ایده‌ی بدیهی را دارد.

Everyone sees it.

همه آن را می‌بینند.

And I mention in a quantitative way.

و من in a quantitative way را ذکر می‌کنم.

So the opposite way, another way, another kind of knowledge or proof is qualitative.

پس برعکس، راه دیگری، نوع دیگری از دانش یا اثباتْ کِیفی است.

Qualitative, there’s an L in there.

کِیفی، L دارد.

Qualitative means without numbers.

quantitative یعنی بدون عدد.

So I have a lot of qualitative experiences.

پس من تجربیات کیفی زیادی دارم.

I can observe my students.

می‌توانم دانشجوهایم را مشاهده کنم.

I see that certain students usually do better, the ones who follows the input-based methods.

می‌بینم که بعضی از دانشجوها معمولاً بهتر عمل می‌کنند، آن‌هایی که از روش‌های متکی بر ورودی استفاده می‌کنند.

But this time, I have a quantitative proof.

اما این بار، من اثبات کمّی دارم.

In other words, I have numbers, test scores to prove what’s happening.

به‌عبارت دیگر، من اعداد و نمرات آزمون را دارم تا ثابت کنم چه اتفاقی می‌افتد.

Okay, in the next paragraph, we use the word validation, which is also the title of this article.

خب، در پاراگراف بعدی، از واژه‌ی validation استفاده می‌کنیم، که عنوان این مقاله هم هست.

I say these results are small but powerful validation of my own teaching approach.

من می‌گویم این نتایج اعتبار کم اما قدرتمندی از روش تدریس من هستند.

Validation is proof or evidence that proves something is correct.

validation دلیل یا مدرکی است که اثبات می‌کند چیزی درست است.

So it means positive proof or positive evidence.

پس یعنی اثبات مثبت یا شواهد مثبت.

It’s something that proves you are correct or something is correct.

چیزی است که ثابت می‌کند شما درست می‌گویید یا چیزی درست است.

In this case, my two students who improved so much faster, they are validation for my teaching methods or for input-based methods.

در این حالت، دو دانشجوی من که خیلی سریع‌تر پیشرفت کردند، آن‌ها برای روش‌های تدریس من یا برای روش‌های متکی بر ورودی اعتبار هستند.

Not just my methods.

نه فقط روش‌های من.

Anyone can use this methods.

هرکسی می‌تواند از این روش‌ها استفاده کند.

In the same paragraph, I use the verb exhort.

در همان پاراگراف از فعل exhort استفاده کردم.

I say in the methods I continually exhort my students to follow.

می‌گویم در روش‌هایی که من به‌طور مداوم دانشجویانم را تشویق می‌کنم که از آن‌ها پیروی کنند.

Exhort again has the idea of trying to persuade, trying to convince, trying to even sell.

exhort دوباره ایده‌ی سعی در ترغیب کردن، تلاش برای متقاعد کردن، حتی تلاش برای فروختن را دارد.

Okay, I exhort my students to follow an input-based method.

خیلی خب، من دانشجوهایم را تشویق می‌کنم که از روش متکی بر ورودی استفاده کنند.

So it means I’m trying to convince my students, I tell them very strongly you should do this.

پس یعنی من می‌خواهم دانشجوهایم را متقاعد کنم، به آن‌ها شدیداً می‌گویم که باید این کار را انجام دهید.

That’s exhorting.

این تشویق کردن است.

Alright, in the next paragraph, we see the word plea.

خیلی خب، در پاراگراف بعدی، واژه‌ی plea را می‌بینیم.

I say I now carry this plea to you.

می‌گویم که من اکنون این تمنا را از شما دارم.

I now bring this plea to you.

اکنون از شما تمنا می‌کنم.

A plea is a request.

plea درخواست است.

It means I’m asking you to do something.

یعنی من از شما می‌خواهم کاری را انجام دهید.

A plea is actually a very strong request.

plea در واقع درخواست خیلی قوی است.

I’m saying please, please, please do this.

می‌گویم لطفاً، لطفاً، لطفاً این کار را انجام دهید.

Please use an input-based method.

لطفاً از روش متکی بر ورودی استفاده کنید.

Please don’t analyze English.

لطفاً انگلیسی را تحلیل نکنید.

That is my plea.

این تمنای من است.

That is my strong request.

این درخواست مؤکد من است.

And finally, at the end, you see the phrase rely on.

و بالاخره، در انتها، عبارت rely on را می‌بینید.

Do not rely on textbooks.

به کتاب‌های درسی تکیه نکنید.

To relay on something means to depend on it.

rely on something یعنی وابستگی به چیزی.

It’s to use it too much.

استفاده‌ی بیش از حد از آن.

So do not use textbooks too much.

پس زیادی از کتاب‌های درسی استفاده نکنید.

Do not rely on textbooks.

به کتاب‌های درسی تکیه نکنید.

Do not depend on textbooks.

به کتاب‌های درسی وابسته نباشید.

Textbooks are not very good.

کتاب‌های درسی خوب نیستند.

Okay, that’s it for today’s vocabulary lesson for the validation podcast.

خب، این درس واژگان امروز برای پادکست اعتبار است.

As Always I hope you will follow all of these steps.

مثل همیشه امیدوارم همه‌ی این مراحل را دنبال کنید.

So read the learning guide.

پس راهنمای یادگیری را بخوانید.

Look at the word list on it.

به لیست کلمات موجود در آن نگاه کنید.

Listen to the article several times, not just one time, several times.

چندین بار به مقاله گوش دهید، نه فقط یک بار، چندین بار.

Then listen to this vocabulary lesson a few times.

بعد به این درس واژگان چند بار گوش دهید.

Then listen to the mini-story a few times.

بعد چند بار به داستان کوتاه گوش دهید.

Okay well, I will see you next time.

خب، دفعه‌ی بعد می‌بینمتان.

Enjoy the article, enjoy the lesson and enjoy your English learning.

از مقاله لذت ببرید، از درس لذت ببرید و از یادگیری انگلیسیتان لذت ببرید.

Bye-bye.

بای-بای.


بخش سوم – داستان کوتاه

Okay, and now for the mini-story for the Validation article.

خب، و حالا داستان کوتاه برای مقاله‌ی اعتبار.

This story will help you remember some of the new vocabulary from the article.

این داستان به شما کمک می‌کند بعضی از واژگان جدید مقاله را به‌خاطر بسپارید.

Let’s get started.

بیایید شروع کنیم.

There was once a guy named Bill.

روزی پسری بود به نام بیل.

Though Bill was 45 years old, he acted like an adolescent.

اگرچه بیل ۴۵ ساله بود، مثل نوجوانان رفتار می‌کرد.

Bill loved to read comic books.

بیل عاشق خواندن کتاب‌های کمیک بود.

He loved to ride his bike and he always acted nervous around women.

عاشق دوچرخه‌سواری بود و همیشه در اطراف زنان دستپاچه رفتار می‌کرد.

Bill lived with his parents.

بیل با پدر و مادرش زندگی می‌کرد.

His mom still nagged him every day.

مادرش هنوز هر روز به او غر می‌زد.

“Clean your room Bill”, she would say, “And do your laundry”.

می‌گفت: «بیل، اتاقت رو تمیز کن و لباسات رو بشور».

One day, Bill saw a girl named Beatrix.

روزی، بیل دختری را دید به نام بیتریکس.

He was immediately drawn to her.

بلافاصله مجذوب او شد.

He giggled and laughed when she was near.

وقتی نزدیکش بود لبخند می‌زد و می‌خندید.

Beatrix was starkly different than bill.

بیتریکس شدیداً با بیل فرق داشت.

She was very mature.

او خیلی بالغ بود.

She was independent.

مستقل بود.

She lived alone.

تنها زندگی می‌کرد.

Bill did not know what to do.

بیل نمی‌دانست باید چه‌کار کند.

He wanted a date, but he was afraid to ask Beatrix out.

او یک قرار می‌خواست، اما می‌ترسید که بیتریکس را دعوت کند.

He felt immature next to her.

در کنار او احساس نابالغی می‌کرد.

But he thought: if she goes on a date with me, it will be validation that I’m attractive and interesting and cool.

اما او فکر کرد: اگر با من بیاد سر قرار، یه اعتبار می‌شه که من جذاب و جالب و باحال هستم.

Bill decided to ask out Beatrix in dramatic fashion.

بیل تصمیم گرفت که بیتریکس را به‌شکل چشم‌گیری دعوت کند.

He bought 500 roses and had them delivered to her house.

او ۵۰۰ رز خرید و آن‌ها را به‌خانه‌اش فرستاد.

He dressed in an orange suit, went to her house and knocked on the door.

کت‌وشلوار نارنجی پوشید، به خانه‌اش رفت و در را زد.

When she answered, Bill said: “I love you!

وقتی او در را جواب داد، بیل گفت: «من عاشقتم!

I will faithfully take care of you all my life!

من تمام عمرم وفادارانه ازت مراقبت می‌کنم!

No one will love you like I do.

هیچ کس مثل من دوستت نخواهد داشت.

No one can replicate my feelings.

هیچ کس نمی‌تونه احساسات من رو شبیه‌سازی کنه.

Beatrix was shocked.

بیتریکس شوکه شد.

She yelled: “Go away, loser”, but Bill didn’t leave.

فریاد زد: «از این‌جا برو، بازنده»، اما بیل آن‌جا را ترک نکرد.

Beatrix yelled again “Go away”, but still Bill wouldn’t go.

بیتریکس دوباره داد زد «از این‌جا برو»، اما بیل هنوز نمی‌رفت.

Beatrix cajoled him “Go away or I will call the police”, then she closed the door.

بیتریکس او را گول زد: «برو وگرنه به پلیس زنگ می‌زنم»، بعد در را بست.

But Bill will not leave.

اما بیل آن‌جا را ترک نخواهد کرد.

He’s still sitting in front of her front door right now.

او الان هنوز جلوی در ورودی‌اش نشسته‌است.

So now Beatrix must always use the back door.

پس حالا بیتریکس باید همیشه از در پشتی استفاده کند.

The End

پایان

Alright, one more time with some questions.

خب، یک بار دیگر با چند سؤال.

As I say the questions try to quickly answer them in your head.

همان‌طور که سؤالات را می‌گویم، سعی کنید سریع به آن‌ها پاسخ دهید.

You can even shout them out if you want to.

اگر بخواهید می‌توانید آن‌ها را فریاد بزنید.

This just helps you remember the vocabulary a little bit better.

فقط به شما کمک می‌کند واژگان را کمی بهتر به‌خاطر بسپارید.

Let’s start from the beginning.

بیایید از اول شروع کنیم.

There was once a guy named Bill.

روزی پسری بود به نام بیل.

Though Bill was 45 years old, he acted like an adolescent.

اگرچه بیل ۴۵ ساله بود، مثل نوجوانان رفتار می‌کرد.

Was Bill mature?

آیا بیل بالغ بود؟

No, he wasn’t.

نه، نبود.

He acted like an adolescent.

او مثل نوجوانان رفتار می‌کرد.

Did Bill act like a young kid?

آیا بیل مثل یک بچه‌ی جوان رفتار می‌کرد؟

Like a middle school kid?

مثل بچه‌ی راهنمایی؟

Yes, he did.

بله، می‌کرد.

How old did he act like he was?

او مثل چند ساله‌ها رفتار می‌کرد؟

Well, he acted like he was an adolescent, like a little school boy.

خب، مثل نوجوانان رفتار می‌کرد، مثل یک پسر بچه‌ی مدرسه‌ای.

Bill acted liked an adolescent.

بیل مثل نوجوانان رفتار می‌کرد.

Not like a teenager, not like a small child, not like an adult.

نه مثل یک teenager، نه مثل یک کودک کوچک، نه مثل یک بزرگسال.

He acted like an adolescent.

مثل نوجوانان رفتار می‌کرد.

And he loved to do adolescent things, they love to read comic books.

و عاشق انجام کارهای نوجوانان بود، آن‌ها عاشق خواندن کتاب‌های کمیک هستند.

He loved to ride his bike.

عاشق دوچرخه‌سواری بود.

And he was always nervous around women.

و همیشه در اطراف زنان دستپاچه بود.

Bill lived with his parents just like an adolescent.

بیل درست مثل نوجوانان با پدر و مادرش زندگی می‌کرد.

His mom still nagged him every day.

مادرش هنوز هر روز به او غر می‌زد.

Was his mom sweet and friendly every day?

آیا مادرش هر روز مهربان و دوستانه بود؟

No, she wasn’t.

نه، نبود.

Did his mom bother him every day?

آیا مادرش هر روز او را اذیت می‌کرد؟

Yes, kind of.

بله، یک‌جورهایی.

What did she do?

چه‌کار می‌کرد؟

She nagged him.

به او نق می‌زد.

She asked him to do the same thing again and again and again.

دوباره و دوباره و دوباره از او می‌خواست که همان کار انجام دهد.

What did she nag him about?

برای چه چیزی به او نق می‌زد؟

Did she nag him about doing the dishes?

آیا برای شستن ظرف‌ها به او نق می‌زد؟

“Do the dishes, do the dishes”?

«ظرف‌ها رو بشور، ظرف‌ها رو بشور»؟

No, no.

نه، نه.

She didn’t nag him about the dishes.

به او برای ظرف‌ها نق نمی‌زد.

Did she nag him about cutting the grass?

آیا برای بریدن چمن به او نق می‌زد؟

No, she did not nag him about cutting the grass.

نه، برای بریدن چمن‌ها به او نق نمی‌زد.

What did she nag him about?

برای چه به او نق می‌زد؟

She nagged him every day about cleaning his room and doing the laundry.

هر روز برای تمیز کردن اتاق و شستن لباس‌ها به او نق می‌زد.

She would nag him and say: “Bill, clean your room”.

به او نق می‌زد و می‌گفت: «بیل، اتاقت رو تمیز کن».

“Bill, clean your room”.

«بیل، اتاقت رو تمیز کن».

“Bill, I told you clean your room now!

“بیل، بهت گفتم الان اتاقت رو تمیز کن!

” She would nag him every day about cleaning room and doing laundry.

” هر روز برای تمیز کردن اتاق و شستن لباس‌ها به او نق می‌زد.

One day, Bill’s life changed.

یک روز، زندگی بیل تغییر کرد.

He saw a beautiful girl, a beautiful woman named Beatrix.

او دختری زیبا، زنی زیبا به‌نام بیتریکس را دید.

Was Beatrix an adolescent?

آیا بیتریکس نوجوان بود؟

No, she wasn’t.

نه، نبود.

Did she act like an adolescent?

آیا مثل نوجوانان رفتار می‌کرد؟

No, she didn’t.

نه، رفتار نمی‌کرد.

She was a very mature person.

او فرد خیلی بالغی بود.

How did Bill feel when he saw Beatrix?

بیل با دیدن بیتریکس چه حسی داشت؟

Was he attracted to her?

آیا جذب او شده بود؟

Yes, very attracted to her.

بله، خیلی به او جذب شده بود.

He was drawn to her.

مجذوب او شده بود.

He felt pulled to her.

احساس کرد به سمتش کشیده شده بود.

Bill felt drawn to Beatrix.

بیل احساس کرد که به بیتریکس مجذوب شده‌است.

Did he love her?

آیا او را دوست داشت؟

Yes, actually he did love her.

بله، در واقع دوستش داشت.

He was drawn to her.

مجذوب او شده بود.

He was attracted to her and actually he loved her, too.

به او جذب شده بود و در واقع دوستش هم داشت.

But he giggled and laughed when she was near, because he’s kind of an adolescent.

اما وقتی نزدیک او بود لبخند می‌زد و می‌خندید، چون یک‌جورهایی نوجوان است.

Alright, Beatrix was starkly different than Bill.

خیلی خب، بیتریکس شدیداً با بیل فرق داشت.

Was she a little bit different than bill?

آیا او کمی با بیل فرق داشت؟

No, she was very very different than Bill.

نه، خیلی با بیل فرق داشت.

Was it easy to see that they were different?

آیا دیدن این‌که آن‌ها متفاوت بودند آسان بود؟

Was it obvious?

آیا واضح بود؟

Yes, of course.

بله، البته.

It was obvious.

آشکار بود.

They were starkly different.

آن‌ها کاملاً متفاوت بودند.

Not just a little bit different.

نه فقط کمی متفاوت.

They were starkly different, very very different.

شدیداً متفاوت بودند، خیلی خیلی متفاوت بودند.

Different in an obvious way.

به‌طور آشکار متفاوت بودند.

So Beatrix was starkly different than bill.

پس بیتریکس شدیداً با بیل فرق داشت.

She was very mature.

او خیلی بالغ بود.

She was independent.

مستقل بود.

She lived alone.

تنها زندگی می‌کرد.

She did not act like an adolescent.

مثل نوجوانان رفتار نمی‌کرد.

She was starkly different.

او کاملاً متفاوت بود.

She was very mature.

خیلی بالغ بود.

Bill didn’t know what to do.

بیل نمی‌دانست چه‌کار کند.

He wanted a date, but he was afraid to ask Beatrix out.

او یک قرار می‌خواست، اما می‌ترسید که بیتریکس را دعوت کند.

He felt very immature next to her, because they were so starkly different.

در کنار او احساس می‌کرد خیلی نابالغ است، چون آن‌ها کاملاً متفاوت بودند.

But he thought: “if she goes on a date with me, it will be validation that I’m attractive and cool”.

اما فکر کرد: «اگر با من بیاد سر قرار، یه اعتبار می‌شه که من جذاب و باحال هستم».

So why did he want this date with her?

پس چرا این قرار را با او می‌خواست؟

Did he want a date because it will make him feel stupid?

آیا قراری می‌خواست چون باعث می‌شود احساس احمق بودن کند؟

No.

نه.

Will it prove something if she accepted the date, if she said yes?

آیا اگر او قرار را قبول کند، اگر بگوید آره، آیا چیزی ثابت می‌شود؟

Yes, it would prove something.

بله، چیزی را ثابت می‌کند.

What would it prove?

چه چیزی را ثابت می‌کند؟

Well it would be validation that he was attractive and cool.

خب، اعتباری برای این می‌شود که او جذاب و باحال است.

Bill needed validation.

بیل به تأیید نیاز داشت.

He needed proof that he was attractive and cool.

او نیاز به اثبات این‌که او جذاب و باحال بود را داشت.

So if Beatrix accepted his date, if she said yes, it would be validation, it would be proof that he was attractive and cool.

پس اگر بیتریکس قرار او را قبول می‌کرد، اگر او می‌گفت بله، این اعتبار می‌شد، این اثبات جذاب و باحال بودن او می‌بود.

Bill decided to ask Beatrix out in a dramatic way, in dramatic fashion.

بیل تصمیم گرفت که بیتریکس را به‌روش چشم‌گیری، به‌شکل چشم‌گیری دعوت کند.

Did Bill do something small?

آیا بیل کار کوچکی انجام داد؟

No.

نه.

Did Bill do something normal?

آیا بیل کار عادی‌ای انجام داد؟

No.

نه.

Did he ask her out in a calm way?

آیا او به‌روش آرامی او را دعوت کرد؟

No.

نه.

He asked her out in dramatic fashion, in a very powerful way, a very big obvious powerful way.

از او به‌شکل چشم‌گیری، به‌روش خیلی قدرتمندی، روش خیلی بزرگ، واضح و قدرتمندی دعوت کرد.

Bill asked out Beatrix in dramatic fashion.

بیل به‌شکل چشم‌گیری از بیتریکس دعوت کرد.

He bought 500 roses and had them delivered to her house.

او ۵۰۰ رز خرید و آن‌ها را به‌خانه‌اش فرستاد.

He dressed in an orange suit, and he went to her house and he knocked on her door.

کت‌وشلوار نارنجی پوشید، به خانه‌اش رفت و در را زد.

When she answered, Bill said: “I love you!

وقتی او در را جواب داد، بیل گفت: «من عاشقتم!

I will faithfully take care of you all my life!

من تمام عمرم وفادارانه ازت مراقبت می‌کنم!

Would Bill take care her in a casual way?

آیا بیل به‌طور معمولی از او مراقبت می‌کند؟

No.

نه.

How would he take care of her?

چگونه او از او مراقبت می‌کند؟

He would take care of her faithfully.

وفادارانه از او مراقبت می‌کند.

Would he believe in her?

آیا به او باور دارد؟

Yes, he would.

بله، دارد.

Would he always believe in her?

آیا همیشه به او باور دارد؟

Yes, he would.

بله، دارد.

Would he feel confident about taking care of her?

آیا از مراقبت از او احساس اطمینان می‌کند؟

Yes, he would.

بله، احساس اطمینان می‌کند.

Would he feel really in love and really really dedicated, really serious about taking care about her?

آیا واقعاً واقعاً احساس عاشقی و از خود گذشتگی می‌کند و برای مراقبت از او جدی است؟

Yes, he would faithfully take care of her in all situations, at all times.

بله، او وفادارانه از او در همه‌ی شرایط، در هر زمان مراقبت می‌کند.

He would faithfully take care of her.

صادقانه از او مراقبت می‌کند.

He said: “No one will love you like I do.

او گفت: «هیچ کس مثل من دوستت نخواهد داشت.

No one can replicate my feelings”.

هیچ کس نمی‌تونه احساسات من رو شبیه‌سازی کنه».

Could someone else copy the way he felt?

آیا کس دیگری می‌تواند احساسی که او داشت را تقلید کند؟

No, they couldn’t.

نه، کسی نمی‌تواند.

No one could replicate his feelings.

هیچ کس نمی‌تواند احساسات او را شبیه‌سازی کند.

Could someone else pretend to feel like him?

آیا کس دیگری می‌تواند وانمود کند که مانند او احساس می‌کند؟

No, no one could replicate his feeling.

نه، هیچ کس نمی‌تواند همانند احساس او را داشته باشد.

Only he felt this way.

فقط او این احساس را داشت.

Only he would be totally faithful.

فقط او کاملاً وفادار خواهد بود.

So no one would replicate his feelings.

پس هیچ کس همانند احساسات او را ندارد.

No one could replicate his actions.

هیچ کس نمی‌تواند اقدامات او را تکرار کند.

He and he alone could feel this way and act this way.

فقط او می‌تواند این‌گونه احساس کند و این‌گونه رفتار کند.

But Beatrix didn’t like it.

اما بیتریکس این را دوست نداشت.

He had an ugly orange suit and he looked like loser, because he looked like an adolescent kid.

او کت و شلوار نارنجی زشتی داشت و مثل بازنده‌ها به‌نظر می‌رسید، چون مثل بچه‌های نوجوان به‌نظر می‌رسید.

So Beatrix yelled: “Go away, loser”.

پس بیتریکس فریاد زد: «از این‌جا برو، بازنده».

Did Bill leave?

آیا بیل رفت؟

No, he didn’t.

نه، نرفت.

So she yelled again: “Go away”.

پس دوباره داد زد: «از این‌جا برو».

But still Bill wouldn’t go.

اما بیل هنوز نمی‌رفت.

Finally, Beatrix cajoled him, “Go away or I will call to police”.

بالاخره، بیتریکس او را گول زد: «برو وگرنه به پلیس زنگ می‌زنم».

Was Beatrix friendly?

آیا بیتریکس دوستانه بود؟

No, she wasn’t.

نه، نبود.

Did she politely ask him?

آیا مؤدبانه از او درخواست کرد؟

No, she did not politely ask him.

نه، مؤدبانه از او درخواست نکرد.

She cajoled him.

او را گول زد.

Did she ask him many times?

آیا چندین بار از او درخواست کرد؟

That’s right, yes, she did.

درسته، بله، این کار را کرد.

She asked him many times.

چندین بار از او درخواست کرد.

She cajoled him again and again and again.

دوباره و دوباره و دوباره او را گول زد.

She tried to push him.

سعی کرد او را تحت فشار قرار دهد.

She tried to force him.

سعی کرد او را مجبور کند.

She tried to scare him.

سعی کرد او را بترساند.

She cajoled him, “Go away now or I call the police”.

او را گول زد، «برو الان وگرنه به پلیس زنگ می‌زنم».

Did Beatrix cajoling, did it work?

آیا گول زدن بیتریکس کار کرد؟

Was it successful?

موفقیت‌آمیز بود؟

No.

نه.

She tried to cajole him, but after she closed the door, Bill stayed there.

سعی کرد او را گول بزند، اما بعد از این‌که در را بست، بیل آن‌جا ماند.

Bill did not leave.

بیل آن‌جا را ترک نکرد.

He was not cajoled.

او گول نخورد.

In fact, Bill is still sitting there now.

در واقع، بیل الان هنوز آن‌جا نشسته‌است.

He’s still in front of the door right now.

الان هنوز هم جلوی در است.

He will be there all his life.

تمام عمرش آن‌جا خواهد بود.

And so now, Beatrix must always use her back door.

پس حالا بیتریکس باید همیشه از در پشتی استفاده کند.

Okay, one more time quickly without questions and that’s it.

خب، یک بار دیگر سریع بدون سؤال و تمام می‌شود.

There was once a guy named Bill.

روزی پسری بود به نام بیل.

Though Bill was 45 years old, he acted like an adolescent, like a young kid, 12,13 year-old kid.

اگرچه بیل ۴۵ ساله بود، مثل نوجوانان رفتار می‌کرد، مثل بچه‌ای کوچک، بچه‌ی ۱۲، ۱۳ ساله.

Bill loved to read comic books.

بیل عاشق خواندن کتاب‌های کمیک بود.

He loved to ride his bike, and he always acted nervous around women.

عاشق دوچرخه‌سواری بود و همیشه در اطراف زنان دستپاچه رفتار می‌کرد.

Bill lived with his parents.

بیل با پدر و مادرش زندگی می‌کرد.

His mom still nagged him every day, “Clean your room, Bill”.

مادرش هنوز هر روز به او نق می‌زد، «بیل، اتاقت رو تمیز کن».

“Clean you room, Bill”.

«بیل، اتاقت رو تمیز کن».

“Bill, I said clean your room!

«بیل، گفتم اتاقت رو تمیز کن!

She would also nag him about laundry.

همچنین به او برای شستن لباس‌ها نق می‌زد.

“Bill, do your laundry”.

«بیل، لباس‌هات رو بشور».

“Bill, I told you do your laundry”.

«بیل، گفتم لباس‌هات رو بشور».

“Have you done your laundry yet?

«لباس‌هات رو شستی؟

” “Do your laundry”.

» «لباس‌هات رو بشور».

Always nagging.

همیشه نق می‌زد.

One day Bill saw a woman named Beatrix.

روزی بیل زنی به‌نام بیتریکس را دید.

He was immediately drawn to her, strongly attracted to her.

بلافاصله مجذوب او شد، به‌شدت به او جذب شد.

He giggled and laughed when she was near.

وقتی نزدیکش بود لبخند می‌زد و می‌خندید.

Was Beatrix the same as him?

آیا بیتریکس مثل او بود؟

I’m afraid not, no.

متأسفانه نه، نه.

Beatrix was starkly different than Bill.

خیلی خب، بیتریکس شدیداً با بیل فرق داشت.

Obviously different than Bill.

آشکارا با او متفاوت بود.

Very starkly different.

خیلی شدید متفاوت.

She was very mature.

او خیلی بالغ بود.

She was independent.

مستقل بود.

She lived alone.

تنها زندگی می‌کرد.

Bill didn’t know what to do.

بیل نمی‌دانست چه‌کار کند.

He wanted a date, but was afraid to ask Beatrix out.

او یک قرار می‌خواست، اما می‌ترسید که بیتریکس را دعوت کند.

He felt immature next to her.

در کنار او احساس نابالغی می‌کرد.

But he thought: “If she goes on a date with me, it will be validation that I’m attractive and cool.

اما فکر کرد: «اگر با من بیاد سر قرار، یه اعتبار می‌شه که من جذاب و باحال هستم.

If she says yes, it will be proof, it well be validation that I’m a cool guy”.

اگر او بگه بله، این اثبات می‌شه، تأیید و اعتباره که من پسر باحالی هستم».

Bill decided to ask out Beatrix in dramatic fashion.

بیل تصمیم گرفت که بیتریکس را به‌شکل چشم‌گیری دعوت کند.

Not in a calm way, not in a normal way, in dramatic fashion.

نه به‌طور آرامی، نه به‌طور عادی، به‌شکلی چشم‌گیر.

He bought 500 roses and had them delivered to her house.

او ۵۰۰ رز خرید و آن‌ها را به خانه‌اش فرستاد.

He dressed in an orange suit, went to her house and knocked on the door.

کت‌وشلوار نارنجی پوشید، به خانه‌اش رفت و در را زد.

When she answered, Bill said: “I love you!

وقتی او در را جواب داد، بیل گفت: «من عاشقتم!

I will faithfully take care of you all my life.

من تمام عمرم وفادارانه ازت مراقبت می‌کنم.

” He would love to take care of her.

» دوست دارد که از او مراقبت کند.

He would faithfully take care of her all his life.

صادقانه از او مراقبت کند.

“No one will love you like I do.

«هیچ کس مثل من دوستت نخواهد داشت.

No one can replicate my feelings.

هیچ کس نمی‌تونه احساسات من رو شبیه‌سازی کنه.

No one can copy my feelings.

هیچ کس نمی‌تونه احساسات من رو تقلید کنه.

No one can replicate them”.

هیچ کس نمی‌تونه مثل اون‌ها رو داشته باشه».

Beatrix was shocked.

بیتریکس شوکه شد.

She yelled: “Go away, loser”.

فریاد زد: «از این‌جا برو، بازنده».

But Bill wouldn’t leave.

اما بیل آن‌جا را ترک نکرد.

Beatrix yelled again: “Go away”.

بیتریکس دوباره داد زد: «از این‌جا برو».

Bill still wouldn’t go.

بیل هنوز نمی‌رفت.

Beatrix became angry.

بیتریکس عصبانی شد.

She tried to cajole him, tried to force him and push him and persuade him.

سعی کرد او را گول بزند، سعی کرد او را مجبور کند و او را تحت فشار قرار دهد و متقاعد کند.

Beatrix cajoled him, “Go away or I will call the police”.

بیتریکس او را گول زد: «برو وگرنه به پلیس زنگ می‌زنم».

Then she closed the door.

بعد در را بست.

But Bill would not leave.

اما بیل آن‌جا را ترک نمی‌کرد.

He’s still sitting in front of her door right now.

او هنوز جلوی در ورودی‌اش نشسته‌است.

As a result, Beatrix must always use her back door.

در نتیجه، بیتریکس همیشه باید از در پشتی‌اش استفاده کند.

Okay, that is the end of the mini-story of the validation article.

خب، این پایان داستان کوتاه مقاله‌ی اعتبار است.

I suggest now, after you listen a few times, stop this audio, stop your iPod, try to tell the story yourself.

حالا من پیشنهاد می‌کنم، بعد از چند بار گوش دادن، این صدا را متوقف کنید، آیپادتان را متوقف کنید، سعی کنید خودتان داستان را بگویید.

Say it out loud when you’re alone.

وقتی که تنها هستید آن را با صدای بلند بگویید.

Try to tell the story yourself, using the new vocabulary.

سعی کنید خود داستان را با استفاده از واژگان جدید تعریف کنید.

See if you can remember it or see if you can use it correctly.

ببینید آیا می‌توانید آن را به‌خاطر بسپارید یا می‌توانید به‌درستی از آن استفاده کنید.

So right now, turn off your iPod, try to tell the story, Not exactly, not every single word, perfect, but the general idea.

پس همین حالا، آیپادتان را خاموش کنید، سعی کنید داستان را بگویید، دقیقاً همه‌ی کلمات نه، عالی نه، اما ایده‌ی کلی را بگویید.

And try to use the new vocabulary as much as possible.

و سعی کنید تا حد امکان از واژگان جدید استفاده کنید.

Okay, I will see you next time.

خب، دفعه‌ی بعد می‌بینمتان.

I hope you’re enjoying your English Learning.

امیدوارم از یادگیری زبان انگلیسیتان لذت ببرید.

Bye-bye.

بای-بای.


                    

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پیمایش به بالا