
کریستین کوئین راز ویرانکنندهای خانوادگی را که سالها توسط پدرش مخفی مانده بود فاش کرد: پدربزرگش، اُتو، جاسوس نازی که پیش از حمله به پرلهاربر، اطلاعات نظامی را به نیروهای محور میپرید.
او دربارهٔ روابط طولانیمدت اقوامش با آلمان نازی در «خانوادهٔ جاسوسان: داستان جنگ جهانی دوم دربارهٔ جاسوسی نازی، خیانت و تاریخ پنهان پشت پرلهاربر» (Celadon Books) مینویسد.
در زیر بخش منتخب را بخوانید، و مصاحبهٔ دیوید مارتین با کریستین کوئین در برنامهٔ «صبح یکشنبه سیبیاس» در تاریخ ۷ دسامبر را از دست ندهید!
«Family of Spies» اثر کریستین کوئین
«چیزی نگویید»
وقتی جوان بودید، به داستانهایی که پدرتان برایتان میگوید باور میکردید. پدرم—محبوب اما سنگیندست، قدی تقریباً شش فوت و سه اینچ، ریشی ضخیم و پرپشت و لهجهای شبیه به سرژنت شولتس که نصف دوستانم را به ترس میانداخت—علاقهمند به قصهگویی بود. خانوادهاش وقتی کودک بود از آلمان به هاوایی مهاجرت کرده بودند، اما لهجهٔ عجیباش هرگز کاملاً ناپدید نشد. سگهای خانوادگیمان، Nase و Scheu، نامهای آلمانی داشته بودند، نشانی از میراث او؛ اما جز این، او هیچچیزی برای نشان دادن دوران رشدش به ما نگوید.
وقتی دربارهٔ گذشتهاش صحبت میکرد، پدرم والدینش — در واقع تمام دوران کودکیاش — را در قالب بخشهای مبهم و سفیدپوش توصیف میکرد و جزئیات کمی میداد. این داستانها، همانطور که به من میرسیدند، یادآور تلگرامهای قدیمی بود: من در اوآهو، هاوایی زندگی میکردم تا وقتی در سال ۱۹۴۴ از دبیرستان Punahou فارغالتحصیل شدم. ایست. به ارتش پیوستم و در جنگ جهانی دوم جنگیدم. ایست. به اوکیناوا اعزام شدم و ستارهٔ برنزی دریافت کردم. ایست. همینطور هنگام توصیف خانوادهاش بود: پدرم به عنوان افسر نیروی دریایی خدمت کرد و سپس در یک تصادف موتوری درگذشت. ایست. پایان گفتگو.
بهندرت جزئیات کوچکی سرریز میشدند، اما عمدتاً دربارهٔ سایر افراد یا نیروهای بزرگ تاریخی که او را به جنگ میسپردند، بودند. یکبار پدرم گفت: من به جنوب اقیانوسیه رفتهام. سپس اضافه کرد: اگر سربازان آمریکایی با نامهای آلمانی توسط نازیها دستگیر شوند، به شدت به خاطر خیانت به میهن شکنجه میشوند. آنها میگویند اگر سرباز آمریکایی با خون آلمانی توسط رژیم نازی دستگیر شود، گفت، چهرهاش خالی، به شدت شکنجه میشود.
اما دوباره به تلگرامهایش بازگشت. در کرهٔ جنوبی دوباره خدمت کردم، سپس به نیوجرسی نقل مکان کردم و با همسر اولم ازدواج کردم. ایست. دو پسر داشتیم، اما در نهایت طلاق گرفتیم. ایست. با مادرت ازدواج کردم و در جکسونویل مستقر شدیم. ایست. او از ازدواج قبلیاش سه فرزند داشت. ایست. تو در سال ۱۹۶۳ به دنیا آمدی. ایست.
همه اینها او را به زندگی ساکت و عادی رساند.
پدرم ما را از اولین خانوادهاش دور نگه میداشت. او بهندرت دربارهٔ همسر و فرزندانش از ازدواج قبلی صحبت میکرد و هیچگونه ارتباطی با آنها نداشت. تنها چیزی که از آنها میدانستیم، عکسی از دو پسرش بود که در دفترش قاب شده بود.
زندگی بهسوی جلو پیش میرفت. در خانوادهمان به ندرت دربارهٔ گذشتهٔ پدرم صحبت میکردیم. اما در یک شب گرم و خستهکنندهٔ ماه ژوئن تابستان ۱۹۷۶، گذشتهٔ او درِ خانهمان را زد. من در حال صرف شام با مادرم و پدرم بودم که زنگ در به صدا درآمد.
از صندلی بلند شدم تا آن را باز کنم، امیدوار بودم، مطمئناً، دوستی از همسایگی باشد که میخواهد سر ببرَد. اما در عوض مردی، بلند و باریکتنه، که شبیه پدرم بود، ایستاد.
«میتوانم کمکی کنم؟» با کمی خجالت پرسیدم.
«پدرتان در خانه است؟» او پاسخ داد.
هیچگاه نمیدانستم این غریبهٔ بلند با ریشپُرش کیست، پس به سمت آشپزخانه دویدم.
«پدرجان، مردی در ورودی جلویی هست که دنبال شما میگردد. میگوید تو او را میشناسی.»
پدر بهسرعت برخاست و در راهرو ناپدید شد. وقتی به در رسید، مرد را فوراً شناخت. انگار که به آئینه نگاه میکرد.
در سمت دیگر صفحهٔ در، مردی در اواخر بیستسالگی، پوستی روشن، قد بلندی مشابه پدرم، چهرهاش بهدلیل خطوط متقاطع فلز پنهان بود.
«در مورد خانوادهام چیزی نگویید—آنها نمیدانند!» اولین سخن از دهان پدرم بود که بیرون قدم زد و در را پشت سر خود بست. او دربارهٔ پدر و مادر، برادران و خواهرش صحبت میکرد. سپس مردی را که بیش از ده سال ندیده بود در آغوش کشید. آن فرزند بزرگسال او، نیمبرادر من، بود که سالها بعد جزئیات دیدارشان را برایم بازگو کرد.
در همان زمان نتوانستم آن را پیوند دهم، اما بازنگری، آن لحظه اولین سرنخ از این بود که پدرم رازهایی دارد.
بعداً متوجه شدم که او همیشه اینچنین محتاط و رمزآلود دربارهٔ گذشتهاش نبود. او نسبتاً جوان، در سن بیست و سه سالگی، ازدواج کرد. همه چیز را—دوران پرشکستگیاش، گناهان خانواده—به عروسی جدیدش گفت. او جوان و عاشق بود. چیزی برای پنهان کردن نبود.
آنها دو پسر داشتند و زندگی آرام و خوشی در حومه شهر داشتند؛ تراژدیهای گذشتهاش در نهایت به گوشهای از حافظهاش رانده شده بود. اما با گذشت سالها، اوضاع بهتدریج به هم ریخت. وقتی پسرها از پوشک بیرون آمدند، دعواهای فریادآور بین پدرم و همسر اولش به امری معمول تبدیل شد.
مشاجرهها زشت و پرحرارت بود؛ هر دو طرف همچون بمبهای لفظی توهین میکردند. در پایان، وقتی عشق باقی ماندهٔشان سوخته بود، همسرش به ضربه زدن به نقطهای که برایش دردناکترین بود، یعنی گذشتهاش، اتکا کرد.
«نازی!» او فریاد میزد. «به آلمان برگرد، جایی که تو متعلق به آن هستی!»
این حتماً توهانی سنگین بود. میراث دردناکی که به شخصی که دوستش داشت بازگو کرده بود، به او برگشت و خاطرات رنجآور گذشتهاش را زنده کرد. او دیگر این اشتباه را تکرار نمیکرد.
کنسینگتن، مریلند
هشتده سال پس از آن بازدید ناخواستهٔ نیمبرادر جدا شدهام، در یک بعدازظهر جمعهٔ تابستان ۱۹۹۴، دستهای از نامهها را دستگیر کرده و در حین رفتن به سمت آشپزخانه از میانشان عبور کردم. بیشترشان هرزنامه و چند قبض بود. اما یک نامه متفاوت به چشم میآمد. گیرندهاش «کریستین کوئین»، نام خانوادگی پیش از ازدواج من، به صورت متنی رسمی، سیاه و پررنگ چاپ شده بود. آدرس بازگشت از کالیفرنیا بود و فرستنده برایم آشنایی نداشت.
انگشت خود را به گوشه پاکت زدم و آن را باز کردم. وقتی مارک بیست دقیقه بعد پایین آمد، من به دوردست خیره شده بودم. مارک بر روی مبل کنار من نشست. او متوجه شد که چیزی درست نیست.
«یک نامهٔ عجیب دریافت کردم»، گفتم. «مردی در حال نوشتن فیلمی دربارهٔ جنگ جهانی دوم است.»
فیلمساز مرموز دربارهٔ پدربزرگم از سمت پدرم سؤال میپرسید. پدر همیشه به من میگفت پدرش افسر نیروی دریایی بوده، شغلی بینکات خاص داشته و بهطور ناگهانی در یک تصادف رانندگی درگذشته است. اما این نامه چیز متفاوتی میگفت: اینکه اُتو کوئین با نازیها در ارتباط بوده است.
کلمه «نازی» بر روی برگهنامه نقش گرفته بود. مارک به من خیره شد، کاملاً سرگیجهزده. من یادداشت را به او دادم. این نویسندهٔ فیلمنامه در حال تحقیق دربارهٔ حملهٔ ژاپنی به پرلهاربر و نقش جاسوسان آلمانی در این فاجعه بود. او سعی داشت با پدرم تماس بگیرد.
«بهنظر دیوانهکننده است»، مارک پس از خواندن نامه گفت. «اگر این حقیقت داشته باشد، پدرت حتماً به تو میگفت، نه؟»
میخواستم حرفی بزنم اما مکث کردم. در حقیقت، فکر میکردم پدرم هرگز دربارهٔ خانوادهاش یا گذشتهاش زیاد صحبت نکرده است.
«در دفتر تلفن افراد بسیاری به نام کوئین هستند»، مارک گفت. «احتمالاً او افراد اشتباه را پیدا کرده است. شاید فقط یک دیوانه باشد.»
از روی مبل بلند شدم تا به سمت تخت بروم. (قطعا کوئینهای اشتباه است)، فکر کردم.
به فکر تماس با پدرم و درخواست رد کردن تمام این موضوع بودم، اما اینچند بسیار دستنیافتنی بهنظر میرسید که نمیخواستم او را با حدس و گمانهای دیوانهوار دربارهٔ هیتلر، جنگ و تمام این وحشتها اذیت کنم. او همیشه دربارهٔ شغل نیروی دریایی پدرش و مرگ او مبهم و دورِده میماند. علاوه بر این، ما آمریکاییهای میهنپرست بودیم؛ پدرم در دو جنگ خدمت کرده و هر چهارم سال یک پرچم ایالات متحده را بیرون خانه میآویخت.
آن شب به رختخواب رفتم و فکر میکردم به نویسنده فیلمنامه بنویسم و به او بگویم خانوادهی اشتباهی را هدف قرار داده است.
از «خانوادهٔ جاسوسان: داستان جنگ جهانی دوم دربارهٔ جاسوسی نازی، خیانت و تاریخ پنهان پشت پرلهاربر» اثر کریستین کوئین. حق چاپ © ۲۰۲۵ توسط نویسنده و با اجازه از انتشارات Celadon Books، زیرمجموعهٔ گروه انتشاراتی مکمیلن، LLC.
